۱/۲۷/۱۳۹۰

بهار تهران


بهار تهران زیباست. شاد و سرسبز، با طراوت، چشم‌نواز و دل‌گشا.

توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی، می‌توانی از نسیم خنک لذت ببری و به دوردست‌ها خیره شوی. حتی تا آن تیر چراغ برق که کبوتر ماده روی‌اش نشسته است. بعد کبوتر نر کنارش فرود می‌آید. چند قدم به سوی‌اش برمی‌دارد. نیم چرخ می‌زند و دور می‌شود. چند دور کامل می‌چرخد. بعد یک نیم‌چرخی می‌زند و دوباره نزدیک می‌شود. ماده تکان نمی‌خورد. نر دوباره نیم‌چرخ می‌زند. فاصله می‌گیرد. شروع به چرخیدن می‌کند. می‌چرخد. می‌رقصد. بال‌های‌اش را باز می‌کند. پرهای‌اش را تمیز می‌کند و دوباره نزدیک می‌شود و ماده هم‌چنان بی‌حرکت است. نر خسته نمی‌شود. باز می‌چرخد و می‌رقصد و بال می‌زند و می‌رود و می‌آید. حتی آواز می‌خواند؛ اما کبوتر ماده، بال‌های‌اش آرام را باز می‌کند و می‌پرد. کبوتر نر می‌ماند و دور شدن ماده را نگاه می‌کند.

توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی، بهار تهران گاهی خیلی غمگین می‌شود!

پی‌نوشت:

داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

۳ نظر:

  1. به به بسیار عالی

    پاسخحذف
  2. فرزاد۲۸/۱/۹۰

    فلش فیکشن خوبی بود.

    پاسخحذف
  3. مخصوصا با آن بستنی های بد مزه اش، که با کیک مانده سرو میشود، غمت دوچندان خواهد بود:)

    پاسخحذف