توضیح- چندی پیش از وبلاگ «بامدادی» در مورد یکی از مشکلات قابل پیش بینی ایرانیان مهاجر خواندم. (از اینجا بخوانید) برای من مهمترین و البته قابل پیش بینیترین بخشش بیاطلاعی از زندگی روزمره و اتفاقا ریز و به ظاهر بیارزشی بود که هیچ گاه در اخبار رسانهها منتشر نمیشوند و طبیعتا هموطنان مهاجر از آن بیاطلاع میمانند. به نظرم رسید به نوبه خودم یک گزارشی از این سادهترین اتفاقات روزمره برای دوستان بنویسم. گزارشی که احتمالا برای هم وطنان داخل ایران هیچ حرف خاصی ندارد و خود به صورت روزانه با آن در ارتباط هستند، اما شاید به کار دوستان مهاجر بیاید.
در زندگی برای هر انسانی لحظاتی پیش میآید که احساس تنهایی کند. همان حکایت معروف در میان جمع بودن و گوشهای تنها نشستن. من هم هیچ گاه از این قاعده مستثنی نبودهام، اما دست کم 18 ماهی میشود که چنین احساسی را بسیار کمتر تجربه کردهام، اگر نگویم اصلا به یاد ندارم. مدتهاست که هرجا میروم و در هر جمعی که حاضر میشوم انبوهی از آشنایان را میبینم. اصلا مدتهاست که هر کس را که میبینم برایم آشناست. توی خیابان، توی تاکسی و اتوبوس و مترو، توی شرکت، کافه، صف سینما و یا روی صندلیهای پارک، به هرکس که بر میخورم آشناست. همه ما دست کم برای 18 ماه است که یک تجربه مشترک داریم. دست کم 18 ماه است که نگاههایمان به یکجا خیره شده، اخبار مشترکی را میخوانیم، از دردهای مشترکی رنج میبریم و به نظر میرسد که آرزوهای مشترکی هم داریم.
مدتهاست که برای باز کردن سر صحبت با هیچ کس مشکلی ندارم. اینجا با هرکسی که مواجه میشوید میتوانید پیش فرضهای ذهنی مشترکی بیابید که بنابر تجربه من «بیکاری» بزرگترین آنها است. یعنی یا به هم سن و سالهای خودم برخورد میکنم که بیشترشان بیکار هستند و یا با مسنترهایی مواجه میشوم که از بیکاری اطرافیانشان مینالند. تحصیل کرده و بیسواد، کارگر و سرمایه دار، سیاسی و غیر سیاسی هم ندارد. اصولا بیکاری مثل آتشی است که وقتی به پا شد خشک و تر را با هم میسوزاند. تازه آن معدود شاغلینی را هم که میبینم بلافاصله میپرسم «حقوق شما را به موقع میدهند؟» و اگر طرف کارمند ادارت دولتی نباشد و در بخش خصوصی کار کند جواب معمولا یکسان است: «فلان ماه است که حقوق نگرفتهایم»!
شاید به نظرتان گفت و گوی جذابی نباشد. اما درد هم وقتی همه گیر میشود گاهی نقش مسکن را ایفا میکند. وقتی با هم مینشینیم و از بیکاری و حقوق معوقه حرف میزنیم به نوعی همدیگر را تسکین میدهیم. حداقلش میتوانم بگویم که دست مایه مناسبی برای یک گپ کوتاه است با رهگذرانی که تا دیروز غریبه بودند و امروز همهشان آشنا به نظر میآیند.
از بیکاری و بیحقوقی که بگذریم، بلافاصله نوبت به گرانی میرسد و حذف یارانهها. اینجا دیگر خاطره و روایت و تحلیل و افسانه با هم مخلوط میشوند و حتی خود راوی هم نمیتواند مرزشان را تشخیص دهد. کسی هم در قید یافتن حقیقت نیست. انگار انبوهی از نامطلوبها ما را در خود غرق کرده و در این اقیانوس بیپایان بلایا تنها امید و دلخوشیمان به همین گفتنها و شنیدنهاست.
اما از اینها که بگذریم یک چیز را باید اعتراف کنم. این روزها نوعی آزادی را تجربه میکنم که شاید در خواب هم نمیتوانستم تصورش کنم. درست همینجا در خیابانهای تهران و در سیاهترین روزهای حاکمیت کودتا، من به آزادی ممتازی دست پیدا کردهام که گمان نمیکنم هیچ یک از دست اندرکاران و یا حتی حامیان کودتا از آن برخوردار باشند. من آزادانه هرکجا و هر زمان که بخواهم، هرآنچه را که در دل دارم بر زبان میآورم و هیچ گاه از واکنش اطرافیان ناشناس خود در هراس نیستم. هیچ گاه در زندگی تا این حد به رهگذران اطرافم اعتماد نداشتهام که آنان هم مثل من فکر میکنند. به هر کسی که میرسید، پیر و جوان و زن و مرد با خیال آسوده میتوانید به زمین و زمان بد و بیراه بگویید، از خبرهای داغ و جنجالی زندانها نظیر تجاوز و یا شکنجه حرف بزنید، از فجایع رخداده در کهریزک به صورت ضمنی و در قالب لطیفه یاد کنید، آخرش هم به توافق برسید که «اینها رفتنی هستند» . بالاترین اختلافها ممکن است به اینجا کشیده شود که شما از مهندس حرف بزنید و طرف بگوید «نه، همه سر و ته یک کرباس هستند، همه باید بروند». سر چنین اختلافاتی هم کسی با کسی درگیر نمیشود. انگار یکدلی مردم فرسنگها از بازیهای سیاسی عبور کرده. فقر، گرانی، بیکاری و هزار و یک سختی و دشواری دیگر ما را آنچنان به هم نزدیک کرده که به این سادگیها کسی نمیتواند میانمان را بر هم بزند. شاید اغراق شده فرضش کنید، اما حتی نیروهای انتظامی و پلیس هم شامل همین قاعده هستند. یعنی با خیال راحت میتوانید کنار مامور پلیس بایستید و از اوضاع و احوال زمانه گلایه کنید و او را هم همراه و همزمان بیابید!
از بحث مشکلات اقتصادی و گلایههای سیاسی که بگذریم، دست کم در تهران آلودگی هوا موضوع داغی است. ترافیک هم مثل همیشه پابرجاست. فقط جدیدا متوجه شدهام که همه پذیرفتهاند یک عامل جدید به عوامل ترافیک اضافه شده است. مثلا امروز که در ترافیک سنگین ستارخان گیر کرده بودیم راننده میگفت «حتما دوباره کار این بسیجیهای مردم آزار است» . (دقیقا از همین لفظ استفاده کرد) اشارهاتبه گشتهای ایست و بازرسی بسیج بود که هیچ حساب و کتابی ندارند و گاه و بیگاه سبز میشوند. در کل آنچیزی که من دیدم تهرانیها از شهرداری راضی هستند. گلایههای محدودی هم که از حمل و نقل دارند به پای دولت میگذارند که پول شهرداری را نمیدهد. از گشت ارشاد تقریبا خبری نیست و یک موضوع به حاشیه رفته محسوب میشود. حشیش و سیگاری و شیشه در میان جوانان بهاندازه سیگار طبیعی و رایج محسوب میشوند. کسی از دیدن جمعی در حال مصرف آنها تعجب نمیکند. حتی هیچ کس در این زمینه کس دیگری را نصیحت هم نمیکند. انگار یک امر طبیعی و پذیرفته شده است. فقط کراک که ارزانترین و رایجترینش محسوب میشود کمی کراهت دارد که آن هم احتمالا به دلایل دید منفی نسبت به اثرات مخرب و فاجعه بارش است. با این حال تقریبا شبها هر گوشهای از شهر میتوانید یک معتاد به کراک را به چشم ببینید که زخمهای بدنش آشکارا چرکی شده و عفونت کرده است.
تعداد دستفروش ها از حد تصور گذشته است. البته هنوز گداها ریشهکن نشدهاند، اما بیشترشان بالاخره یک چیزی برای فروش دارند. سادهترینهایش فال حافظ است و جوراب و خودکار و اگر نبود یک ترازو برای وزن کردن. اما از صدقه سر اجناس چینی کار بعضیها هم بالا گرفته و اسباب بازیهای کوکی و باتری خور و چراغ قوه و ساعت دیجیتال و خلاصه هرچیزی که به ذهنتان برسد می فروشند. گران ترینش هم به 2000 تومان نمی رسد. (شما بخوان 2دلار) شبه پخش فیلمهای خارجی که دیگر برای خودش یک کلان فروشگاه زنجیرهای بیحد و مرز شهری محسوب میشود. از قدیمیترین و کلاسیکترین آثار سینمای جهان تا فیلمهای روز هالیوود با بهترین کیفیت در قالب یک دی.وی.دی فقط و فقط 1000 تومان! (کمترین قیمت بلیط سینما در روزهای معمولی از 3000 تومان هم گذشته است) جدیدترین سی.دی های موسیقی را هم باید پشت چراغ قرمز بخرید.
از فوتبال نمیدانم چرا هنوز خبری نیست. یعنی مدت هاست که دیگر بحث داغی محسوب نمیشود. به جایش «قهوه تلخ» همیشه موضوع جذابی به حساب میآید. به ویژه روزهای اول هفته که مجموعه جدید منتشر میشود، یکی از سوالهای رایج این است که «قسمت جدید قهوه تلخ رو دیدی؟ » از بین شخصیتهای مجموعه هم گویا شخصیت «بابا شاه» خیلی طرفدار دارد و تکه زبان هایش تا حدودی رایج شده است. فارسی1 و جدیدا هم manoto رقبای جدی مجموعه هستند. آنقدر که اگر کسی یک قسمت از سریال یکی از این شبکهها را نبیند باید در اولین فرصت سیر تا پیازش را از دیگران بپرسد. پارازیت هم حسابی طرفدار دارد.
در بین جوانان و دانشجویان دو خبر دیگر هم وجود دارد که کاملا رایج و روزمره محسوب میشود. اولی مهاجرت و خروج از کشور است که قدیمها هم بود اما این روزها شدت بیشتری گرفته است. دومی هم بازداشت و زندان است. وضع طوری شده که انگار کمتر جوانی است که حداقل در حد یک بازداشت کوتاه کارش به کلانتری و زندان نکشیده باشد؛ ولی دیگر جای نگرانی نیست. آقایان همانقدر که قباحت زندانی شدن را ریختند، ترس و وحشت از آن را هم کاهش دادند.
خلاصهاش اینکه بدک نمیگذرد. دور هم جمع هستیم و با هم به سر میکنیم. اینجا هنوز هم مردم عاشق میشوند و من فکر میکنم در مملکتی که هنوز عشق وجود دارد، امید و زندگی هم هست.
در زندگی برای هر انسانی لحظاتی پیش میآید که احساس تنهایی کند. همان حکایت معروف در میان جمع بودن و گوشهای تنها نشستن. من هم هیچ گاه از این قاعده مستثنی نبودهام، اما دست کم 18 ماهی میشود که چنین احساسی را بسیار کمتر تجربه کردهام، اگر نگویم اصلا به یاد ندارم. مدتهاست که هرجا میروم و در هر جمعی که حاضر میشوم انبوهی از آشنایان را میبینم. اصلا مدتهاست که هر کس را که میبینم برایم آشناست. توی خیابان، توی تاکسی و اتوبوس و مترو، توی شرکت، کافه، صف سینما و یا روی صندلیهای پارک، به هرکس که بر میخورم آشناست. همه ما دست کم برای 18 ماه است که یک تجربه مشترک داریم. دست کم 18 ماه است که نگاههایمان به یکجا خیره شده، اخبار مشترکی را میخوانیم، از دردهای مشترکی رنج میبریم و به نظر میرسد که آرزوهای مشترکی هم داریم.
مدتهاست که برای باز کردن سر صحبت با هیچ کس مشکلی ندارم. اینجا با هرکسی که مواجه میشوید میتوانید پیش فرضهای ذهنی مشترکی بیابید که بنابر تجربه من «بیکاری» بزرگترین آنها است. یعنی یا به هم سن و سالهای خودم برخورد میکنم که بیشترشان بیکار هستند و یا با مسنترهایی مواجه میشوم که از بیکاری اطرافیانشان مینالند. تحصیل کرده و بیسواد، کارگر و سرمایه دار، سیاسی و غیر سیاسی هم ندارد. اصولا بیکاری مثل آتشی است که وقتی به پا شد خشک و تر را با هم میسوزاند. تازه آن معدود شاغلینی را هم که میبینم بلافاصله میپرسم «حقوق شما را به موقع میدهند؟» و اگر طرف کارمند ادارت دولتی نباشد و در بخش خصوصی کار کند جواب معمولا یکسان است: «فلان ماه است که حقوق نگرفتهایم»!
شاید به نظرتان گفت و گوی جذابی نباشد. اما درد هم وقتی همه گیر میشود گاهی نقش مسکن را ایفا میکند. وقتی با هم مینشینیم و از بیکاری و حقوق معوقه حرف میزنیم به نوعی همدیگر را تسکین میدهیم. حداقلش میتوانم بگویم که دست مایه مناسبی برای یک گپ کوتاه است با رهگذرانی که تا دیروز غریبه بودند و امروز همهشان آشنا به نظر میآیند.
از بیکاری و بیحقوقی که بگذریم، بلافاصله نوبت به گرانی میرسد و حذف یارانهها. اینجا دیگر خاطره و روایت و تحلیل و افسانه با هم مخلوط میشوند و حتی خود راوی هم نمیتواند مرزشان را تشخیص دهد. کسی هم در قید یافتن حقیقت نیست. انگار انبوهی از نامطلوبها ما را در خود غرق کرده و در این اقیانوس بیپایان بلایا تنها امید و دلخوشیمان به همین گفتنها و شنیدنهاست.
اما از اینها که بگذریم یک چیز را باید اعتراف کنم. این روزها نوعی آزادی را تجربه میکنم که شاید در خواب هم نمیتوانستم تصورش کنم. درست همینجا در خیابانهای تهران و در سیاهترین روزهای حاکمیت کودتا، من به آزادی ممتازی دست پیدا کردهام که گمان نمیکنم هیچ یک از دست اندرکاران و یا حتی حامیان کودتا از آن برخوردار باشند. من آزادانه هرکجا و هر زمان که بخواهم، هرآنچه را که در دل دارم بر زبان میآورم و هیچ گاه از واکنش اطرافیان ناشناس خود در هراس نیستم. هیچ گاه در زندگی تا این حد به رهگذران اطرافم اعتماد نداشتهام که آنان هم مثل من فکر میکنند. به هر کسی که میرسید، پیر و جوان و زن و مرد با خیال آسوده میتوانید به زمین و زمان بد و بیراه بگویید، از خبرهای داغ و جنجالی زندانها نظیر تجاوز و یا شکنجه حرف بزنید، از فجایع رخداده در کهریزک به صورت ضمنی و در قالب لطیفه یاد کنید، آخرش هم به توافق برسید که «اینها رفتنی هستند» . بالاترین اختلافها ممکن است به اینجا کشیده شود که شما از مهندس حرف بزنید و طرف بگوید «نه، همه سر و ته یک کرباس هستند، همه باید بروند». سر چنین اختلافاتی هم کسی با کسی درگیر نمیشود. انگار یکدلی مردم فرسنگها از بازیهای سیاسی عبور کرده. فقر، گرانی، بیکاری و هزار و یک سختی و دشواری دیگر ما را آنچنان به هم نزدیک کرده که به این سادگیها کسی نمیتواند میانمان را بر هم بزند. شاید اغراق شده فرضش کنید، اما حتی نیروهای انتظامی و پلیس هم شامل همین قاعده هستند. یعنی با خیال راحت میتوانید کنار مامور پلیس بایستید و از اوضاع و احوال زمانه گلایه کنید و او را هم همراه و همزمان بیابید!
از بحث مشکلات اقتصادی و گلایههای سیاسی که بگذریم، دست کم در تهران آلودگی هوا موضوع داغی است. ترافیک هم مثل همیشه پابرجاست. فقط جدیدا متوجه شدهام که همه پذیرفتهاند یک عامل جدید به عوامل ترافیک اضافه شده است. مثلا امروز که در ترافیک سنگین ستارخان گیر کرده بودیم راننده میگفت «حتما دوباره کار این بسیجیهای مردم آزار است» . (دقیقا از همین لفظ استفاده کرد) اشارهاتبه گشتهای ایست و بازرسی بسیج بود که هیچ حساب و کتابی ندارند و گاه و بیگاه سبز میشوند. در کل آنچیزی که من دیدم تهرانیها از شهرداری راضی هستند. گلایههای محدودی هم که از حمل و نقل دارند به پای دولت میگذارند که پول شهرداری را نمیدهد. از گشت ارشاد تقریبا خبری نیست و یک موضوع به حاشیه رفته محسوب میشود. حشیش و سیگاری و شیشه در میان جوانان بهاندازه سیگار طبیعی و رایج محسوب میشوند. کسی از دیدن جمعی در حال مصرف آنها تعجب نمیکند. حتی هیچ کس در این زمینه کس دیگری را نصیحت هم نمیکند. انگار یک امر طبیعی و پذیرفته شده است. فقط کراک که ارزانترین و رایجترینش محسوب میشود کمی کراهت دارد که آن هم احتمالا به دلایل دید منفی نسبت به اثرات مخرب و فاجعه بارش است. با این حال تقریبا شبها هر گوشهای از شهر میتوانید یک معتاد به کراک را به چشم ببینید که زخمهای بدنش آشکارا چرکی شده و عفونت کرده است.
تعداد دستفروش ها از حد تصور گذشته است. البته هنوز گداها ریشهکن نشدهاند، اما بیشترشان بالاخره یک چیزی برای فروش دارند. سادهترینهایش فال حافظ است و جوراب و خودکار و اگر نبود یک ترازو برای وزن کردن. اما از صدقه سر اجناس چینی کار بعضیها هم بالا گرفته و اسباب بازیهای کوکی و باتری خور و چراغ قوه و ساعت دیجیتال و خلاصه هرچیزی که به ذهنتان برسد می فروشند. گران ترینش هم به 2000 تومان نمی رسد. (شما بخوان 2دلار) شبه پخش فیلمهای خارجی که دیگر برای خودش یک کلان فروشگاه زنجیرهای بیحد و مرز شهری محسوب میشود. از قدیمیترین و کلاسیکترین آثار سینمای جهان تا فیلمهای روز هالیوود با بهترین کیفیت در قالب یک دی.وی.دی فقط و فقط 1000 تومان! (کمترین قیمت بلیط سینما در روزهای معمولی از 3000 تومان هم گذشته است) جدیدترین سی.دی های موسیقی را هم باید پشت چراغ قرمز بخرید.
از فوتبال نمیدانم چرا هنوز خبری نیست. یعنی مدت هاست که دیگر بحث داغی محسوب نمیشود. به جایش «قهوه تلخ» همیشه موضوع جذابی به حساب میآید. به ویژه روزهای اول هفته که مجموعه جدید منتشر میشود، یکی از سوالهای رایج این است که «قسمت جدید قهوه تلخ رو دیدی؟ » از بین شخصیتهای مجموعه هم گویا شخصیت «بابا شاه» خیلی طرفدار دارد و تکه زبان هایش تا حدودی رایج شده است. فارسی1 و جدیدا هم manoto رقبای جدی مجموعه هستند. آنقدر که اگر کسی یک قسمت از سریال یکی از این شبکهها را نبیند باید در اولین فرصت سیر تا پیازش را از دیگران بپرسد. پارازیت هم حسابی طرفدار دارد.
در بین جوانان و دانشجویان دو خبر دیگر هم وجود دارد که کاملا رایج و روزمره محسوب میشود. اولی مهاجرت و خروج از کشور است که قدیمها هم بود اما این روزها شدت بیشتری گرفته است. دومی هم بازداشت و زندان است. وضع طوری شده که انگار کمتر جوانی است که حداقل در حد یک بازداشت کوتاه کارش به کلانتری و زندان نکشیده باشد؛ ولی دیگر جای نگرانی نیست. آقایان همانقدر که قباحت زندانی شدن را ریختند، ترس و وحشت از آن را هم کاهش دادند.
خلاصهاش اینکه بدک نمیگذرد. دور هم جمع هستیم و با هم به سر میکنیم. اینجا هنوز هم مردم عاشق میشوند و من فکر میکنم در مملکتی که هنوز عشق وجود دارد، امید و زندگی هم هست.
فوق العاده بود.. آرمان جان پیشنهاد میکنم هر چند و قت به چند وقت یک همچین مطلبی رو به روز شده توی وبلاگت بنویسی ما بی نصیب نمونیم.
پاسخحذفبه عنوان کسی که چند سالیست از ایران به دور هستم و اصلا به ایران سفر نمی کنم، اما هر روز خبرهای ایران را دنبال می کنم، از شما تشکر می کنم. علاوه بر اینکه نویسنده ی خوبی هستید و می دونید کی و کجا حرفتون رو بزنید و چطور، بسیار هم خوش ذوق هستی که این ایده ی خبرهای روزمره ی مردم عادی را راه انداختی. خیلی خوندنی بود، مطمئنم به زودی این سبکی که شروع کردی در اینترنت فارسی زبانان شیوع پیدا خواهد کرد.
پاسخحذفگزارشت خوندنی بود و بعد از این سال ها دوباره حس کردم در میان مردم کوچه و بازار ایران هستم. امیدوارم باز هم شاهد نوشته هات به خصوص این سبکت باشم.
زنده و سربلند باشید
man emrooz bar hasbe tasadof be inja redidam va taze fahmidam in modaty ke az iran door boodam va hameash fekr mikardam ba morajeee be balatarin.com akharin akhbar radaram, kojaye kar milangid.
پاسخحذفvaghan dastet dard nakone.
az emrooz be bad har rooz sari be inja mizanam.
movafagh bashy
ممنون از توجهی که داشتید. ارادتمند هستم.
پاسخحذفشهرستان که به این خوبیها نیست یا حداقل من اینطوری نمیبینم! همیشه افسوس میخورم که چرا تهران نموندم..!
پاسخحذفعالی بود ... عالی ... با اینکه تو تهران زندگی می کنم واسه بند بندش اشک تو چشام جمع شد ... از بس که بی تفاوتیم به اطراف
پاسخحذفمرسی ، عالی بود، کیف کردم و لذت بردم . من از طرفداران پر وپا قرص نوشته های شما هستم . (-:
پاسخحذفیه نکته ای که من به وضوح میبینم و کاملا با این نوشته میخواند در مورد راننده تاکسی ها است اغلب آنان ( حد اقل در شهرستان ما) قبلا طرفدار ا.ن بودند یا حداقل اظهار مخالفت نمیکردند اما حالا آنچنان بر آشفته اند که کلا سخن گفتن از هر مساله ای در تاکسیها و به ویژه اوضاع بد اقتصادی در این دوران خیلی راحت تر از قبل شده اصلا در بسیاری موارد خود راننده ها هستند که دنبال گوش شنوایی برای سخن گفتن میگردند و چون تیپ دانشجویی من رو میبینند و پیش فرضشان این است که دانشجو سر دسته مخالفان حکومت است سر درد دل را باز میکنند
پاسخحذفاون نوشته ی اول رو که خوندم اشک تو چشمم جمع شد. گفتم آره، ... فکر میکنم فاصله کمه اما میترسم از شوکی که بهم وارد بشه وقتی به ایران برمیگردم ... دستت درد نکنه. بهترین هدیه رو دادی.
پاسخحذفدر مورد آزادی ای که گفتی حس می کنی، محله های پائین شهر و شهرستان ها هم به نظرت همین طوره وضع؟
پاسخحذف(صرفا سوال می کنم)
ممنون خیلی خوب بود،خوشحالم که عاقبت یک نفر پیدا شد و از نا امیدی و یاس حرف نزد و یا از موضوعات روشنفکرانه و قلمبه سلمبه.دقیقا موضوع همین جاست؛هر مسئله ای دو رو دارد مثبت و منفی .و اگر دقت کنیم می توانیم شاهد نکات مثبت زیادی باشیم و احازه ندهیم که مایوس بشویم و اینکه یقینا هر چقدر دست اورد بالاتر بخواهیم بهای بیشتری هم باید بدهیمو همین پیروزی شیرین می کند.
پاسخحذفممنون. بهترین چیزی بود که میشد به ما خارج گود نشسته ها کفت
پاسخحذف