۴/۱۶/۱۳۸۹

اینجا وطن من است

از سال 80، وقتی که فقط 18 سال داشتم کار کردم. از همکاری با انتشاراتی ها گرفته، تا کارگری در کارخانه، قلم زدن در روزنامه و سایت خبری، راه اندازی سایت های انتخاباتی و دست آخر هم که مهندسی. هیچ وقت و هیج کجا نبود که حقوقم را کامل دریافت کنم. یک بار هم به کارفرمایی برخورد نکردم که روز آخر قیافه اش عوض نشود و روی دیگرش را نشان ندهد. هیچ خنده و لبخنده روز اولی نبود که روز آخر به قلدری و گردن کلفتی کشیده نشود. همه روز اول رفیق چهل ساله اند و روز آخر اصلا تو را به یاد نمی آورند.


فلان دلال بازاری و بهمان مدیر تولید کارخانه جای خود؛ تا به محیط مطبوعات و سیاست وارد نشوید نمی دانید که فرهیختگان اهل قلم و منتخبین اصلاح طلب هم اگر پایش بیفتد چه کلاش های دریده ای می شوند. برای سایت آن چهره شاخص حکومتی سگ دو می زدم که عناوین و اعتبار جهانی اش را یک تریلی هم نمی کشد. روز آخر همین که تحویل زندانمان نداد جای شکرش باقی بود، حقوق های بالا کشیده پیش کشش. آن یکی نماینده پرمدعای مجلس و صاحب روزنامه سبز رنگ که اگر پایش بیفتد اصلاح طلبی ملک طلقش خواهد بود را باید می دیدید که برای 40 – 50 هزار تومان پول چه کولی بازی که در نیارود و چه هوچی گری که راه نینداخت.


یا آن یکی که اگر اشاره ای هم کنم امروز جز آب به آسیاب کودتا ریختن نخواهد بود، اما به ما که هیچ، به کارگر نظافت چی افغانش هم رحم نمی کرد. بچه 14- 15 ساله را صبح تا شب به بیگاری گرفته بود. بیچاره اجازه تحصیل هم نداشت و در اندک فرصتی که پیش می آمد خواندن و نوشتن یادش بدهم یا نقشه دنیا را برایش توضیح دهم باور نمی کرد که این حجم از جهان را دریاها تشکیل داده اند یا اینکه آمریکا اینقدر از افغانستان دور است. دست آخر هم که خرشان از پل انتخابات گذشت (منظور انتخابات این دوره نیست) ما را با اردنگی بیرون انداختند و یک آب خنک هم به روی همه مطالبات معوق مانده نوش جان کردند. (برایم جالب است بدانم امروز و در دفاع از دوست و همکاری که ماه ها است اسیر زندان کودتاچیان شده چه سینه ای خواهند درید، در حالی که خودشان زمانی حتی نیمی از دستمزدش را هم به او پرداخت نکردند)


حالا هم که خیر سرمان صبح تا شب «مهندس» صدایمان می کنند، بعد از چهار ماه بدون حقوق و بدون عیدی، درخواست مساعده که کردیم 250 تومان مثل سگ انداخته اند جلویمان، انگار نه انگار آنکه اسمش «مساعده» است، طلب عنایت ملوکانه و صدقه سر اولاد آقایان نیست، حق و حقوق عقب افتاده کارگری و بیگاری است. صدای اعتراضت هم که از «ببخشید جسارت می کنم» فراتر رود نشانی دادگاه قانون کار را می گذارند دستت که: این گوی و این میدان؛ صد رحمت به تخم چپشان.


اینجا وطن من است. اینها هم وطنان من اند. اینها خودی هستند در برابر آنان که حتما بیگانه هستند. اینان دوست اند در برابر آنان که می گویند دشمن هستند و پشت دروازه های کشور در کمین نشسته اند. من باید این وطن را دوست داشته باشم. به چشم. باید این هم وطنان را دوست داشته باشم. به چشم. باید همچنان به اصلاحات وفادار بمانم. به چشم. همه اش به چشم. گور پدر همه آنانی که این وسط خورد می شوند. گور پدر من و امثال من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر