معرفی:
عنوان: یک نفر برای تاکسیها دست تکان میدهد
نویسنده: علیاصغر حسینخواه
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1389
96 صفحه، 2200 تومان
از جامعه حرف بزنید
اگر به دو داستان خوب رضایت بدهید، آنگاه شاید بتوان «یک نفر برای تاکسی ها دست تکان می دهد» را پیشنهاد کرد. به نظر من از میان 9 داستان این مجموعه، «پیاده رو خیابان شقایق» و «اینجا هیچ خونی ...» داستانهای قابل توجهی هستند. شخصیت دارند. از آدمهایی حرف میزنند که قابل تصوراند. روایتهایی گنگ و شخصی نیستند. نویسنده فقط برای دل خودش کاغذ را خط خطی نکرده است و به زبانی که فقط خودش بفهمد حرف نزده است. شاید اینها که نام میبرم بدیهیاتی باشد که تکرارشان تعجب آور به نظر برسد، اما در میان مجموعههای تازه منتشر شده آنقدر به چنین روایتهایی برخورد کردهام که هر نمونه متفاوتی برایم جالب توجه باشد.
از نگاه من، داستان زمانی میتواند به دل مخاطب بنشیند، که یا جهان جدیدی را با تمامی جزییاتش ترسیم کرده و برای خواننده قابل تجسم کند، یا دست کم به همان دنیایی اشاره کند که مخاطب با آن آشنایی دارد و در آن به سر میبرد و جزییاتش را خودش میداند. دو داستان مورد اشاره از مجموعه حاضر، در بستر همین جهان آشنا روایت میشوند و از این جهت برای خواننده ملموس هستند. با این حال، همه چیز در این گام ابتدایی خلاصه نمیشود. تا اینجای کار، داستان ابتدایی مجموعه که نامش را بر کل کتاب تحمیل کرده هم میتواند واجد شرایط باشد، اما دو داستان مورد اشاره یک گم هم فراتر میگذارند. شخصیتسازی میکنند. از عوارضی سخن میگویند که گریبانگیر جامعه امروز شدهاند، دردهایی مزمن شده و شاید هر یک از مخاطبان را هم آزرده باشند. من شیفته داستانهایی هستم که به جامعه بپردازد و از اخلاقیاتش بگوید، از دردهایش، هنجارها و ناهنجارهایش، بداخلاقیها و ضعفهایش و البته تنهاییها و دردهایش. با این حال، این ویژگیها، روح کلی حاکم بر تمامی داستانهای این مجموعه محسوب نمیشوند.
«مخروبه» یکی از آن خط خطیهای شخصی است. دل نوشتهایی که عجیب نیست اگر فکر کنیم به اشتباه لای کاغذهای آماده شده برای انتشار قرار گرفتهاند. «شاید کسی روی ریل مرده باشد ...» در بهترین حالت میتواند مقدمهای برای یک داستان به حساب آید. کمی خلاصهاش اگر کنید میتوانید به عنوان فضاسازی ابتدایی برای وقوع یک روی داد از آن استفاده کنید. «فنجانهای نشسته» و «آنجا نیمکتی توی پارک» هم دست کمی از همین احوال ندارند. خلاصه ماجرا اینکه از این مجموعه، به همان دو داستان، یا (در بهترین حالت و با افزوده شدن داستان نخست) به همان سه داستان باید اکتفا کرد. آنچه در زیر میآید، بخشی از داستان نخست با عنوان «یک نفر برای تاکسیها دست تکان میدهد» است:
«... همیشه فکر میکردم اگر قرار باشد جدا شویم، روزی است که روی نیمکتی نشستهایم و خوب به هم نگاه میکنیم و سعی میکنیم همدیگر را به خاطر بسپاریم و مثلا بعد از بلند شدن دست تکان میدهیم و بعد همدیگر را گم میکنیم. اما واقعیت بیرحمتر از آن بود که فکر میکردم. وقتی سعی کردم از اتوبوسی که مقابل ایستگاه توقف کرده بود فاصله بگیرم و دوباره ببینمش لابلای ماشینها گم شد. بعد که توی پیاده رو پیچید، همان قدر دیدمش که وزش باد سرد کناره مانتویش را تکان میداد و بعد توی پیچ دیوار گم شد. چتری همراهش نبود و توی آن هوا خیس خیس میشد. دلم برایش تنگ شده بود، دلم میخواست ساعتها توی ایستگاه بمانم و به پیچ همان دیوار نگاه کنم ...» (ص22)
پی نوشت:
دو نگاه دیگر به مجموعه را از اینجا+ و اینجا+ بخوانید
از نگاه من، داستان زمانی میتواند به دل مخاطب بنشیند، که یا جهان جدیدی را با تمامی جزییاتش ترسیم کرده و برای خواننده قابل تجسم کند، یا دست کم به همان دنیایی اشاره کند که مخاطب با آن آشنایی دارد و در آن به سر میبرد و جزییاتش را خودش میداند. دو داستان مورد اشاره از مجموعه حاضر، در بستر همین جهان آشنا روایت میشوند و از این جهت برای خواننده ملموس هستند. با این حال، همه چیز در این گام ابتدایی خلاصه نمیشود. تا اینجای کار، داستان ابتدایی مجموعه که نامش را بر کل کتاب تحمیل کرده هم میتواند واجد شرایط باشد، اما دو داستان مورد اشاره یک گم هم فراتر میگذارند. شخصیتسازی میکنند. از عوارضی سخن میگویند که گریبانگیر جامعه امروز شدهاند، دردهایی مزمن شده و شاید هر یک از مخاطبان را هم آزرده باشند. من شیفته داستانهایی هستم که به جامعه بپردازد و از اخلاقیاتش بگوید، از دردهایش، هنجارها و ناهنجارهایش، بداخلاقیها و ضعفهایش و البته تنهاییها و دردهایش. با این حال، این ویژگیها، روح کلی حاکم بر تمامی داستانهای این مجموعه محسوب نمیشوند.
«مخروبه» یکی از آن خط خطیهای شخصی است. دل نوشتهایی که عجیب نیست اگر فکر کنیم به اشتباه لای کاغذهای آماده شده برای انتشار قرار گرفتهاند. «شاید کسی روی ریل مرده باشد ...» در بهترین حالت میتواند مقدمهای برای یک داستان به حساب آید. کمی خلاصهاش اگر کنید میتوانید به عنوان فضاسازی ابتدایی برای وقوع یک روی داد از آن استفاده کنید. «فنجانهای نشسته» و «آنجا نیمکتی توی پارک» هم دست کمی از همین احوال ندارند. خلاصه ماجرا اینکه از این مجموعه، به همان دو داستان، یا (در بهترین حالت و با افزوده شدن داستان نخست) به همان سه داستان باید اکتفا کرد. آنچه در زیر میآید، بخشی از داستان نخست با عنوان «یک نفر برای تاکسیها دست تکان میدهد» است:
«... همیشه فکر میکردم اگر قرار باشد جدا شویم، روزی است که روی نیمکتی نشستهایم و خوب به هم نگاه میکنیم و سعی میکنیم همدیگر را به خاطر بسپاریم و مثلا بعد از بلند شدن دست تکان میدهیم و بعد همدیگر را گم میکنیم. اما واقعیت بیرحمتر از آن بود که فکر میکردم. وقتی سعی کردم از اتوبوسی که مقابل ایستگاه توقف کرده بود فاصله بگیرم و دوباره ببینمش لابلای ماشینها گم شد. بعد که توی پیاده رو پیچید، همان قدر دیدمش که وزش باد سرد کناره مانتویش را تکان میداد و بعد توی پیچ دیوار گم شد. چتری همراهش نبود و توی آن هوا خیس خیس میشد. دلم برایش تنگ شده بود، دلم میخواست ساعتها توی ایستگاه بمانم و به پیچ همان دیوار نگاه کنم ...» (ص22)
پی نوشت:
دو نگاه دیگر به مجموعه را از اینجا+ و اینجا+ بخوانید
بابت یادداشتت ممنونم آرمان عزیز... .
پاسخحذف