نگاه دختر را خوب تشخیص داد. یک اشاره بود. به مهربانی. با درخششی نهفته در چشمان زیبایش. آنطور که سریع سرش را برگرداند و چشم دزدید معلوم بود که نجیب است و سنگین. نه از آن ها که راه میافتند توی خیابان تا برای عالم و آدم ابرو بیندازند. چشمش پسر را گرفته بود. معلوم بود که یک راست به نشانه زده است. لبهایش هم یک جور حرکت محو انجام داده بود. خیلی مشخص نبود. یک تبسم عاشقانه اما با حفظ حیا؟ یا یک رضایت درونی از یافتن مرد رویاهایش؟ یا نشانهای از یک بوسه؟ نه! این دیگر زیاده روی بود. از چنین دختری بر نمیآمد. شاید به جایی اشاره کرده بود. به مقصدی آنسوتر. دنج و خلوت و مناسب برای یک شروع عاشقانه. درگیر حل این معما بود که دخترک یک بار دیگر سر برگرداند؛ به این امید که پسر کنار رفته باشد و بتواند ویترین مغازه را ببیند.
پی نوشت:
داستان های 150 کلمه ای را از بخش «داستانک» پی گیری کنید.
خوب بود در كل
پاسخحذفولي از جمله اول، اوج داستان لو رفته بود
مي تونستي كمي زيرپوستي تر جلو بري
من فكر مي كنم كه ايده رو (هر چند كه تكراري بود) مي تونستي بهتر بپروروني
به نظر من هم عنوان داستان به ویزه با جمله اول راز داستان را از ابتدا برملا می کند.شاید اگر عنوان دیگری را انتخاب می کردی جمله اول هم مشکلی نمی داشت.دستت درد نکند.
پاسخحذف