معرفی:
عنوان: نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما
نویسنده: محمد حسینی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1388
75 صفحه؛ 1800 تومان
لذت کم نظیر ابهام و دوباره خوانی
مدتهاست که در مرور آثار تازه منتشر شده، بیش از هرچیز با اشتباهات فاحش نگارشی مواجه میشوم. کار تا بدانجا پیش میرود که اگر به داستان و یا رمانی برخورد کنم که هیچ فعلی را اشتباه به کار نبرده باشد و یا در اقدامی شگفتانگیز واژههایی که اساسا وجود خارجی ندارند را به کار نبرده باشد، به نظرم میرسد که قلم نویسنده قابل قبول بوده است. گزیده گویی، پرهیز از تکرار مداوم افعال و اسامی مشابه در یک جمله و یا بند و یا حذف حروف زایدی که کمکی به متن نمیکنند انتظارات دست بالایی محسوب میشود و تقریبا هیچ گاه کار به لذت بردن از یک قلم استوار، لطیف یا شورانگیز نمیرسد. برای من زبان روایت و قلم نویسنده اگر بیشتر از محتوای داستانش اهمیت نداشته باشد، کمتر از آن نیست. به ویژه آنکه زبان بستر و ابزار روایت است و از این جهت در اولویت قرار میگیرد. در چنین شرایطی «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما» برایم آنچنان دل نشین میشود که بدون اغراق هیچ کدام از داستانهایش را به انتها نرساندم، مگر اینکه بلافاصله به ابتدای اثر بازگردم و لذتم را دوچندان کنم.
اما این قلم گیرا و دوست داشتنی تنها ویژگی مثبت «محمد حسینی» نیست. اثر حاضر، از معدود مجموعههایی است که توانسته زیرکانه اشارات دقیقی داشته باشد به وضعیت سیاسی و برخوردهای امنیتی با فعالان کشور. نخستین داستان با همان عنوان «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما»، علاوه بر این اشارات به یک شیوه نامطلوب اما رایج در میان مهاجرین کشور نیز میپردازد که پس از خروج، با حضور در رسانههای فارسی زبان مسایل را به شیوه متفاوتی بیان میکنند. وضعیت فضای آزاد سیاسی در کشور ما بهاندازه کافی سیاه است و به نظر میرسد که نیازی به اغراق بیشتر ندارد، اما متاسفانه بسیاری از فعالانی که به هر دلیل در داخل کشور احساس ناامنی کرده و به خارج مهاجرت میکنند تصاویری گاه اغراق شده و حتی غیرواقعی ارایه میدهند که به مرور سبب میشود زبانشان با زبان عامه مردم بیگانه شود. گویی تلاش برای باقی ماندن در فهرست اخبار و جلب توجه این رسانههای خبری به مرور برخی فعالین را وادار میکند تا وارد رقابتی از خبرسازی شوند و کار را به جایی میرساند که حتی خانواده و نزدیکان آنان را نیز به حیرت وا میدارد تا ای بسا برایشان نامه بنویسند که: «خراب کردی سیما، خرابترش نکن. دیگر طاقت ندارم. دلم تنگ شده، بیا. آنقدر وقت و بیوقت از تو شنیدهام و رنج کشیدهام که نمیتوانم لحظهای به تو فکر نکنم سیما. مادر مرد. دیدی که من آزادانه برایت نوشتم. کسی با تو کاری ندارد». ظرافتهای این داستان برای من کافی بود تا باور کنم «محمد حسینی» شناخت بسیار خوبی از فضای فعالیتهای سیاسی کشور دارد.
در داستان دوم با عنوان «ترس از دگردیسی» نویسنده کار را از عمق یک احساس آغاز میکند و کم کم تصویر را به عقب میکشاند. اشارات آنقدر ظریف هستند که بدون پیشزمینه و مقدمه چینی درک آنها برای خواننده دشوار است. تمرکز بالایی میخواهد تا در همان بار اول که داستان را میخوانید همه چیز را درک کنید و معمولا ناچار میشوید بلافاصله پس از خوانش نخستین بازگردید و یک بار دیگر از ابتدا همه چیز را مرور کنید. گویی نخستین بار باید صرف شناسایی موقعیت شود تا بتوان در بار دوم از داستان لذت برد. با این حال روایت آنچنان گیرا و دلچسب است که بعید به نظر میرسد کسی از این دوباره خوانی پشیمان شود و یا بتواند دل از آن بکند. این شیوه، قالبی معمول برای این مجموعه است و هرچند شدت و ضعف پیدا میکند، اما روی هم رفته میتوان گفت هیچ کدام از داستانها شفاف و با مقدمه چینی آغاز نمیشوند.
ویژگی دیگر مجموعه، اختصاص یافتن آن به توصیف شرایط و یا احساسات است. اینجا هم از داستانپردازی چندان خبری نیست. تکیه اصلی بر توصیف متفاوتی است که از صحنهها و یا احساسات آشنا و قابل درک ارایه میشود. در داستان «رنگ، تنها رنگ»، این توصیف به یک موقعیت اختصاص پیدا میکند و گویی نویسنده مخاطب خود را فرا میخواند تا برای آینده این وضعیت به سلیقه خودش داستان پردازی کند. در واقع نویسنده مخاطبش را به همکاری میکشاند تا بخشی اصلی داستان را در ذهن او بسازد و تنها مقدمه چینی و تعریف المانهای دخیل را بر عهده میگیرد. هرچند مواردی همچون «جمعه عصرهای مبتذل» در مجموعه حضور دارند که تنها در همان موقعیت توصیف شده خواهد ماند و امکانی برای تداوم داستان پردازی ندارند.
بر هم زدن نظم زمان خطی، دیگر ویژگی مجموعهای است که به هیچ وجه قرار ندارد با تنبلی ذهن خواننده کنار بیاید. این پس و پیش شدن زمانها، گاه آنچنان شدت میگیرد و فهمیدنشان دشوار میشود که خواننده را وا میدارد از برخی اشارات داستان صرف نظر کند. داستان «برای بعد» نمونهای از این داستانهاست، اما کاملترین مصداق این پیچیدگیهای مبهم و غیرخطی، «شرح بر آن نقاش» است. جایی که به گمان من نویسنده چنان در شیوه خود افراط کرده که ریسمان اتصال و جذبه مخاطب پاره میشود و احتمالا پس از چند تلاش ناکام در بازگشت به ابتدای داستان، قیدش را میزند. من این حد افراط کاری را به هیچ وجه یک نکته مثبت نمیدانم.
در نهایت و با صرف نظر کردن از داستان «اون بالا من یه آینه دارم» که بیشتر به یک طرح اولیه شباهت دارد، داستان «و باز به همین سادگی» را میتوان تنها نمونهای دانست که در آن به نوعی داستان پردازی میشود. اینجا هم برای تکمیل پازلی که به یک قتل ختم شده، نویسنده هیچ کدام از عادات قبلی خود را ترک نمیکند و بار دیگر از ذهن خلاق مخاطب خود بهره میگیرد، اما دست کم بیش از هریک از دیگر داستانهای مجموعه جزییات لازم را در اختیار مخاطب قرار میدهد. هرچند در داستان نخستین (نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما) هم نویسنده در خلال نامه ارسالی، به مرور جزییاتی از گذشته ارایه میدهد که میتوانند در کنار هم سرگذشت یک خانواده را ترسیم کنند، اما من همچنان اعتقاد دارم که «و باز به همین سادگی» تنها داستان این مجموعه است که میتوان گفت دست به داستان پردازی زده.
علی رغم تمامی جذابیتها، ظرافتها و دلنشینی داستان نخست «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما»، انتخاب من از این مجموعه داستان «ترس از دگردیسی» است. با جرات میتوانم بگویم به یاد ندارم در مورد هیچ داستان دیگری تا بدین حد مشتاقانه با رسیدن به انتهای متن به آغاز آن بازگردم و بارها و بارها بدون وقفه مرورش کنم. آنچه در زیر میآید بخشی از ابتدای همین داستان است:
«نه» !
خودش هم نمیدانست چرا. متاهل بود؟ یا پاسخ منطقی چنان پرسشی، چنان ناگهانی و خاطر جمع، در هر شرایطی همان بود که گفته بود؟ بازیای بود که آغاز شده بود و باید آنگونه –با آن پرسش کوبنده- پیش میرفت؟ یا چیزی در سر داشت؛ چیزی در جایی محو و گنگ و هنوز نامکشوف؛ چیزی که چنان «نه» گفتنی را توجیه میکرد.
اینها همه بود یا نبود؟ نمیدانست. در پاسخ آن دعوت «نه» آمده بود و حالا این سکوت، این گیجی، این بهت ناگزیر بود. اما میشد؛ همیشه میشد قاطعیت پاسخی را انکار کرد. لبخند زد و ...
و اصلا این فکرها چه بود؟ دعوتی بود بیاجابت و همین. پاسخی بود به پرسشی نامنتطر و بیربط. بی ربط؟ بازیای نبود ذره ذره پیش برده شده؟ از همان نخست، از همان اول بار آمدنش، هیجانی سیلوار را پنهان کردنش، شور جوانی و شیطنت را لگام زدنش، دست نوشتهها را مودبانه روی میز گذاشتنش و نگاه را به زمین دوختنش تا شوخ چشمی فوارهوار آن دو چشم آهووش پنهان بماند؟
پینوشت:
دو نگاه دیگر به این مجموعه را از اینجا+ و اینجا+ بخوانید.
اما این قلم گیرا و دوست داشتنی تنها ویژگی مثبت «محمد حسینی» نیست. اثر حاضر، از معدود مجموعههایی است که توانسته زیرکانه اشارات دقیقی داشته باشد به وضعیت سیاسی و برخوردهای امنیتی با فعالان کشور. نخستین داستان با همان عنوان «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما»، علاوه بر این اشارات به یک شیوه نامطلوب اما رایج در میان مهاجرین کشور نیز میپردازد که پس از خروج، با حضور در رسانههای فارسی زبان مسایل را به شیوه متفاوتی بیان میکنند. وضعیت فضای آزاد سیاسی در کشور ما بهاندازه کافی سیاه است و به نظر میرسد که نیازی به اغراق بیشتر ندارد، اما متاسفانه بسیاری از فعالانی که به هر دلیل در داخل کشور احساس ناامنی کرده و به خارج مهاجرت میکنند تصاویری گاه اغراق شده و حتی غیرواقعی ارایه میدهند که به مرور سبب میشود زبانشان با زبان عامه مردم بیگانه شود. گویی تلاش برای باقی ماندن در فهرست اخبار و جلب توجه این رسانههای خبری به مرور برخی فعالین را وادار میکند تا وارد رقابتی از خبرسازی شوند و کار را به جایی میرساند که حتی خانواده و نزدیکان آنان را نیز به حیرت وا میدارد تا ای بسا برایشان نامه بنویسند که: «خراب کردی سیما، خرابترش نکن. دیگر طاقت ندارم. دلم تنگ شده، بیا. آنقدر وقت و بیوقت از تو شنیدهام و رنج کشیدهام که نمیتوانم لحظهای به تو فکر نکنم سیما. مادر مرد. دیدی که من آزادانه برایت نوشتم. کسی با تو کاری ندارد». ظرافتهای این داستان برای من کافی بود تا باور کنم «محمد حسینی» شناخت بسیار خوبی از فضای فعالیتهای سیاسی کشور دارد.
در داستان دوم با عنوان «ترس از دگردیسی» نویسنده کار را از عمق یک احساس آغاز میکند و کم کم تصویر را به عقب میکشاند. اشارات آنقدر ظریف هستند که بدون پیشزمینه و مقدمه چینی درک آنها برای خواننده دشوار است. تمرکز بالایی میخواهد تا در همان بار اول که داستان را میخوانید همه چیز را درک کنید و معمولا ناچار میشوید بلافاصله پس از خوانش نخستین بازگردید و یک بار دیگر از ابتدا همه چیز را مرور کنید. گویی نخستین بار باید صرف شناسایی موقعیت شود تا بتوان در بار دوم از داستان لذت برد. با این حال روایت آنچنان گیرا و دلچسب است که بعید به نظر میرسد کسی از این دوباره خوانی پشیمان شود و یا بتواند دل از آن بکند. این شیوه، قالبی معمول برای این مجموعه است و هرچند شدت و ضعف پیدا میکند، اما روی هم رفته میتوان گفت هیچ کدام از داستانها شفاف و با مقدمه چینی آغاز نمیشوند.
ویژگی دیگر مجموعه، اختصاص یافتن آن به توصیف شرایط و یا احساسات است. اینجا هم از داستانپردازی چندان خبری نیست. تکیه اصلی بر توصیف متفاوتی است که از صحنهها و یا احساسات آشنا و قابل درک ارایه میشود. در داستان «رنگ، تنها رنگ»، این توصیف به یک موقعیت اختصاص پیدا میکند و گویی نویسنده مخاطب خود را فرا میخواند تا برای آینده این وضعیت به سلیقه خودش داستان پردازی کند. در واقع نویسنده مخاطبش را به همکاری میکشاند تا بخشی اصلی داستان را در ذهن او بسازد و تنها مقدمه چینی و تعریف المانهای دخیل را بر عهده میگیرد. هرچند مواردی همچون «جمعه عصرهای مبتذل» در مجموعه حضور دارند که تنها در همان موقعیت توصیف شده خواهد ماند و امکانی برای تداوم داستان پردازی ندارند.
بر هم زدن نظم زمان خطی، دیگر ویژگی مجموعهای است که به هیچ وجه قرار ندارد با تنبلی ذهن خواننده کنار بیاید. این پس و پیش شدن زمانها، گاه آنچنان شدت میگیرد و فهمیدنشان دشوار میشود که خواننده را وا میدارد از برخی اشارات داستان صرف نظر کند. داستان «برای بعد» نمونهای از این داستانهاست، اما کاملترین مصداق این پیچیدگیهای مبهم و غیرخطی، «شرح بر آن نقاش» است. جایی که به گمان من نویسنده چنان در شیوه خود افراط کرده که ریسمان اتصال و جذبه مخاطب پاره میشود و احتمالا پس از چند تلاش ناکام در بازگشت به ابتدای داستان، قیدش را میزند. من این حد افراط کاری را به هیچ وجه یک نکته مثبت نمیدانم.
در نهایت و با صرف نظر کردن از داستان «اون بالا من یه آینه دارم» که بیشتر به یک طرح اولیه شباهت دارد، داستان «و باز به همین سادگی» را میتوان تنها نمونهای دانست که در آن به نوعی داستان پردازی میشود. اینجا هم برای تکمیل پازلی که به یک قتل ختم شده، نویسنده هیچ کدام از عادات قبلی خود را ترک نمیکند و بار دیگر از ذهن خلاق مخاطب خود بهره میگیرد، اما دست کم بیش از هریک از دیگر داستانهای مجموعه جزییات لازم را در اختیار مخاطب قرار میدهد. هرچند در داستان نخستین (نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما) هم نویسنده در خلال نامه ارسالی، به مرور جزییاتی از گذشته ارایه میدهد که میتوانند در کنار هم سرگذشت یک خانواده را ترسیم کنند، اما من همچنان اعتقاد دارم که «و باز به همین سادگی» تنها داستان این مجموعه است که میتوان گفت دست به داستان پردازی زده.
علی رغم تمامی جذابیتها، ظرافتها و دلنشینی داستان نخست «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما»، انتخاب من از این مجموعه داستان «ترس از دگردیسی» است. با جرات میتوانم بگویم به یاد ندارم در مورد هیچ داستان دیگری تا بدین حد مشتاقانه با رسیدن به انتهای متن به آغاز آن بازگردم و بارها و بارها بدون وقفه مرورش کنم. آنچه در زیر میآید بخشی از ابتدای همین داستان است:
«نه» !
خودش هم نمیدانست چرا. متاهل بود؟ یا پاسخ منطقی چنان پرسشی، چنان ناگهانی و خاطر جمع، در هر شرایطی همان بود که گفته بود؟ بازیای بود که آغاز شده بود و باید آنگونه –با آن پرسش کوبنده- پیش میرفت؟ یا چیزی در سر داشت؛ چیزی در جایی محو و گنگ و هنوز نامکشوف؛ چیزی که چنان «نه» گفتنی را توجیه میکرد.
اینها همه بود یا نبود؟ نمیدانست. در پاسخ آن دعوت «نه» آمده بود و حالا این سکوت، این گیجی، این بهت ناگزیر بود. اما میشد؛ همیشه میشد قاطعیت پاسخی را انکار کرد. لبخند زد و ...
و اصلا این فکرها چه بود؟ دعوتی بود بیاجابت و همین. پاسخی بود به پرسشی نامنتطر و بیربط. بی ربط؟ بازیای نبود ذره ذره پیش برده شده؟ از همان نخست، از همان اول بار آمدنش، هیجانی سیلوار را پنهان کردنش، شور جوانی و شیطنت را لگام زدنش، دست نوشتهها را مودبانه روی میز گذاشتنش و نگاه را به زمین دوختنش تا شوخ چشمی فوارهوار آن دو چشم آهووش پنهان بماند؟
پینوشت:
دو نگاه دیگر به این مجموعه را از اینجا+ و اینجا+ بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر