لطفا کمی عذاب وجدان بگیرید؟
این دیالوگ ساده را با خود تکرار کنید: «شما چطور عذاب وجدان نمیگیرید»؟ سعی کنید دیالوگ را به نحوی ادا کنید که هیچ باری از شماتت یا بازخواست نداشته باشد. لحن شما نباید سرزنشگونه و از موضع طلبکار به نظر برسد. شما در حال نصیحت کردن یک عده آدم «بی وجدان» نیستید. شاید بد نباشد تصور کنید که شما از سیارهای دیگر به زمین آمدهاید و با معادلات اجتماعی زمینیان آشنا نیستید. حال با پدیدهای مواجه شدهاید که آن را درک نمیکنید. کمی متعجب هم شدهاید. برایتان قابل هضم نیست: «زمینیها عذاب وجدان نمیگیرند» و شما میخواهید راز این ویژگی را از زبان خودشان بشنوید. پس پرسش شما بسیار آرام، از موضع برابر و با کمی تعجب است. شاید «بهت» واژه بهتری باشد. اگر توانستید با چنین لحنی دیالوگ بالا را تکرار کنید، آنگاه من میگویم در شرایطی قرار گرفتهاید که «ایوانف» در آن گرفتار شده بود.
«ایوانف» به روایت «حسن معجونی» ساده و عریان است. بیپرده هسته و کانون داستان را با شما در میان میگذارد. حاشیه و زایدهای در کار نیست. نمایش نزدیک به سه ساعت به طول میانجامد، اما در تمام مدت بر روی مرکز ثقل خود باقی میماند و مخاطبش را نیز بر روی صندلی میخکوب میکند. میخواهیم ببینیم که «زمینیها چرا عذاب وجدان نمیگیرند»؟ آنها خیانت میکنند؛ دروغ میگویند و یا دست کم پرده پوشی میکنند. سودجو هستند و منفعت طلب. خودخواهاند و پیمان شکن. کلامشان استوار نیست و بر سر عهدی که میبندند نمیمانند. حرفشان اعتباری ندارد. امروز وعده میدهند و فردا منکر میشوند. رنگ عوض میکنند. خودشان همان کاری را میکنند دیگران را از انجامش پرهیز دادهاند و حیرت انگیز اینکه در تمام این مدت «عذاب وجدان نمیگیرند»!
شخصیتهای داستان ایوانف آنچنان گسترده و متنوع هستند که وقتی کلیت رفتارشان یکی میشود و در نهایت همهشان به بازیگران یک قاعده نانوشته بدل میشوند، بیننده ناچار میشود اعتراف کند «در این بازی تنها خود ایوانف ساز ناکوک است». اما مگر ایوانف چه کرده که اینگونه در این جهان بیگانه محسوب میشوند؟ ایوانف موجود عجیبی نیست. او انسانی است با تمامی ضعفها و قوتهای شناخته شده و قابل انتظار. او هم عاشق میشود. گذشت ایام از عشق آتشین پیشین ملولش میکند. دروغ میگوید. خیانت میکند. شکست میخورد. رفاقت میکند و انسانیت به خرج میدهد، اما در تمام مدت یک گوهره درونی را حفظ میکند که گویی در وجود هیچ یک از اطرافیانش یافت نمیشود: «ایوانف عذاب وجدان میگیرد».
داستان ایوانف، محکمه بازخواست در مورد وجدان نیست. هیچ کس پیشاپیش محکوم نمیشود. اساسا محکومیتی در کار نیست. هر کس منطق خودش را دارد. به همه فرصت دفاع داده میشود و به نظر میرسد که مشکل خیلی سادهتر از این حرف هاست: «آنها تنها از منطقهای متفاوتی پیروی میکنند». دست کم در یک پرده «ساشا» نمایندهای میشود تا از این منطق متفاوت دفاع کند. او عذاب وجدان نمیگیرد. چرا باید بگیرد؟ چرا باید مسوول رخ دادهایی باشد که خود را در وقوع آنها سهیم نمیداند؟ اینکه ایوانف در زمان دیگری و در شرایط دیگری با «آنا» ازدواج کرده به او مربوط نیست. او نقشی در این ماجرا نداشته پس اگر امروز عاشق ایوانف شده و او را به خلوت خود کشیده است دلیلی ندارد که از «آنا» شرمگین باشد. «لبدف»، «مارتا» و حتی «بورکین» هم در شرایط متفاوتی از خود دفاع میکنند. همه به ظاهر منطق پذیرفتهشده خودشان را دارند، اما یک جای کار ایرادی دارد و این همان چیزی است که «ایوانف» آن را درک نمیکند.
دنیای ایوانف دنیای وارونهای نیست. این حقیقت مداوم و هر روزه زندگی ماست. مسئله این است که وقتی این بدیهیات رایج را معجزه نمایش پیش چشمانمان میآورد، خودمان را هم به حیرت و شگفتی میاندازد. این به راستی خود ما هستیم. مایی که هر چه میکنیم «عذاب وجدان نمیگیریم» . دنیای «توجیه» . دنیای استدلال و حرافی و سفسطه و سرپوش. دنیای آسمان و ریسمان بافتن تا هر زشتی و پلشتی را گوارا و قابل هضم کنیم و در نهایت همچنان «عذاب وجدان» نگیریم. ما مسوول هیچ چیز و هیچ کس نیستیم. ما فقط خودمان هستیم. خودی که در جهان دست پرورده خود مدام زجر میکشد و شکنجه میشود، اما هر عذابی را هم که تجربه کند، قطعا بابت این دنیای تیرهای که خود ساخته، «عذاب وجدان» نمیگیرد.
پی نوشت:
گفت و گویی با کارگردان نمایش را از اینجا+ بخوانید و مجموعهای از تصاویر آن را از اینجا+ ببینید.
«ایوانف» به روایت «حسن معجونی» ساده و عریان است. بیپرده هسته و کانون داستان را با شما در میان میگذارد. حاشیه و زایدهای در کار نیست. نمایش نزدیک به سه ساعت به طول میانجامد، اما در تمام مدت بر روی مرکز ثقل خود باقی میماند و مخاطبش را نیز بر روی صندلی میخکوب میکند. میخواهیم ببینیم که «زمینیها چرا عذاب وجدان نمیگیرند»؟ آنها خیانت میکنند؛ دروغ میگویند و یا دست کم پرده پوشی میکنند. سودجو هستند و منفعت طلب. خودخواهاند و پیمان شکن. کلامشان استوار نیست و بر سر عهدی که میبندند نمیمانند. حرفشان اعتباری ندارد. امروز وعده میدهند و فردا منکر میشوند. رنگ عوض میکنند. خودشان همان کاری را میکنند دیگران را از انجامش پرهیز دادهاند و حیرت انگیز اینکه در تمام این مدت «عذاب وجدان نمیگیرند»!
شخصیتهای داستان ایوانف آنچنان گسترده و متنوع هستند که وقتی کلیت رفتارشان یکی میشود و در نهایت همهشان به بازیگران یک قاعده نانوشته بدل میشوند، بیننده ناچار میشود اعتراف کند «در این بازی تنها خود ایوانف ساز ناکوک است». اما مگر ایوانف چه کرده که اینگونه در این جهان بیگانه محسوب میشوند؟ ایوانف موجود عجیبی نیست. او انسانی است با تمامی ضعفها و قوتهای شناخته شده و قابل انتظار. او هم عاشق میشود. گذشت ایام از عشق آتشین پیشین ملولش میکند. دروغ میگوید. خیانت میکند. شکست میخورد. رفاقت میکند و انسانیت به خرج میدهد، اما در تمام مدت یک گوهره درونی را حفظ میکند که گویی در وجود هیچ یک از اطرافیانش یافت نمیشود: «ایوانف عذاب وجدان میگیرد».
داستان ایوانف، محکمه بازخواست در مورد وجدان نیست. هیچ کس پیشاپیش محکوم نمیشود. اساسا محکومیتی در کار نیست. هر کس منطق خودش را دارد. به همه فرصت دفاع داده میشود و به نظر میرسد که مشکل خیلی سادهتر از این حرف هاست: «آنها تنها از منطقهای متفاوتی پیروی میکنند». دست کم در یک پرده «ساشا» نمایندهای میشود تا از این منطق متفاوت دفاع کند. او عذاب وجدان نمیگیرد. چرا باید بگیرد؟ چرا باید مسوول رخ دادهایی باشد که خود را در وقوع آنها سهیم نمیداند؟ اینکه ایوانف در زمان دیگری و در شرایط دیگری با «آنا» ازدواج کرده به او مربوط نیست. او نقشی در این ماجرا نداشته پس اگر امروز عاشق ایوانف شده و او را به خلوت خود کشیده است دلیلی ندارد که از «آنا» شرمگین باشد. «لبدف»، «مارتا» و حتی «بورکین» هم در شرایط متفاوتی از خود دفاع میکنند. همه به ظاهر منطق پذیرفتهشده خودشان را دارند، اما یک جای کار ایرادی دارد و این همان چیزی است که «ایوانف» آن را درک نمیکند.
دنیای ایوانف دنیای وارونهای نیست. این حقیقت مداوم و هر روزه زندگی ماست. مسئله این است که وقتی این بدیهیات رایج را معجزه نمایش پیش چشمانمان میآورد، خودمان را هم به حیرت و شگفتی میاندازد. این به راستی خود ما هستیم. مایی که هر چه میکنیم «عذاب وجدان نمیگیریم» . دنیای «توجیه» . دنیای استدلال و حرافی و سفسطه و سرپوش. دنیای آسمان و ریسمان بافتن تا هر زشتی و پلشتی را گوارا و قابل هضم کنیم و در نهایت همچنان «عذاب وجدان» نگیریم. ما مسوول هیچ چیز و هیچ کس نیستیم. ما فقط خودمان هستیم. خودی که در جهان دست پرورده خود مدام زجر میکشد و شکنجه میشود، اما هر عذابی را هم که تجربه کند، قطعا بابت این دنیای تیرهای که خود ساخته، «عذاب وجدان» نمیگیرد.
پی نوشت:
گفت و گویی با کارگردان نمایش را از اینجا+ بخوانید و مجموعهای از تصاویر آن را از اینجا+ ببینید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر