«داستانهای حکیمانه» در کشور ما هواداران بسیاری دارد. مجموعه روایاتی که اگر با دیده منطقی با آنها مواجه شویم یا هیچ پایهای ندارند، یا ترکیبی هستند از تناقضات و یا پیوندهای عجیب و غریبی از ریشههای متفاوت. با این حال در جامعهای که آمار مطالعه سرانهاش از 2 دقیقه (اینجا) تا نهایتا 15 دقیقه (اینجا)* در روز تخمین زده میشود کمتر کسی به این ریشهها دقت میکند. اصولا جامعه ایرانی جامعهای شفاهی است. ما در تاریخمان آنقدر که «متکلم» داشتهایم هیچ گاه متفکر مکتوب نداشتهایم. معروفترین سخنوران کشور نیز معمولا بر همین خصلت شفاهی بودن تکیه کردهاند و در پناه آن از زیر بار پاسخگویی به تناقضات و یا ضعفهایشان شانه خالی کردهاند. نمونه معروفش دکتر علی شریعتی است که در زمانه خود از پرمخاطبترین سخنوران کشور بود و حتی در حالی که هیچ محققی نمیتواند یک اندیشه منتسب به او را نام ببرد، بخش قابل توجهی از توده جامعه هنوز هم این سخنور دوستداشتنی را «متفکر» خود میداند. مجموعه آثار مکتوب این سخنوران نیز بیشتر متون پیادهشده سخنرانیهای آنهاست که طبیعتا به عنوان یک کتاب انسجام خاصی ندارند. اینگونه است که جامعه پریشان و سطحی ایرانی، حتی زمانی هم که تصور میکند در حال مطالعه یا آموختن است، تنها بر پریشانیهای پیشین خود میافزاید.
بهانه این نوشته حکایتی بود که امروز به دستم رسید. با یک جست و جوی ساده به نتیجهای قابل پیشبینی رسیدم که این حکایت به صورت گسترده در مجموعهای از وبلاگها با عناوینی نظیر «حکمت»، «داستانهای زندگی» یا «آرامش» و امثال آن بازنشر شده است. (از اینجا ببینید) حکایت مورد اشاره تلفیق عجیب و غریبی است از مکتب چینی «تائوییسم» با چاشنی همیشگی «خدا» که ذهن ایرانی به هر چیزی وارد میکند. بدین ترتیب دستمایه نهایی نه ارتباطی به مکتب اولیه دارد و نه ربطی به برداشتهای «ایرانی-اسلامی» که اینجا از آن میشود. اصلا معلوم نیست که قرار است مخاطب خود را از کجا بگیرد و به کجا ببرد.
این شیوه از تلفیق کردن حکایتهای پراکنده و نامربوط، از قرنها پیش به صورت مداوم در دستور کار روحانیون منبرنشین قرار داشته است. بعدها گروهی نیز با ظاهری مدرنتر بازار کساد تحقیقات آکادمیک را به مقصد تجارت سخنوری رها کردند و دکانهای جدیدی در رقابت با منبرهای سنتی پدید آوردند. امروزه شمار سخنورانی که در یک سخنرانی یک ساعته هم حافظ و سعدی و مولوی را به شکسپیر و گوته ربط میدهند و هم ملاصدرا و بوعلی را با هگل و استوارت میل و هابز و لاک در هم میآمیزند از شمار خارج شده است**.
حرف من این است که جامعه کم حوصله و بیپشتکار به صورت مداوم به دنبال راه میانبر میگردد. این راههای میانبر را به سادگی میتوان در تمامی جنبههای زندگی روزمره مشاهده کرد. نوبت به کسب درآمد که میرسد جامعه کم حوصله به سراغ «چگونه میلیونر شویم» و «ده راز پیروزی در تجارت» میرود. نوبت به مطالعه که میرسد پرفروشترین کتابهای غیرتجاری، «گزیدهای از سخن بزرگان» میشود تا فرد بتواند از هر اندیشمند و یا نویسندهای چند کلمهای ذخیره کند و هرجا که میرسد چیزی در چنته داشته باشد. همین روحیه است که وقتی به عرصه سیاست کشیده میشود خیلی زود خسته میشود و هر مسیری را بیشتر از یکی دو سال ادامه نمیدهد و چون به نتیجهای نمیرسد یا سرخورده میشود یا به دنبال دیگرانی میگردد که بتواند گناه را به گردنشان بیندازد. در نهایت، به باور من جامعهای که یاد نگیرد هر دستاوردی بهایی دارد که «پشتکار» و «تداوم» ابتداییترین هزینههای آن هستند، مدام به دنبال کپسولهای فشرده و معجزه آسا میرود و در نهایت همانجا که هست درجا میزند، اگر عقبگردی در کارش نباشد.
پینوشت:
* گویا ادعاهایی هم مبنی بر سرانه نیم ساعت در روز وجود دارد(اینجا) که به نظر من مضحک است. حتی به شوخی هم نمیتوان پذیرفت که هر ایرانی به صورت میانگین در روز نیم ساعت کتاب بخواند.
** در این مورد میتوانید یک یادداشت بسیار خوب از اینجا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر