پرده نخست:
تابستان 1324 است. ارتش سرخ شوروی وارد آذربایجان شده، از «فرقه دموکرات» اخبار خوبی به گوش نمیرسد و نگرانی نسبت به تجزیه کشور اوج گرفته است. مجلس چهاردهم «محسن صدر» (صدرالاشرف) را از مقام نخست وزیری برکنار کرده و با حمایت مصدق «ابراهیم حکیمی» را جایگزین میکند. نخست وزیر جدید نسبت به صدر میانهروتر است و امید میرود تا بتواند در مذاکره با روسها موفق شود. با این حال همسایه قدرتمند شمالی سر ناسازگاری میگذارد. پیام روسها آشکار است: آنها فقط با «قوام السلطنه» مذاکره میکنند. بدین ترتیب، کشور بیگانهای که با ارتش خودش بخشی از خاک ایران را اشغال کرده و در مسایل داخلی دولت مرکزی ایران با منطقه آذربایجان آشکارا دخالت میکند، حالا میخواهد استقلال مجلس را هم زیر سوال برده و رسما برای کشور ما نخست وزیر انتخاب کند. بزنگاه دشواری است.
پرده دوم:
آخرین روزهای خردادماه 1384 است. هنوز بسیاری از مردم از شوک راه یافتن محمود احمدینژاد به دور دوم انتخابات بیرون نیامدهاند. فرصت مثل برق و باد میگذرد. گزینهها محدود شده است. یا هاشمی رییس جمهور خواهد شد یا احمدینژاد. هاشمی همان رییس جمهوری است که اگر هم در دولت او گامهایی به سوی آزادسازی اقتصادی برداشته شد، قطعا از آزادیهای سیاسی-اجتماعی خبری نبود. چه کسی فراموش میکند که قتلهای زنجیرهای در وزارت اطلاعات هاشمی طراحی و اجرا شدند؟ دلهای توده مردم که هنوز از ریخت و پاش دولت در زمان هاشمی خون است. پس «عالیجناب سرخپوش» تنها در یک صورت میتوانست برای فرار از شکست انتخاباتی کوچگترین شانسی داشته باشد: روشنفکران، یعنی همانان که در دوران ریاستجمهوری او سایه مرگ را در یک قدمی خود میدیدند باید از او حمایت کنند تا در برابر تهدید فاشیسم جبهه متحدی تشکیل شود. بزنگاه دشواری است.
پرده سوم:
بهار 1388. خیابانهای پایتخت تا ساعتی پس از نیمه شب شاهد حضور کارناوالهای انتخاباتی است. پرخاشهای سیاسی بالا گرفته. حرفهایی زده میشود که در تاریخ روابط سیاسی نظام بیسابقه است. تخریب ارشدترین مقامات پیشین کوچکترین قبحی ندارد. اراده قدرت برای ابقای رییس جمهور در سمت خود آشکار به نظر میرسد. اگر کسی تا پاسی از شب در خیابان بماند و برخوردهای شبانه را ببیند، عجیب نخواهد بود که یادداشتی همچون «من خون میبینم» بنویسد. همه بر سر یک چیز توافق دارند: «این انتخابات سرنوشت کشور را رقم خواهد زد». اما تصمیم درست کدام است؟ شرکت در انتخابات غیرآزاد؟ و رای دادن به نامزدهای مورد تایید شورای نگهبان؟ و حمایت از آنانی که بوی دهه شصت میدهند و یا خواستار بازگشت به دوره امام هستند؟ بزنگاه دشواری است.
سرانجام نخست:
میتوان تصور کرد احساسات ملی بسیاری از ایرانیان تحریک شود: بیگانه همینکه خاک مملکت را زیر چکمه سربازانش گرفته به اندازه کافی غلط اضافی کرده، حالا به چه جرات میخواهد برای ما نخست وزیر هم تعیین کند؟ حرف متینی است اما باید پرسید «راه حل شما برای رفع این خطر چیست؟ با یکی از دو قدرت برتر جهان که به دنبال بهانه میگردد تا آذربایجان را از ایران جدا کند چه میتوان کرد؟» بعید میدانم از این جماعت کسی راه حلی پیشنهاد میکرد. اینان مردان انتقاد کردن هستند. کارشان ایراد گرفتن از دیگران است. شعار خوب میدهند و اگر لازم باشد در راه شعارهایشان سینه هم چاک میدهند، اما راه حل ارایه کردن و مشکل را برطرف ساختن وظیفه دیگران است. همان دیگرانی که در هر صورت کارشان ایراد دارد و دست آخر محکوم هستند. تنها دیکته نانوشته غلط ندارد و تنها دامان «منزهطلبان» است که آلوده نمیشود، اما گروه دیگری هستند که در راه نجات میهن و منافع ملی، حاضر باشند بالاتر از جان، «آبروی» خود را به خطر بیندازند و مصدق از این گروه بود.
مصدق که خود حامی بزرگ حکیمی برای رسیدن به نخست وزیری بود، با دیدن شرایط به مجلس پیشنهاد کرد که بهانه به دست روسها ندهند. خطر جنگ، خونریزی و حتی تجزیه کشور جدیتر از آن است که با خیرهسری بتوان آن را به بازی گرفت. پس باید حکیمی را برکنار کنند و با انتخاب قوام او را به شوروی بفرستند. قوام انتخاب شد. به مسکو رفت. وعده دادن امتیاز نفت شمال به روسها را داد. ارتش سرخ خاک آذربایجان را ترک و قائله فروکش کرد*. بعدها مجلس به پشتوانه طرح «موازنه منفی» مصدق، از دادن امتیاز نفتی که قوام قولش را داده بود هم سر باز زد. احتمالا باید بگوییم مصدق خوش شانس بود که این طرح شکست نخورد. اگر یک جای کار ایراد پیدا میکرد، قطعا زبانهای زیادی دراز میشد تا نمایندگان امثال مصدق را به «خیانت»، «وطنفروشی» و ای بسا «مزدوری» برای دشمن متهم کنند. همین الآنش هم پشت سر «قوام» کم از این حرفها نمیزنند. منزهطلب همیشه بهانهای برای اتهام زنی دارد.
سرانجام دوم:
مسعود بهنود پادکستی شنیدنی دارد در توصیف شرایط روزهای منتهی به «3تیرماه84». (فعلا لینک آن را ندارم. از مجموعه «بهنود دیگر» بود) از برچسبها و توهینها و اتهاماتی میگوید که او و بسیاری دیگر از روشنفکران داخلی را هدف قرار دادند تنها و تنها به این دلیل که از «صدای پای فاشیسم» سخن گفتند. اینان متهم شدند به همدستی و یا سرسپردگی و ای بسا مزدوری برای «عالیجناب سرخپوش». گویی همینان نبودند که خطر مرگ در دوران وزارت اطلاعات مخوف آنان را تهدید میکرد و گویی اینان هیچ کدام نه میهن میفهمند و نه ملت میشناسند و نه از شرافت بویی بردهاند و نه از صداقت بهرهای دارند. همه و همه این مزایا و سجایا در انحصار آنان است که راست راست راه میروند و دامنشان را آلوده نمیکنند.
تحریم میتواند به همان میزان یک کنش سیاسی باشد که شرکت در انتخابات؛ با این حال آنچه ما با آن مواجه بودیم جنبش هدفمند تحریم، با توجه به ظرفیتهای موجود جامعه و شرایط سیاسی کشور و سنجیدن دستاوردهای احتمالی نبود. ما با جنبش «شناسنامههای سفید» مواجه بودیم. آنانی که افتخار میکردند که به عالیجناب سرخپوش رای نخواهند داد. یا افتخار میکردند که زیر بار انتخاب میان گزینههای شورای نگهبان نخواهند رفت. یا دیگران را متهم میکردند به شراکت در فساد و ای بسا جنایات حاکمیت و قطعا دامان خودشان از هر اتهامی مبری بود چرا که اساسا کاری نمیکردند. انتخابی نداشتند جز بیعملی و پیشنهادی نداشتند برای حل مشکلی و تنها ظهورشان در انکار دیگران بود و در نفی هر اقدامی و نادیده گرفتن هر دستاوردی و پافشاری بر هر اشتباه و شکستی. آنان که از ترس درافتادن به خطر فاشیسم به پشتیبانی هاشمی برخاستند هم داغ بدنامی مزدوری را بر پیشانی خود نشاندند و هم بار شکست انتخابات را تحمل کردند، اما قطعا رد پایی از «منزهطلبان» هیچ جا دیده نمیشود. شاید تنها تاریخ بتواند روزی قضاوت کند که چه کسانی مقصر تیره روزیهایی بودند که میتواند از سوم تیرماه 84 آغاز شده باشد.
سرانجام سوم:
در جنجالیترین روزهای نزدیک به انتخابات، دو گروه از بازماندگان راه مصدق با صدور بیانیههایی در مورد انتخابات اعلام موضع کردند. «هاشم صباغیان»، وزیر کشور مهندس بازرگان در دولت موقت، ضمن اعلام حمایت «نهضت آزادی» از «هر دو نامزد اصلاحطلب» تاکید کرد که: «نهضت آزادی ایران ضمن اینكه به روند برگزاری انتخابات، انتقادهای جدی را وارد میداند، بر این باور است كه در شرایط كنونی تضمین سلامت انتخابات مهمتر از هر مساله دیگر است». (اینجا) نهضت آزادی، با این تصمیم آبروی خود را پشتوانه نامزدهایی کرد که در واقع هیچ یک نماینده افکار، آرا و سیاستهای این گروه نبودند. در عین حال مردم را به انتخاباتی فرا خواند که حتی خودش به نامطلوب بودن آن اذعان داشت، با این حال یک حقیقت برتر وجود داشت که همه چیز را تحت تاثیر قرار میداد: «خطر بزرگتر جای دیگر است. کشور را مخدوش شدن سلامت انتخابات تهدید میکند و این یعنی آغاز استبداد سیاه. در چنین شرایطی باید به عملیترین راههای ممکن متوسل شد و اتحاد با اصلاحطلبان حاضر در انتخابات گزینه کاملا محتمل و کمهزینهای به نظر میرسید».
از سوی دیگر، «کوروش زعیم» از چهرههای شاخص «جبهه ملی» نیز در آستانه انتخابات بیانیه دیگری منتشر کردند با عنوان «پیشنهاد برای نجات میهن»! ایشان در راه حلی منحصر به فرد پیشنهادی دادند که به صورت خلاصه این میشود: «دولت به صورت کامل استعفا دهد. جمهوری اسلامی خودش انحلال خودش را اعلام کند. بسیج و سپاه تسلیم شوند. همه بروند کنار و یک عده آدم مستقل و میهن پرست در انتخاباتی آزاد بیایند و تکلیف مملکت را روشن کنند»! (در بخش «راهکارهای پیشنهادی» بخوانید) البته جناب زعیم در برابر این مطالبات، به همه حکومتیها وعده صدور فرمان «عفو عمومی» هم دادند. قطعا آقای زعیم امروز میتوانند بگویند «من همه این وقایع را پیشبینی کرده بودم». ایشان میتوانند بیانیه خود را همچون سند افتخاری برای آیندگان بگذارند تا 100 سال بعد اگر روزگاری گروهی خواستند تاریخ تیره و خونین این سالهای ما را بخوانند، با خودشان بگویند «آن وسط یک آدم خردمند و خیرخواهی هم بوده است که وقتی همه داشتند میزدند توی سر هم پیشنهاد داده که صلح شود و دموکراسی به پا شود و نه تنها خودش کسی را نکشته که حتی از هیچ جنایتکاری هم حمایت نکرده است». بلی؛ قطعا پرونده جناب زعیم در تاریخ سفید میماند اما اگر اجازه بدهید من این را دلیل میهنپرستی ایشان نمیدانم. با تمام احترامی که برای جبهه ملی قایل هستم باید بگویم آن بیانیه، مصداق کاملی بود برای «منزهطلبی».** از نگاه من آنان که آستین بالا زدند از بسیاری از مطلوبهای خود چشم پوشی کردند تا در قالب مقدورات گامی بردارند، بسیار میهنپرستتر و ملیگراتر از آنانی بودند که کنار گود نشستند و برای ثبت در تاریخ سخن گفتند.
پینوشت:
* برگرفته از «ایران بین دو انقلاب» - یرواند آبراهامیان - فصل چهارم، (نظام سیاسی در حال دگرگونی)
** در مورد این دو بیانیه انتخاباتی همان زمان یادداشت «تفاوتهای دو بیانیه» را نوشتم.
عالی بود، نمیتونم وصف کنم که چقدر حرف من بود، که قلم نوشتن ندارم.
پاسخحذف