هیچ کس، هیچ کس را نمیفهمد
در صحنه ابتدایی نمایش، «ایوانف» در حال گوش کردن به یک نوار آموزش زبان است که متن ترجمه شده آن بر روی صحنه نمایش داده میشود. گوینده دارد دلایل مزیت آموزش زبان را توضیح میدهد. میگوید فرض کنید به کشور جدیدی وارد شدهاید و مثلا میخواهید با یک راننده تاکسی حرف بزنید. دیالوگهایش دقیقا در خاطرم نیست اما از تصور برقراری ارتباط با انسانهای بیشتر سخن میگوید. تصور وسوسهانگیزی است اما در طول نمایش به حقیقت دیگری میرسیم.
در دنیای «ایوانف» به نظر میرسد که هیچ کس، هیچ کس را درک نمیکند. ایوانف آشکارا به دکتر همسرش این را میگوید. یا در پرده سوم منطق ساده «ساشا» برای آنقدر عجیب و غیرقابل درک استکه میگوید «دارم ازت میترسم». به نظر میرسد «مارتا» و «کنت» هم مشکل مشابهی دارند که نمیتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. مارتا نمیتواند آنچه را که آزارش میدهد به کنت بفهماند و در این راه «همزبانی» هم دردی از او درمان نمیکند. پیش از این حتی در پرده نخست هم دیدهایم که «آنا» اصرار دارد که «دکتر» نمیتواند «بفهمد». اشاره او به برداشت متفاوت از شخصیت ایوانف است. همان برداشتی که در سه پرده بعدی مشخص میشود که واقعا ناقص بوده است.
خلاصه اینکه دیالوگ ابتدایی نمایش از جانب نوار آموزش زبان به نظر باور خامی میرسد که تلخی واقعیت آن را به سخره میگیرد. شاید ایوانف به همین باور خام دل بسته بود و به همین امید در تمامی طول اجرا «هدفن»ها را از گوشش بر نداشت. شاید هم میخواست بگوید او همواره در تلاش برای رفتن از این دنیایی است که در آن هیچ کس را نمیفهمد به دنیای دیگری که شاید بتوان در آن با مردم ارتباط برقرار کرد.
پینوشت:
- به گمانم نمیشود در این مورد حرف زد و یادی از جناب مولوی نکرد:
ای بسا هندو و ترکی همزبان -- ای بسا دو ترک چون بیگانگان
همزبانیها اگر شیرینتر است -- همدلی از همزبانی بهتر است
همزبانیها اگر شیرینتر است -- همدلی از همزبانی بهتر است
در مورد همین نمایش از «مجمع دیوانگان» بخوانید: «لطفا کمی عذاب وجدان بگیرید»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر