رفیق انوش- «وارطان سالاخانیان» در ششم بهمن 1309 در تبریز بدنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه «لیلاوان تاماریان» تبریز به پایان رساند و دوران دبیرستان را هم در همین شهر سپری کرد. در سال 1321 همراه خانواده اش به تهران مهاجرت کرد اما پس از چهار سال بار دیگر روانه تبریز شد. او به دو چیز شهره بود؛ یكی استعدادش در رشتههای فنی و دیگری فداكاری.
مادرش میگوید: «به یاد دارم زمان حرکت هوا سرد بود و برف وحشتناكی آمده بود. در راه تبریز به خرم آباد که رسیدیم به علت سرمای شدید و برف و بوران نتوانستیم حرکت کنیم. از همان موقع از خودگذشتگی وارطان به همه ما معلوم شد. از وقتی که ما به آنجا رسیدیم تا زمان حرکتمان وارطان در آن هوای سرد؛ شب تا صبح نگهبانی میداد تا مبادا به کسی آسیبی برسد».
وارطان در تبریز در کارخانهای همراه پدرش مشغول کار شد و بعد از هشت ماه کار بدون اینکه حقوقی دریافت کند همراه خانواده بار دیگر به تهران بازگشت. او در تهران در غیاب پدر به رانندگی تاکسی پرداخت و اینگونه سرپرستیِ مالی خانه را بعهده گرفت. وی در بحبوحه مبارزات دهه 30 و در سال 1331 به حزب توده ایران پیوست و پس از کودتای 28 مرداد ناچار شد به فعالیت جدی تر و مخفی رو بیاورد و سرانجام:
اردیبشت ماه 1333 بود، ماموران ساواک همه جا را به دنبال یافتن رد پایی از یک تودهای بو میکشیدند. در این روزگار، چاپخانه مخفی حزب توده ایران در داوودیه پیوسته کار میکرد و هرروز اخبار، تحلیلها و جنایات رژیم کودتا را در روزنامهها و اعلامیههای حزبی منتشر میکرد. اوراق دست به دست میگشت و رژیم با تمام توان در صدد یافتن چاپخانه بود.
نزدیک به یک سال از کودتا میگذشت و هنوز رژیم نتوانسته بود ردّ چاپخانه را بزند. طاقت ساواک دیگر طاق شده بود. غروب ششم اردیبهشت، گزمههای شاه به طور اتفاقی به یک اتومبیل در دروازه دولت ایست دادند، راننده اتومبیل جوانی ارمنی بود. او و سرنشینِ دیگر اتومبیل خیلی خونسرد به سؤالات مامورین جواب دادند. یکی از گزمهها خواست به اتومبیل اجازه حرکت بدهد که دیگری مخالفت کرد و از راننده خواست صندوق عقب را برای بازرسی باز کند. صندوق که باز شد، ماموران از حیرت به زور میتوانستند روی پای خودشان بایستند. صندوق عقب لبالب از روزنامه «رزم»، ارگان آن روزهای سازمان جوانان حزب توده ایران بود، روزنامهها تا نخورده بود و بوی مرکب چاپخانه میداد. ساعتی بعد دو سرنشین اتومبیل در شکنجهگاه فرمانداری نظامی بودند.
شکنجهگاه در مقرّ لشکر دو زرهی قرار داشت و شکنجهها زیر نظر بختیار و سرهنگ زیبایی انچام میشد. به محض ورود شکنجه آغاز شد. راننده جوان خودرو، وارطان بود دیگری «محمود كوچك شوشتری». هر دو در یک اتاق و در کنار یکدیگر شکنجه میشدند. شکنجهها قرون وسطایی بود. دژخیمان بیشتر به «کوچک شوشتری» که بدن ظریفی داشت، فشار میآورد. آنها فقط جای چاپخانه را میخواستند اما تنها پاسخی که دریافت میکردند سکوت بود.
«جبار باغچهبان» از کسانی که در زندان راجع به وارطان شنیده بود میگوید: «(در زندان) یک جوان ارمنی بود به نام وارطان؛ میگفتند زندانی سیاسی است. زندانیان او را «وارطان سوسیالیست» صدا میکردند. او غذای زندان را نمیخورد و به جایش جیره نقدی زندان را میگرفت و آن را با زندانبانان (دون پایه) تقسیم میکرد».
شکنجهها شدت گرفته بود که روز اول ماه مه، جشن جهانی کارگران فرا رسید. وارطان با بدنی در هم کوبیده، روی درب سلول ضرب گرفت و شروع به آواز خواندن کرد.او فریاد میزد: «امروز مردم در کوچه و خیابان جشن کارگری برپا میکنند و ما نیز باید در زندان جشن بگیریم». در این هنگام سرهنگ زیبایی از راه رسید و او را به شکنجهگاه برد؛ بعد از چند ساعت که به درون سلول پرتابش کردند قادر به تکان خوردن نبود. 24 ساعت بعد که به هوش آمد باز هم جشن خود را با تنی سراسر سوخته از سر گرفت. همان روز؛ 12 اردیبهشت رفیق محمود کوچک شوشتری، بی آنکه لب باز کند زیر شکنجه به شهادت رسید. وارطان که تا پیش از آن بیشتر نگران اعمال فشار بر رفیق همراهش بود پس از آگاهی از مرگ او فریاد میزد: «حالا خیالم راحت شد. من (جای چاپخانه را) میدانم و نمیگویم. هر کار میخواهید بکنید».
این صحنه را یکی از شکنجه گران، بعد از انقلاب اعتراف کرده است: «انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت: میشکند!. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمیزد. وارطان گفت: میشکند!. بیشتر فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمیکرد.باز وارطان گفت: میشکند ها! خشمگین شدم. مرا مسخره میکرد. باز تمام نیرویم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت: دیدی گفتم میشکند. نگاه کردم انگشتش شکسته بود. وارطان به من پوزخند میزد».
دژخیمان تمام نیروی حیوانی خود را آزمود. اما وارطان لب از لب باز نمیکرد. آنگاه به آخرین حربه خود روی آوردند. درحالی که قامت در هم شکسته وارطان بر کف شکنجهگاه افتاده بود یک مته برقی حاضر کردند. دژخیم گفت: «این شانس آخر است، اگر حرف نزنی ...» ، وارطان با آخرین رمق خویش بر دژخیم خیره شد. گفت: «نه». آن ها مته را روشن كردند. دستهایی بدن وارطان را در جا میخكوب كرده بود. وارطان با آخرین نیرویش فریاد زد:
«زنده باد ایران!
زنده باد حزب توده ایران!»
با مته برقی سر پهلوانیاش را شكافتند، لحظاتی بعد قلب رفیقِ بی باک، وارطان سالاخانیان در ۲۴ سالگی ایستاد. وارطان حماسه شد، وارطان سرود شد. دژخیمان شبانه جنازه دو قهرمان را به رودخانه جاجرود سپرد و چند روز بعد جنازه ها کشف شد. شعر معروف «مرگ نازلی» را احمد شاملو در رثای وارطان سروده است. شاملو در این مورد میگوید: «من وارطان را پیش از بازجویی دومش در زندان موقت دیدم. او در بازجویی دوم هم در مقابل تمام شکنجهها، کشیدن ناخن، تحمل ساعتها دست بند قپانی و شکستن استخوان دست و پا مقاومت کرد. شعری که برای وارطان سرودم نخست «مرگ نازلی» نام گرفت تا از سد سانسور بگذرد اما عنوان؛ شعر را به تمام وارطانها تعمیم داد». این شعر در حقیقت، نقل دیالوگی پا نگرفته بین شکنجهگر و وارطان است. شکنجهگر از وارطان میخواهد با حرف زدن زندگی خود را باز پس گیرد، اما چه دیالوگی؟ چگونه دیالوگی هنگامی كه وارطان سخن نمی گوید؟
«نازلی!
بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه نیفكن!
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ...
بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه نیفكن!
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ...
« نازلی!
سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است»!
سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است»!
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت...
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یك دم در این ظلام درخشید و جست و رفت...
نازلی ستاره بود
یك دم در این ظلام درخشید و جست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد : «زمستان شكست»!
و رفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد : «زمستان شكست»!
و رفت
احمد شاملو – ۱۳۳۳
هنوز که هنوز است؛ شعارهایی روی دیوارهای جنوب شهر تهران نقش بسته که میگویند وارطان آنها را نوشته است.
هنوز که هنوز است؛ شعارهایی روی دیوارهای جنوب شهر تهران نقش بسته که میگویند وارطان آنها را نوشته است.
(شالوده اصلی این متن بر پایه کتاب شهیدان تودهای -انتشارات حزب توده ایران- بنا شده است)
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
ziba bood.
پاسخحذفیک مسلمان یا یک کمونیست به کس مادرش خندیده اگر فکر می کند به آزادی یا دموکراسی معتقد است٬ زیرا در مرام او چیزی به نام آزادی و دموکراسی اصلاً وجود ندارد.
پاسخحذف