عنوان: زن در پیاده رو راه میرود
نویسنده: قاسم کشکولی
ناشر: نشر ثالت
نوبت چاپ: چاپ اول 1388
87 صفحه - 2000تومان
به سیاهی تنهایی، به سادگی مرگ
«قاسم کشکولی» در آغاز کتابش آورده است: «به عزیزترین کسانم، تنهایی، فقر و فهیمه»، اما من گمان میکنم این مجموعه به همان میزان که میتواند در مورد تنهایی باشد -و ای بسا بسیار بیشتر از آن- در مورد «مرگ» است. «زن در پیاده رو راه میرود» نگاه سبکی به مرگ دارد که همچون نسیم میوزد و عبور میکند. اینجا مرگ به سادگی روزمرّگی است.
هشت داستان کوتاه مجموعه غالبا فضایی مهآلود و حتی تیره دارند. همخوان و همراستا با همین فضای مهآلود، قلم نویسنده نیز گاه آنچنان محو میشود که تشخیص موقعیت را برای خواننده دشوار میکند. گویی برخی واژگاه در پس ابر و مه قرار گرفته و قابل تشخیص نیستند. من در داستانهای سوم و چهارم مجموعه با چنین احساسی روبهرو شدم. (داستانهای «تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند» و «صبرکن الله تی تی») حال اگر به یاد بیاوریم که بیشتر داستانها در مناطق شمالی کشور رخ میدهند، آنگاه شاید بهتر بپذیریم که این فضای ابری و مهآلود چگونه در ذهن خواننده میتواند با روند داستان مطابقت داشته باشد.
از سوی دیگر مسئله «مرگ» نقش پررنگ خود در این مجموعه را دست کم در شش داستان کاملا به رخ میکشد و تنها داستانهای دوم و هشتم هستند که تقریبا به این موضوع نمیپردازند. (داستانهای «سرنوشت زنی که از دنده چپ من زاده شد» و «زن در پیادهرو راه میرود») شاید برای آن دست از اهالی شمال کشور که همچنان فاجعه زلزله رودبار را به خاطر دارند، این شیوه از تمرکز و توجه به مرگ قابل پیشبینی باشد. قاسم کشکولی نیز در داستان «افسانه بچههای زیتون» مستقیم به سراغ زلزله میرود و با نگاهی هنرمندانه مرز زمانیِ مرگ را از میان برمیدارد تا جهان را از تقسیمبندی خشن «پیش از مرگ و پس از مرگ» نجات دهد. بدین ترتیب در داستان او، مردگان پس از مرگ نیز همان زندگی پیشین را ادامه میدهند و به اموری میپردازند که پیش از آن انجام میدادهاند. اینگونه است که ابهت مرگ فرو میریزد و تلخی آن مضحک مینماید.
من تقریبا تمام داستانهای این مجموعه را دوست داشتم. آنقدر که دلم بخواهد به پایان یک داستان که میرسم بلافاصله به ابتدایش برگردم و از نو بخوانم. با این حال داستان «نشان خانوادگی» به باور من به ناگاه از کل مجموعه فاصله میگیرد. هرچند سادگی نگاه نویسنده در برخورد با موضوعات غیرعادی درست مشابه دیگر داستانهای مجموعه است، اما به باورم فضا، دستمایه، محتوا و حتی سبک و قالب این داستان به کلی دگرگون شده و آشکارا یادآور برخی از داستانهای «کافکا» است. من نمیدانم نویسنده این داستان را چه زمانی و در چه شرایطی نوشته است، اما زمان انتشار مجموعه سبب شد تا برداشت من از آن کاملا تحت تاثیر شرایط ویژه کشور قرار گیرد. شاید به همین دلیل این داستان دوچندان به دل من نشست و سبب شد تا خواندنش را به صورت مداوم به دوستان توصیه کنم.
در داستان آخر، که نام آن بر کلیت مجموعه قرار گرفته، نویسنده خواسته یا ناخواسته دست به ابتکار جالبی میزند. ابتکاری که شاید بتوان آن را «داستان در داستان» نامید. در این داستان نویسنده با فردی دیگر قرار ملاقاتی دارد تا کلیت داستان جدیدش را به او اطلاع دهد. از آنجا که اصل نوشتههایش را به همراه ندارد به صورت خلاصه ایدههای خود را توضیح میدهد و آن فرد مینویسد. نوشتههای آن دیگری حتی در چاپ کتاب با فونتی متفاوت منتشر شده تا به نوعی از روال عادی متن متمایز شود و نظر ویژه خواننده را به خود جلب کند. نخستین چیزی که در برخورد با این شیوه به ذهن من خطور کرد این بود که این خلاصه نویسیها باید خود، به صورت جداگانه یک داستان کوتاه دیگر را تشکیل دهند. ایدهای که گمان میکنم به ذهن جناب کشکولی هم رسیده باشد. با این حال نتیجه کار چندان موفقیتآمیز به نظر نمیرسد. در واقع اگر تنها خلاصهنویسیهای داستان را کنار هم قرار دهیم و باقی داستان را حذف کنیم یک داستان بسیار کوتاه داریم که حواشی و زواید بیدلیلی در آن دیده میشود. به نظرم این حواشی به سادگی و با یک ویرایش دوباره امکان حذف دارند تا محصول کار یک «داستان در داستان» زیبا شود.
در مورد قلم نویسنده نیز تنها اشاره میکنم که در این کتاب تلاش بسیاری برای هرچه بلندتر نوشتن جملات به کار رفته است. به شخصه علاقه ویژهای به جملات بلند دارم، اما به شرطی که امکان پرداخت مناسب آنها وجود داشته باشد. در واقع به گمان من نوشتن با جملات بلندی که همچنان هنرمندانه، زیبا، روان و موزون باشند دشواری دوچندانی دارد که از عهده هرکسی برنمیآید. با این حال به باور من قاسم کشکولی در بخشهای عمدهای از این مجموعه از پس این دشواری برآمده است:
«... دقایقی بعد استاد رستم باقیا، تنها بنای دهکده پشت رود، درحالی که روی اسب ابلق کدخدا نشسته از مقابل چشمان منتظر اهالی که دم میدان ده زیر آفتاب ازدحام کردهاند، ناپدید میشود...» (صفحه 63)
شاید مشکل از زمانی شروع میشود که او تنها و تنها به پشتوانه جایگزین کردن «و» با نقطه (.) تلاش میکند تا از توقف جملات پرهیز کند و در مواردی مخاطب را وادار کند که یک نفس نزدیک به دو صفحه را بخواند. شیوهای که داستان «عصیان یک بزار لنگرودی» کاملا برپایه آن نوشته شده است. من گمان میکنم چنین سبکی تنها زمانی مفید خواهد بود که به کار تصویر سازی داستان بیاید. برای مثال میتوان برای تصویرسازی دوّار ذهنی، پریشانی و سرگیجه ناشی از اوهام، از این سبک بهره گرفت که نوعی آشفتگی را در شتاب خوانش مخاطب به همراه میآورد. اگر به دنبال نمونهای موفق در همین مجموعه باشیم شاید بتوان به داستان «سرنوشت زنی که از دنده چپ من زاده شد» اشاره کرد:
«... عدهای میخندند. داخل سیاهی چادرها گم میشود. دختر بچهای به حالت ترسخورده گریه میکند، دختر جوانی از نخستین معاشقهاش برای دوستش تعریف میکند و زنی از ظلم شوهر مینالد و زنی دیگر ابروی ترکخوردهاش را نشان دیگری میدهد و زنی دیگر ناخنهایش را سوهان میکشد...» (صفحه 28)
این تصویر مشاهدات زن در اتوبوس شهری است. آن هم زنی که از دست شورهش کتک خورده و با ذهنی آشفته از خانه قهر کرده است. به نظرم در این توصیف اگر تمامی فاصلهها را با «و» پر کنیم به نوعی خواهیم توانست شلوغی، ازدحام و آشفتگی داخل اتوبوس را به تصویر بکشیم و نشان دهیم که زن در این شلوغی فرصت و احتمالا توان تمرکز بر روی هیچ موضوعی را ندارد و صرفا از هر طرف یک تصویر در ذهنش میماند و یا عبارتی به گوشش میرسد. من به کار بردن این شیوه را در داستان «عصیان یک بزاز لنگرودی» چندان مناسب و موفق نمیدانم.
پینوشت:
نگاهی متفاوت به این مجموعه را از اینجا بخوانید.
در یادداشت بعدی این بخش به مجموعه داستان «ماهی که توت فرنگیها سرخ میشوند» خواهم پرداخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر