هنوز
دو پیچ دیگر به حادثه مانده بود. زن ظرف میوه را روی پایش گذاشته و سیب سرخی را پوست
میکند. روی صورت مرد لبخند محوی نقش بسته بود. گویی همانطور که چشماش به جاده بود،
در عوالم دیگری سیر میکرد. دخترک پنج/شش سالی بیشتر نداشت. روی صندلی نمینشست. جایی
بین صندلی پدر و مادر ایستاده بود و هماهنگ با پیچ و تاب جاده و موسیقی شادی که پخش
میشد خودش را تکان میداد. گهگاه شیطنتاش گل میکرد و به گونه پدر بوسه میزد. روز
تولدش بود و امید داشت بجز مسافرت، یک عروسک هم از پدر کادو بگیرد. پوست کندن سیب که
تمام شد زن پرسید: «قاچ اول رو کی میخوره»؟ دخترک با شتاب تکرار کرد: «من، من». لبخند
مرد آشکارتر شد. زیر چشمی نگاهی به دختر انداخت و حواساش از جاده پرت شد. چرخها تا
لبه جاده پیش رفتند؛ اما هنوز یک پیچ دیگر به حادثه مانده بود.
پینوشت:
داستانهای ۱۵۰ کلمهای را از بخش «داستانک» بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر