بهار تهران زیباست. شاد و سرسبز،
با طراوت، چشمنواز و دلگشا.
توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی،
میتوانی از نسیم خنک لذت ببری و به دوردستها خیره شوی. حتی تا آن تیر چراغ برق که
کبوتر ماده رویاش نشسته است. بعد کبوتر نر کنارش فرود میآید. چند قدم به سویاش برمیدارد.
نیم چرخ میزند و دور میشود. چند دور کامل میچرخد. بعد یک نیمچرخی میزند و دوباره
نزدیک میشود. ماده تکان نمیخورد. نر دوباره نیمچرخ میزند. فاصله میگیرد. شروع
به چرخیدن میکند. میچرخد. میرقصد. بالهایاش را باز میکند. پرهایاش را تمیز میکند
و دوباره نزدیک میشود و ماده همچنان بیحرکت است. نر خسته نمیشود. باز میچرخد
و میرقصد و بال میزند و میرود و میآید. حتی آواز میخواند؛ اما کبوتر ماده، بالهایاش
آرام را باز میکند و میپرد. کبوتر نر میماند و دور شدن ماده را نگاه میکند.
توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی،
بهار تهران گاهی خیلی غمگین میشود!
پینوشت:
داستانهای 150 کلمهای را از بخش «داستانک» پیگیری کنید.
به به بسیار عالی
پاسخحذففلش فیکشن خوبی بود.
پاسخحذفمخصوصا با آن بستنی های بد مزه اش، که با کیک مانده سرو میشود، غمت دوچندان خواهد بود:)
پاسخحذف