وصیتنامهاش کوتاه بود: «فکر کردم
دیگر وقت مردن است». گذاشتاش روی میز و خرت و پرتهای دیگر را ریخت توی کشو. برای
آخرین بار به دور تا دور اتاق چشم انداخت. همه چیز مرتب بود. هیچ وقت اینقدر
وسواسی نگرفته بود. لیوان شربت آغشته به زهر را برداشت. کنار پنجره رفت. روی صندلی
مخصوصی که آماده کرده بود نشست و به بیرون چشم دوخت. سالها در این خانه زندگی کرده
بود اما به نظرش رسید هیچگاه فرصت نشده است تا با آرامش از این پنجره به بیرون خیره
شود. زیر بارش برف، زنی در پیادهرو قدم میزد. دخترک خردسالی پشت سرش تلاش میکرد
تا درست روی جای پای مادر قدم بگذارد. بازی کودکانه زیبایی بود. با خود اندیشید هیچگاه
تجربهاش نکرده است. درست مثل آسوده نشستن کنار پنجره. مثل خیره شدن به شادیهای کودکانه.
ذهناش به آرامی این افسوسهای فراموش شده را مرور میکرد و دستش لیوان زهر را میفشرد.
پینوشت:
داستانهای 150 کلمهای را از بخش «داستانک» پیبگیرید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر