معرفی:
عنوان: فارسی بخند
نویسنده: سپیده سیاوشی
ناشر: انتشارات ترکمان - نشر قطره
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1390
90 صفحه، 2500 تومان
زبان، این زبان لعنتی
نخست:
هر قدر هم که مولوی بزرگ باشد و هرقدر هم که در این هفت صد سال کلامش را بزرگان دیگری تایید کرده باشند، اما من هنوز تردید دارم که «هم دلی از هم زبانی خوشتر است» . نه اینکه دنیای خودم را به هم زبانهای خودم محدود کنم، یا تصور کنم که تنها از میان اینان میتوانم همدلی پیدا کنم، یا ادعا کنم که هر غیرهمزبانی یک غریبه است و هر همزبانی یک آشنا، یا دست کم یک «آشناتر»؛ اما دست خودم نیست. گاهی گمان میکنم که من در واژهها خلاصه میشوم و بیواژه میمیرم. گم میشوم، کم رنگ میشوم. زبان برای من مهم است و گمان میکنم برای نویسنده «فارسی بخند» هم همین طور.
«فارسی بخند» نسخه به روز شدهای از «فارسی شکر است» جمال زاده نیست. اینجا بحث بر سر جدال میان فارسی با دیگر زبانهای جهان نیست. بحث بر سر خود باختگی هم نیست. اینجا اصلا بحثی نیست! هرچه هست یک احساس ترس است. یک افسوس از رویایی که دارد به پایان میرسد، یا تردید نسبت به جهان، در ماورای دروازهای که باید از آن عبور کرد.
«فارسی بخند» داستان به موقعی است. درست در زمانی منتشر شده که مسئله «مهاجرت» بیش از هر دوره دیگری در تاریخ این کشور پررنگ شده است. حالا دیگر خبر جدید یا عجیبی نیست که بشنویم یک نفر دیگر هم رفت یا میخواهد برود، اما دست کم من نمیدانم که این موج گسترده مهاجرت، به همان میزان که برای باقی ماندگان در وطن تکراری و طبیعی و پذیرفته شده، آیا برای مهاجرین هم عادی شده است؟ آیا نسل جدید مهاجرین میتوانند در دنیای جدید خود احساساتی را تجربه کنند که در سرزمین مادری و به زبان مادری درکش میکردند؟ برفرض هم که جهان حقیقی به واقع «دهکده» شده باشد؛ اما دنیای واژهها هر روز عمیقتر و ژرفتر و چندلایهتر میشود. پس چه جای تعجب که هرقدر مهاجرت در جهان واقعی سادهتر شود، در هجرت از یک زبان به زبان دیگر پاها سنگینتر و دلها غمزدهتر شود؟ «فارسی بخند» قضاوتی ندارد. حکایت یک تردید تلخ است که ای بسا در دل خود دوگانهای طنزگونه را هم بر دوش میکشد و علی رغم اسمش با تعبیر دیگری به پایان میرسد: «کاش میتوانستم فارسی گریه کنم».
دوم
احساس گنگی در من وجود دارد که سبب میشود داستان «برف» را به نوعی متفاوت از دیگر داستانهای مجموعه بدانم. نمیدانم هشت داستان دیگر را چه اشتراکی میتواند به هم پیوند بزند که «برف» با آن بیگانه است. یا آنکه آیا درون مایه «برف» تفاوتی با «تاریکی» دارد یا نه؟ اما گمان میکنم وجهه خرق عادت و زبان استعاری «برف» در این تمایز گزاری بیشترین اهمیت را داشته باشد. برف هر لحظه بیشتر میشود. اصلا دنیا را دارد برف میبرد. خطر در کمین است و درک آن دشوار نیست و زن هم اصرار دارد که «ترسناک است. این همه سفیدی ترسناک است». با این حال در زندگی لحظاتی وجود دارد که انسان ترجیح میدهد، یا شاید میپذیرد که به جای چنگ زدن بر اندیشه خود، به دیگری تکیه کند. کافی است نویسنده هم زن باشد تا هیچ جای تردیدی باقی نماند که آنکه اعتماد میکند و همراه میشود زن است.
زبان استعاری برف کمک میکند تا برخلاف «تاریکی» یا «خوبی عزیزم؟» لزوما یکی از شخصیتهای داستان محکوم نباشند. اینجا به جنبهای از نگاه نویسنده برخورد میکنیم که در بیشتر داستانها کاملا چشم گیر است: «مصداق و دلیل اهمیت چندانی ندارند. مهم نتیجه است». پس زن و مرد گم میشوند. درمانده میشوند. از اینجا رانده و از آنجا مانده. مهم نیست در چه راهی و یا به چه دلیلی. فرض میکنیم دنیا را برف گرفته. مهم این است که نتیجه آن اعتماد نخستین به اینجا کشیده شده است. من گمان میکنم این میتواند قضاوت تلخ و دل سرد کنندهای از روابط شخصی باشد.
پایان
در کنار «زبان»، که روان و کم ایراد است، شیوه روایت جنبه قابل توجهی در این مجموعه است. این شیوه در داستانهای «همه زنها شبیه به هماند» و «از آخر به اول» از استحکام بیشتری برخوردار است و چشم گیرتر به نظر میرسد تا جایی که در داستان «از آخر به اول» خواننده کاملا میتواند دوربینی را تصور کند که به دنبال راوی حرکت میکند و با کارگردانی او تصویر بر میدارد. حتی «خوبی عزیزم» که داستانی ندارد وای بسا سوژهاش هم تکراری باشد آنقدر پرداخت شده که در مخاطب نفوذ کند و او را تحت تاثیر قرار دهد.
در نهایت مجموعه با داستانی با پایان میرسد که دوباره به آن اوج میدهد. روایت یک داستان از دو زاویه ظرفیت بدل شدن به یک رمان را دارد. با این حال شتاب نویسنده در خلاصه کردن داستانها و پرهیز از پرداخت به جزییات کار را در یک داستان کوتاه خلاصه میکند. این بار نیز نویسنده اصرار دارد که وقتی سرانجام کار مشخص است جزییات دیگر اهمیتی ندارند. فارغ از مسیری که طی شده، در نهایت جایی هستیم که هستیم. اینجا لحظه حال است که اهمیت پیدا میکند. با این حال من همچنان گمان میکنم گریختن به لحظه پایانی، بدون بازخوانی جزییات کاری ناتمام است. این یعنی قصه گو باید به همان میزان که به انتقال احساس یا به تصویر کشیدن موقعیت اهمیت میدهد، به پر کردن فضا هم بیندیشد. به باور من تنها اثری در ذهن ماندگار میشود که در پس زمینه خود پشتوانهای مستحکم از خرده روایات را حمل کند و شخصیتهایش چیزی فراتر از «انسانی تهی در یک موقعیت آشنا» باشند.
آنچه در زیر میآید، گزیدهای است از داستان «همه زنها شبیه به هماند»:
«... انگشتهایش آرام روی بدنه فنجان تکان میخورند. مور مورم میشود.
- هیچ وقت نگو همه زنها شبیه به هماند.
قلبم میریزد که نکند فکرم را میخواند. چیزهایی راجع به حس ششم مادرها شنیده بودم اما نمیدانستم راست است. دستم را روی رومیزی میکشم. دلم برایش میسوزد. فکر میکنم توی همان چند سال چند بار بابا خواسته به او هم ثابت کند که همه زنها شبیه به هماند؟ فنجانش را که روی میز میگذارد دستمال تا شدهای را آرام به کنارههای لبش فشار میدهد و میگذارد روی میز کنار فنجانش. میگوید:
- هر آدمی سلیقه و شخصیت جدایی از بقیه داره. باید طرفت رو بشناسی و همون جور قبولش کنی. شاید زمین تا آسمون با دخترهایی که تا الآن دیدی فرق داشته باشه. نباید بخوای تغییرش بدی.
از سر و ته حرفهایش زیاد سر در نمیآورم اما برای یک لحظه آرزو میکنم کاش ناهید بزرگم کرده بود. حداقل از بابا قشنگتر حرف میزند...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر