عنوان: ماهی که توت فرنگیها سرخ میشوند
نویسنده: بهاءالدین مرشدی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول زمستان 88
70 صفحه - 1800 تومان
نگاهی صورتی به جهانی تیره
چه پیشدستی جالبی کرده است نگارنده «ماهی که توت فرنگیها سرخ میشوند» . گویی خودش همان ابتدا دست به کار شده و در نخستین داستان، کل مجموعه نقد کرده است:
... شیدا میخندد که «داستان باید اوج داشته باشد. گره داشته باشد. فرود داشته باشد» . و بعد دوباره پقی میزند زیر خنده که «هیچ کدام را تو نداری. پیرنگ نداری حتا. فرود نداری».
«ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» مجموعهای 70 صفحهاست با 12 داستان کوتاه. من گمان نمیکنم این حجم بسیار کوتاه داستانها بهانه خوبی باشد برای گریز از چهارچوبهای قابل انتظار. باید پذیرفت نویسنده این سبک را به قصد و با نیت انتخاب کرده و حتی خودش نیز به آن اشاره کرده است. اما آیا این اشاره کافی است؟
در یک نگاه بسیار کلی، من میتوانم نویسندگان را به دو گروه عمده تقسیم کنم. گروهی که مینویسند تا خواننده را هم با خود همراه کنند و با او ارتباط برقرار کنند و از این همراهی و ارتباط لذت میبرند و گروه دیگری که گمان میکنند تنها برای دل خودشان باید بنویسند، حال مخاطب میخواهد ارتباط برقرار کند یا نکند. شاید قضاوت گستاخانهای باشد اما به نظرم رسید «بهاءالدین مرشدی» دستکم در نگارش این مجموعهاش به گروه دوم تعلق دارد.
داستانهای مجموعه نوعی لطافت دارند. لطافتی در کلام، لطافتی در نگاه. شاید به همان رنگ سرخ یا صورتی جلد کتاب. من این لطافت را دوست داشتم. جالب اینجاست که نویسنده این نگاه لطیف خود را به روایت تلخیهایی کشانده است که هر یک به تنهایی برای به سیاهی کشاندن یک رمان کافی هستند. فقر، تنهایی، خودکشی، خودسوزی، حسرت. آیا میتوان داستانهایی با این دستمایهها را صورتی تصویر کرد؟ من میگویم «مرشدی» این کار را کرده است.
«ماهی که توتفرنگیها سرخ میشوند» میتوانست راوی متفاوتی برای مجموعهای از چالشهای اجتماعی و یا بحرانهای شخصی باشد، اما به نظر میرسد نویسنده ترجیح داده است آن را همچون یک دفترچه یادداشت شخصی حفظ کند. گاه اشارات، تعابیر و استعارات به کار گرفته شده در یک داستان به قدری گنگ و نامفهوم است که به نظر میرسد جز خود نویسنده کس دیگری نمیتواند آنها را رمزگشایی کند. اگر در این مورد حق با من باشد، آنگاه باید بپذیریم که این داستانها ماندگار نخواهند بود.
از میان داستانهای 12 گانه مجموعه، داستان هفتم به نظرم من فوقالعاده آمد. «فردا نیاید و رعنا بیاید» یک دستمایه ساده و حتی تکراری با یک فضای آشنا دارد. این مواد خام احتمالا با روایتی معمول به کلیشهای ملالآور بدل میشدند. پس نویسنده زبان جدیدی برای داستان در نظر میگیرد و زاویه دید را به قدری استادانه میان سه شخصیت داستان میگرداند که مخاطب احساس میکند یک ماجرای قدیمی از نگاهی متفاوت برایش به تصویر کشیده شده که تا پیش از آن امکان دریافت ظرافتهایش را نداشته است. در نقطه مقابل این داستان، نمونههایی همچون «تریلوژی شیطان» وجود دارند که علیرغم ظاهر فریبندهای که دارند جز سردرگمی چیزی برای مخاطب بر جای نمیگذارند. «عین روزهایی که جمعه بود» هم دست کمی از این داستان ندارد.
در نهایت اینکه من بسیاری از داستانهای این مجموعه را دوست داشتم. «گم میکنی که پیدایت کنم لابد» ، «آهنگ نامتوازن یک روح» و «دست در دست بچهاش توی پیادهروهای کثیف» . حتی «از جنگ تا همه چیز» هم خوب بود اما در کل گمان نمیکنم نویسنده با دنبال کردن چنین سبکی بتواند اقبال خوانندگان را به سوی خود جلب کند. آنچه در زیر میآید کوتاهترین و آخرین داستان این مجموعه است با نام «بودا هنوز زجر میکشد» :
«آرزوی داشتن چیزی زجرشان میداد.
هرچه فکر کردند تا چیزی به خاطرشان بیاید، به نتیجهای نرسیدند و آنها آدمهایی بودند که هر روز کنار دیوار کاهگلی آفتاب میگرفتند. که آفتاب طعم خوبی داشت. کمی کلاه نمدی، شلوار گشاد سیاه و سبیلهای بلند آویزان و موهای در آسیاب سفید نشده و جلیقهای که چفت شده است روی تن.
و آنها هرچه کردند کمی آنطرفتر بنشینند که کسی بتواند کنار آنها بنشیند نتوانستند. کمی آفتاب و بعد م که سایه. سایه که همیشه خودش میآید همان حوالی و اطراف، که خنک کند گرما را و لذت را، آنقدر کند که خمیازه بیاید.
چیزی نمیتوانستند بگویند، حالا از هرچه که باشد. کنار رفیقان همیشهی هرروز، خمیازه که بیاید، کمی چرت کنار همان دیوار کاهگلی، مثل همیشه.
همیشه همانجا نشستهاند. همیشه، مگر روزی که یکی را خاک کرده باشند. کمی هنده و چیزی نه از گذشته و نه از حال و نه آینده و بیشتر سکوت و خیرگی به روبهرو که همیشه آرزوی داشتن چیزی رنجشان میداد».
پی نوشت:
نگاهی دیگر به این مجموعه را از اینجا بخوانید.
یادداشت بعدی در این بخش به رمان «بهار 63» نوشته «مجتبی پور محسن» اختصاص خواهد داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر