مخاطبان «منهای دو» به دو دسته تقسیم می شوند. گروهی که می توانند بر روی پرده آخر نمایش چشم بپوشند و گروهی دیگر که نمی توانند. گروه نخست به پاس چنین گذشتی می توانند آرام بگیرند که در ازای 10 هزار تومان هزینه بلیط و دو ساعت از وقتشان، دست کم یک نمایش متوسط دیده اند و گه گاه نیز لبخندی بر لبانشان نشسته است، اما گروه دوم حتی طاقت نمی آورند که از سالن نمایش خارج شوند. همانجا به دنبال یک نفر می گردند که یقه اش را بچسبند!
«منهای دو»، منهای پرده آخرش، روایتی است «دور» مانند که می توان آن را استعاره ای از زندگی دانست. دو شخصیت اصلی خبردار می شوند که مدت زیادی زنده نخواهند بود. پس ترجیح می دهند از بیمارستان فرار کنند، اما در نهایت و با پشت سر گذاشتن یک سری اتفاقات، بار دیگر سر از همان بیمارستان اولیه در می آورند. این مسافرت کوتاه نمونه ای کوچک شده از زندگی کوتاه انسانی است که می توان آن را با عشق پر کرد و یا با نفرت. با جدایی انباشت یا با پیوند. انتخاب با آدمی است و نتایجش را نیز آدمی خواهد دید. خواسته یا ناخواسته زندگی هر کس به تلخی هایی آلوده می شود که در یک نگاه هرکدام را می توان غیرقابل جبران و یا فراموشی دانست و در نگاه دیگر می توان چشم بر آنها بست و به نیمه روشن زندگی دل خوش کرد. فرصت زندگی هرقدر هم که کوتاه باشد برای عشق ورزیدن و شاد بودن زمان هست. این را «منهای دو» خوب به تصویر می کشد.
اما پرده نهایی به ناگاه همه چیز را به هم می ریزد. گویی کارگردان حتی به اشاره مستقیم خود نمایش به این «دور» نمادین نیز توجهی نمی کند. آنجا که از زبان یکی از دو شخصیت اصلی می گوید: «ما راهمان را از همین (طبقه) بالا شروع کردیم و حالا دوباره برگشتیم سر جای اول». اصرار غیرقابل درکی وجود دارد که یک پرده دیگر به نمایش اضافه شود. پرده ای که نه تنها دایره پیشین را در هم می شکند، بلکه با افزودن یک داستان پیش پا افتاده، تکراری، ضعیف و غیرقابل باور از یافتن گم شده دیرین، (مصداق کامل و برازنده همان چیزی که به «فیلم هندی» شهرت دارد) هم حوصله بیینده را سر می برد و هم کامش را تلخ می کند. آن هم درست در شرایطی که مخاطب آماده ترک سالن می شود و آخرین لحظات نمایش می تواند تاثیرگذاری برابری با تمامی پرده های پیشین داشته باشد. پس خستگی و افسوس در جان مخاطب باقی می ماند تا کلیت نمایش را از حد متوسط هم به زیر بکشد.
«منهای دو» فضا سازی ساده ای دارد. دکورها بی روح نیستند، اما ساده طراحی شده اند و به سادگی نیز تغییر می کنند. تمرکز اصلی اجرا نیز بر دو بازیگری است که ناگفته قابل پیش بینی خواهد بود چگونه از عهده بر می آیند. برای لذت بردن از اجرای «سیامک صفری» و «حسن معجونی» نیاز چندانی به نمایش نامه استوار و فضاسازی ویژه نیست. آنها فی البداهه نیز می توانند مخاطب را راضی نگه دارند. با این حال همه بازی ها در همین دو نفر خلاصه می شود و از آن دو که بگذریم تنها اجرای «لیلی رشیدی» کم نقص به نظر می رسد. به نظرم اغراق نیست اگر بگوییم جایگزین کردن یک تکه چوب با «باران کوثری» می توانست به بهبود نمایش کمک شایانی داشته باشد. در اجرایشان که تفاوتی ایجاد نمی شد، دست کم می شد خلاقیت کارگردان را به تحسین گرفت. «پگاه آهنگرانی» نیز حتی اگر می خواست نقشی متفاوت از یک بلندگوی متحرک اجرا کند، فضا و شرایط پرده آخر به او این اجازه را نمی داد.
در نهایت تنها چیزی که می تواند «منهای دو» را برای مخاطبش قابل تحمل کند ظنز مداومی است که دو شخصیت اصلی به نمایش می گذارند و تا حدودی اجازه محو شدن یک لبخند کوچک از لبان مخاطب را نمی دهند. با این حال تنها یک گروه هستند که این لبخند را با خود از سالن به بیرون می برند. همان گروه نخستی که توانایی چشم پوشی بر پرده آخر را دارند.
پی نوشت:
«بو ها خیلی مهم هستند. حتی وقتی انسان ها از هم دور هم می شوند بوی هر کدام او را به یاد دیگری می اندازد». این بخشی از دیالوگ سیامک صفری بود که احتمالا به صورت ناقص در ذهن من حک شد اما دوستش داشتم چرا که برایم آشنا بود. «رفیق انوش» اما دیالوگ دیگری را در خاطر نگه داشت: «هرکدام از ما مکافات یک نفر دیگر هستیم» از زبان «علی سرابی».
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.
سلام
پاسخحذفنه نه
"هر کدام از ما اندوه دیگری هستیم"
انوش بیچاره