- از زمان صدور فرمان مشروطیت و سپس مرگ مظفرالدین شاه در سال ۱۲۸۵ه. ش (۱۹۰۶م.) تا سال ۱۲۹۰ه. ش (۱۹۱۱م.) در فاصله تنها پنج سال ۱۳ صدراعظم در ایران دولت را در اختیار گرفته و واگذار کردند. مشیرالدوله، امین السلطان، سپهدار اعظم، نظام السلطنه، قلی خان هدایت، کامران میرزا، مجددا سپهدار اعظم، صمصام السلطنه، باز هم سپهدار اعظم، وثوق الدوله، مستوفی الممالک، مجددا وثوق الدوله و سپهدار اعظم برای چهارمین بار، صدراعظمهایی بودند که میانگین طول هر دوره صدارت آنها به کمتر از پنج ماه میرسد. (از ویکی پدیا بخوانید)
- در طول ۱۶ سال سلطنت رضاشاه (۱۳۰۴ – ۱۳۲۰ ه. ش)، ۷ نخست وزیر، ۱۰ کابینه و ۵۰ وزیر به صحنه سیاست وارد شدند. این میزان در حدود ۱۳ سال بعدی (۱۳۲۰ – ۱۳۳۲ه. ش) به ۱۲ نخست وزیر، ۳۱ کابینه و ۱۴۸ وزیر افزایش یافت. (ایران بین دو انقلاب- یرواند آبراهامیان – ص۲۰۹)
- پس از پیروزی انقلاب ۵۷ و حد فاصل ۲۲ بهمن ۵۷ تا شهریورماه ۱۳۶۰، طی کمتر از سه سال چهار نخست وزیر روی کار آمده و کنار رفتند. (بازرگان، رجایی، باهنر و مهدوی کنی)
تردیدی وجود ندارد که پس از هر تغییر بزرگی در حاکمیت یک کشور، برای استقرار یک نظم جدید به دوران گذاری نیاز است. حال این تغییر بزرگ میتواند انقلابهای مشروطه و ۵۷ باشد و یا سقوط ناگهانی رضاشاه به دنبال حمله بیگانگان. اما به نظر میرسد در کشور ما این دوران گذار همواره با نوعی آشوب و بیثباتی بیش از اندازه همراه بوده است. عجیب اینجا است که اتفاقا هرگاه به دنبال یک تغییر بزرگ، فضای باز بیشتری ایجاد شده، این آشفتگی هم افزایش دوچندانی پیدا کرده است. نمونهاش ۱۳ سال نخست پادشاهی محمدرضا پهلوی است که هنوز هم به باور بسیاری یکی از آزادترین دورههای تاریخ سیاسی این کشور چه از نظر فعالیت احزاب و چه از نظر آزادی مطبوعات به حساب میآید اما قدر این دوره آزادی به خوبی دانشته نشد. در این دوره میانگین عمر هر کابینه به پنج ماه میرسد که معلوم نیست در چنین مدت کوتاهی چگونه یک کابینه میتواند شایستگی خود را اثبات کند.
- در طول ۱۶ سال سلطنت رضاشاه (۱۳۰۴ – ۱۳۲۰ ه. ش)، ۷ نخست وزیر، ۱۰ کابینه و ۵۰ وزیر به صحنه سیاست وارد شدند. این میزان در حدود ۱۳ سال بعدی (۱۳۲۰ – ۱۳۳۲ه. ش) به ۱۲ نخست وزیر، ۳۱ کابینه و ۱۴۸ وزیر افزایش یافت. (ایران بین دو انقلاب- یرواند آبراهامیان – ص۲۰۹)
- پس از پیروزی انقلاب ۵۷ و حد فاصل ۲۲ بهمن ۵۷ تا شهریورماه ۱۳۶۰، طی کمتر از سه سال چهار نخست وزیر روی کار آمده و کنار رفتند. (بازرگان، رجایی، باهنر و مهدوی کنی)
تردیدی وجود ندارد که پس از هر تغییر بزرگی در حاکمیت یک کشور، برای استقرار یک نظم جدید به دوران گذاری نیاز است. حال این تغییر بزرگ میتواند انقلابهای مشروطه و ۵۷ باشد و یا سقوط ناگهانی رضاشاه به دنبال حمله بیگانگان. اما به نظر میرسد در کشور ما این دوران گذار همواره با نوعی آشوب و بیثباتی بیش از اندازه همراه بوده است. عجیب اینجا است که اتفاقا هرگاه به دنبال یک تغییر بزرگ، فضای باز بیشتری ایجاد شده، این آشفتگی هم افزایش دوچندانی پیدا کرده است. نمونهاش ۱۳ سال نخست پادشاهی محمدرضا پهلوی است که هنوز هم به باور بسیاری یکی از آزادترین دورههای تاریخ سیاسی این کشور چه از نظر فعالیت احزاب و چه از نظر آزادی مطبوعات به حساب میآید اما قدر این دوره آزادی به خوبی دانشته نشد. در این دوره میانگین عمر هر کابینه به پنج ماه میرسد که معلوم نیست در چنین مدت کوتاهی چگونه یک کابینه میتواند شایستگی خود را اثبات کند.
حرف من این است که چنین آشفتگیهایی بیش از هر چیز به دلیل وجود نداشتن یک آلترناتیو قدرتمند برای نظام مستقر پیشین و همچنین شکل نگرفتن یک اتحاد گسترده بر سر حداقلهای خواستهای مورد توافق رخ میدهند. اتفاقا در جریان انقلاب ۵۷ که آیت الله خمینی با قدرت کاریزماتیک خیره کننده خود بر روی کار میآید دوران آشفتگی کاهش پیدا کرده و ظرف مدت سه سال به ثبات میانجامد. هرچند ثباتی که با محدود شدن آزادیها همراه است. بدین ترتیب در تنها نمونه نسبتا موفق گذار ایرانیان در فاصله دو حکومت مستقر، نه نهادهای مدنی و دموکراتیک که اتفاقا یک شخصیت نه چندان دموکراتمنش است که امور را سامان دهی میکند، آن هم به سمت و سویی که خود صلاح میداند. اتفاقا این می تواند ریشه تحلیل شناخته شده تاریخ سیاسی ایران برپایه دور «استبداد-هرج و مرج - استبداد» باشد که البته من با آن موافق نیستم.
به باور من، چنین آشفتگیهایی به هیچ وجه مختص کشور ما نبودهاند. من نمیتوانم هیچ ارزش علمی برای نظریاتی که ایرانیان را متهم به خود محوری و گریز از توافق جمعی و کار گروهی میکنند قایل باشم. به باور من همه مشکل در نهادینه نشدن باورهای دموکراتیک و شکل نگرفتن نهادهای مدنی نهفته است. چنین ضعفهایی در هر جامعهای که وجود داشته باشد، در دوران گذار بحران آفرین میشوند و این مسئله به هیچنژاد و یا ملت خاصی محدود نمیشود. نمونه امروزین این گزارهای ناموفق را در دولتهای عراق و افغانستان میتوان مشاهده کرد که علی رغم حمایتها و نظارتهای جهانی همچنان برای رسیدن به یک ثبات پایدار دچار مشکل هستند.
حرف آخر اینکه به باور من اگر قرار است از تجربیات تاریخی خود به سود جنبش دموکراسی خواهی کنونی چیزی بیاموزیم باید به این مسئله بسیار دقت کنیم که در صورت سقوط ناگهانی نظام مستقر و ریشه کن شدن تمامی پایههای آن، چه دوران گذاری میتوان برای کشور تصور کرد؟ آیا فرصت کافی خواهیم داشت که همه چیز را از اول بنا کنیم؟ تمامی قوانین را برچیده و بر سر قوانین جدید توافق کنیم؟ مسوولیت دولت گذار ما را چه کسانی باید بر عهده بگیرند؟ آیا ما آمادگی داریم که برای کسب اهداف متفاوت خود صبوری به خرج دهیم و همه چیز را یک شبه طلب نکنیم؟
پی نوشت:
این بحثی نیست که من صرفا با طرح چند پرسش آن را رها کنم. به زودی در مورد دیدگاه و نتیجه گیری خودم از این بحث بیشتر می نویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر