من هر روز غروب که از کار روزانه فارغ میشوم، خسته اما خوشحال خیابان ولیعصر را میگیرم و سرازیر میشوم به سوی چهارراه ولیعصر. اگر حس و حالش باشد و پایم درد نکند و عجلهای هم در کار نباشد، از میدان ونک تا چهارراه ولیعصر را پیاده میروم. از کنار مردم رد میشوم. پچپچهایشان را میشنوم. قیافههایشان را برانداز میکنم. از سایه درختان کهنسال خیابان لذت میبرم و مشتاقانه ساختمانها و مغازهها را برانداز میکنم. امروز هم میخواهم همینکار را بکنم، اما احساس متفاوتی دارم.
من گمان میکنم امروز به جای چهرههای بیخیالی که هر روز از کنارم رد میشدند و حتی نگاههای اتفاقیشان را از نگاه کنجکاو من میدزدیدند، چهرههایی آشنا، مشتاق و هیجان زده خواهم دید. نگاههایی که با وقت و کنجکاوی نگاه من را پاسخ میدهند. بعد برقی در نگاهشان میدرخشد. لبخندی بر لبانشان نقش میبنند و شاید انگشتانشان به نشانه پیروزی بالا برود. اگر با هر نگاه شعله ناچیزی از امید و شادمانی در دلم روشن شود، به چهار راه ولیعصر که میرسم حتما یکپارچه آتش خواهم بود. شعلهور از سرور و اشتیاق و امید.
من گمان میکنم امروز تصویر آشنای دیگری هم در خیابان ببینم. شاید صفهای به هم پیوسته مامورانی که کنار خیابان رج زدهاند و خسته از چندین ساعت سرپا ایستادن این پا و آن پا کرده و اطراف را برانداز میکنند. آنها که ماموران وظیفهاند شاید با خودشان بگویند که گرفتار شدهایم از دست این مردم بیکار. یا شاید برعکس، دلشان اینور باشد. شاید آن اعماق قلبشان حسرتی وجود داشته باشد از اینکه نمیتوانند رخت و لباس را عوض کنند و به مانند ما سرخوش و مشتاق در خیابان قدم بزنند. یا شاید هنوز در تردید هستند. به عابرین خیره شدهاند و از خود میپرسند: «ما را چرا اینجا آوردهاند؟ قرار است با این سپر و باتوم و سلاح در برابر کدام دشمن بجنگیم؟ در برابر این مردمی که در پیادهروهای شهرشان قدم میزنند؟ در برابر اینها که درست شبیه خود ما هستند؟ مگر اینها چه میکنند یا چه میخواهند که مستحق این لشکرکشیها هستند؟»
اما حتما گروهی هم هستند که به اجبار نیامدهاند. مشتاقانه به جنگ مخالفینشان شتافتهاند. پس باید هوشیار باشند. باید به تک تک عابران چشم بدوزند و از پس کوتاهترین لحظههای یک نگاه گذرا تا اعماق وجود رهگذر نفوذ کنند. باید نگاههایمان را بخوانند. باید بوی نفسهایمان را تشخیص دهند. باید اعماق وجودمان را بکاوند. باید به دنبال اندک شرری در قلبهایمان باشند. باید گوش تیز کنند و از خلال زمزمهها به دنبال واژه آشنایی بگردند. حتما گیج شدهاند. کار دشواری است. شاید آرزو میکنند که باز هم ما فریاد بزنیم. شاید امیدوارند که یک نفر صدایش را بلند کند تا به سادگی پیدایش کنند. جبهه جنگ که مشخص شود کارشان را خوب بلدند. سلاح میکشند و عربده کشان حمله میکنند. اما این سیل جمعیت این بار بیصداست. این رودخانه اینبار در سکوت فرو رفته. چه سرسامآور است این سکوت برایشان. انگار که گرفتارند. دشمن را که نتوانی ببینی همه دشمن هستند. محاصره شدهای. چشم میگردانی و به هر سو که نگاه میکنی مردم را میبینی. مردمی که ساکت هستند. اگر قبلا ساکت بودند خوب بود اما این بار سکوت خوب نیست. اگر ساکت راه میروند یعنی منظوری دارند. سکوتشان این بار شعار است. این بار سکوتشان فریاد است. فریادشان کر کننده شده. از هر سو که بنگری فریاد سکوتی به هواست. سرسام شده این چکاچاک سکوتها. این چه سلاح غریبی است. این کدام سنگر غیرقابل فتحی است. کدام ارتش را برای نبرد با سکوت آموزش میدهند؟ فریاد بزنید لعنتیها که گوشهایمان کر شد از این حجم سکوت...
سکوت مثل بغض میماند. هرچه بیشتر نگهاش داری سنگینتر میشود. هرچه سنگینتر شود شکسته شدنش هولناکتر خواهد بود. کاش زودتر بتوانیم سکوتمان را بشکنیم. قفلی که بر دهانهای ما تحمیل کردهاند بیش از این طاقت ندارد. به لرزه افتاده است. ترسناک شده است. خوب که گوش بدهی از پس این سکوت صدای پای توفان میآید.
پینوشت:
ترانه زیبای «خونبازی» با صدای داریوش را از اینجا دریافت کنید.
منم دقیقن همین کارارو می کنم...هرروز...و شاید امروز...
پاسخحذف