۱۱/۱۰/۱۳۸۹

پیرمرد و دریا

پیرمرد به دریا چشم دوخته بود و موج اشک‌هایش هم‌آواز با موج‌های آبی دریا به خروش می‌آمد. صدای مرغکان دریایی را می‌شنید و همهمه ماهیگیران را که بر عرشه لنجش ترانه‌های محلی می‌خواندند. تنها مسیریابش نسیم موافق بود. شمیم دریا با او حرف می‌زد و راهنمایش می‌شد. انعکاس بلورین خورشید زیور آب ‌می‌شد و تکه پاره‌های ابر گه گاه سایه بانشان. دریا پر سخاوت بود. دل به دلش که می‌دادی ناامیدت نمی‌کرد. صاف و زلال اگر به سراغش می‌رفتی به سلامت روانه‌ می‌شدی، ورنه خشمی توفانی و سهمگین داشت. سینه پیرمرد مخزن رازهای بی‌شماری بود که از دل دریا به یادگار داشت. ناخدای پیر زمانی مرد پرغرور بندر بود که در تمام روستاهای حاشیه خور بر سر نامش سوگند می‌خوردند و حال غرق در خاطرات همین غرور پیشین بود که تصویر دریا جایش را به سیاهی داد. پرستار شب تلویزیون را خاموش کرده بود. مقررات آسایشگاه سالمندان استثنا بر نمی‌دارد.

پی‌نوشت:
داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

۱ نظر:

  1. كار قشنگي بود
    و اينكه از پتانسيل هاي يك داستان كوتاه به خوبي استفاده كرده بودي
    وقتي داستان به سمت مينيمال پيش ميره (مثل داستانهاي 150 كلمه اي) اون وقت حتي ننقطه گذاري هم حساسه و مي تونه از دست دادن فرصت باشه كوچكترين جابه جايي.
    خوشبختانه از اين فرصت ها استفاده كرده بودي، مخصوصا نام داستان.
    اين نشون مي ده كه شما حتي با دو كلمه و يك حرف ربط حافظه مخاطب رو از يك رمان درگير در داستان خودت مي كني و بي نياز مي شي از نوشتن دوباره همون كلمات گفته شده

    پاسخحذف