۸/۲۷/۱۳۹۰

گربه‌های اشرافی


مرد برای دومین روز پیاپی چند گربه را از راهرو مجتمع بیرون کرد. تعداد گربه‌های ولگرد از حد تحمل خارج شده بود اما معمولا وارد مجتمع نمی‌شدند. شب‌ها تا صبح خرناسه‌های کشدار و جدال‌های گاه و بی‌گاهشان خواب را حرام می‌کرد. اگر حمایت‌های پیرزن طبقه همکف نبود مدت‌ها پیش به این وضعیت پایان می‌دادند. پیرزن روی گربه‌ها اسم گذاشته بود. برایشان غذا می‌ریخت. جعبه‌های چوبی را بیرون می‌گذاشت تا زیرش پناه بگیرند و گربه‌های مریض و یا زخمی‌شدگان جدال‌های شبانه را به دامپزشکی می‌رساند.

غروب آن روز که مرد به خانه برگشت از آپارتمان طبقه همکف بویی به مشامش رسید. نوعی بوی تعفن. همسایه‌ها که جمع شدند جسد متلاشی شده پیرزن را در آشپزخانه‌اش پیدا کردند. هیچ آشنایی را سراغ نداشتند که بخواهند خبرش کنند، هرچند دیوارهای خانه پر بود از عکس‌های خانوادگی. در یکی از این تصاویر، پیرزن در میان گروهی از گربه‌ها نشسته بود و به دوربین می‌خندید.




پی نوشت:
این داستان 150 کلمه‌ای را پیش از این در بخش «داستانک» منتشر کرده بودم. گفتم یک بار هم تصویر گربه‌هایی که بهانه نگارش آن شدند را در بخش «دریچه» منتشر کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر