همه آمدند و تو نیامدی. چه داغی بر دلهای پرکینهشان زدی که سوزش تا به اینجا رسیده است؟ سبکوزن کشتی بگیر، خیلی حقیرتر از این پایداری تو اند.
راستی رفیق، همانجا که هستی آزاد بمان. اینجا ما همه در بندیم. سنگها را بستهاند و سگها را رها کردهاند. کاش هیچ گاه نشنوی عوعوی بی صاحب ماندشان را. عرصه خالی دیدهاند و ترکتازی میکنند. خود فروشی سکه رایج شده و دم تکان دادن بیپاداش نمیماند. گفته بودم یک روز پشتت خالی میشود. نگفته بودم؟
پینوشت:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر