۱۰/۲۶/۱۳۸۹

پیچ حادثه


هنوز دو پیچ دیگر به حادثه مانده بود. زن ظرف میوه را روی پایش گذاشته و سیب سرخی را پوست می‌کند. روی صورت مرد لبخند محوی نقش بسته بود. گویی همان‌طور که چشم‌اش به جاده بود، در عوالم دیگری سیر می‌کرد. دخترک پنج/شش سالی بیشتر نداشت. روی صندلی نمی‌نشست. جایی بین صندلی پدر و مادر ایستاده بود و هماهنگ با پیچ و تاب جاده و موسیقی شادی که پخش می‌شد خودش را تکان می‌داد. گه‌گاه شیطنت‌اش گل می‌کرد و به گونه پدر بوسه می‌زد. روز تولدش بود و امید داشت بجز مسافرت، یک عروسک هم از پدر کادو بگیرد. پوست کندن سیب که تمام شد زن پرسید: «قاچ اول رو کی می‌خوره»؟ دخترک با شتاب تکرار کرد: «من، من». لبخند مرد آشکارتر شد. زیر چشمی نگاهی به دختر انداخت و حواس‌اش از جاده پرت شد. چرخ‌ها تا لبه جاده پیش رفتند؛ اما هنوز یک پیچ دیگر به حادثه مانده بود.

پی‌نوشت:
داستان‌های ۱۵۰ کلمه‌ای را از بخش «داستانک» بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر