ساعت 4 بعدازظهر روز 24بهمن – شرکت: مهندس ی. مضطرب و هیجان زده است. از مسیرها میپرسد و مدام میخواهد بدانم به نظر من جمعیت میآیند یا نه. خشونت راهپیمایی در تصمیمش چندان تاثیری ندارد. انگار هیچ راه دیگری بجز حاضر شدن ندارد و فقط امیدوار است به خیر بگذرد. بعد شروع میکند از شیوههای بازجویی پرسیدن! گویی تردید ندارد که قرار است تا آخر خط برود اما هنوز یک چیزی هست که نمیتواند به زبان بیاورد. دست آخر دل به دریا میزند و میپرسد: «مهندس، با خانواده آدم کاری ندارن»؟ تازه ازدواج کرده و نگران همسرش است.
ساعت 7 غروب روز 24 بهمن – داخل اتوبوس: شماره ناآشنا زنگ زده است. با تردید جواب میدهم و بعد از کلی آشنایی دادن به جا میآورم. هم دانشگاهی سابقی است که سالها پیش و در جریان تدفین شهدای جنگ در دانشگاه شریف تحت تاثیر تبلیغات بسیج در گروه مخالف ما قرار گرفته بود. نمیدانم شماره من را از کجا پیدا کرده. بعد از کمی تعارف میگوید: «من فردا تنهام؛ میشه بیام با شما بریم»؟!
ساعت 10.5 شب 24 بهمن-چهار راه ولیعصر: دو موتورسوار از چهار راه عبور میکنند. به نظرم مورد ویژهای نیستند اما پیرمرد آرام نزدیک میشود. زیر چشمی اطراف را نگاه میکند و زمزمه میکند: «از حالا شروع کردن». جا خوردهام. میپرسم «چی رو؟» «واسه فرداس دیگه؛ مثل سگ ترسیدن»!
چند دقیقه بعد، همانجا: رفقا پیامک میفرستند: «الله اکبر»! میپرسم «اوضاع چطور است؟ّ» «عالی»
20 دقیقه بامداد 25 بهمن – منزل: صدای زنگ در میآید. تا من فرصت کنم بترسم و دستپاچه شوم مامان در را باز کرده است. گروهی از زنان فامیل خوش و خرم وارد میشوند. در میان سلام و احوالپرسیهای رایج مامان پاسخ نگاه بهتزده من را میدهد: «ما میخوایم فردا با هم بریم میدون آزادی بست بشینیم»!
ساعت 9 صبح 25 بهمن – شرکت: از یک هفته پیش با آبدارچیها صحبت کردهام. از آقای م. میپرسم «امروز هستید دیگه»؟ اول غرولند میکند که «ما دست کم باید تا ساعت 6 اینجا باشیم». بعد از کمی سکوت خودش آرام ادامه میدهد «البته گور پدرشون، یک روز که بیشتر نیست، بذارن پای مرخصی».
ساعت 7 غروب روز 24 بهمن – داخل اتوبوس: شماره ناآشنا زنگ زده است. با تردید جواب میدهم و بعد از کلی آشنایی دادن به جا میآورم. هم دانشگاهی سابقی است که سالها پیش و در جریان تدفین شهدای جنگ در دانشگاه شریف تحت تاثیر تبلیغات بسیج در گروه مخالف ما قرار گرفته بود. نمیدانم شماره من را از کجا پیدا کرده. بعد از کمی تعارف میگوید: «من فردا تنهام؛ میشه بیام با شما بریم»؟!
ساعت 10.5 شب 24 بهمن-چهار راه ولیعصر: دو موتورسوار از چهار راه عبور میکنند. به نظرم مورد ویژهای نیستند اما پیرمرد آرام نزدیک میشود. زیر چشمی اطراف را نگاه میکند و زمزمه میکند: «از حالا شروع کردن». جا خوردهام. میپرسم «چی رو؟» «واسه فرداس دیگه؛ مثل سگ ترسیدن»!
چند دقیقه بعد، همانجا: رفقا پیامک میفرستند: «الله اکبر»! میپرسم «اوضاع چطور است؟ّ» «عالی»
20 دقیقه بامداد 25 بهمن – منزل: صدای زنگ در میآید. تا من فرصت کنم بترسم و دستپاچه شوم مامان در را باز کرده است. گروهی از زنان فامیل خوش و خرم وارد میشوند. در میان سلام و احوالپرسیهای رایج مامان پاسخ نگاه بهتزده من را میدهد: «ما میخوایم فردا با هم بریم میدون آزادی بست بشینیم»!
ساعت 9 صبح 25 بهمن – شرکت: از یک هفته پیش با آبدارچیها صحبت کردهام. از آقای م. میپرسم «امروز هستید دیگه»؟ اول غرولند میکند که «ما دست کم باید تا ساعت 6 اینجا باشیم». بعد از کمی سکوت خودش آرام ادامه میدهد «البته گور پدرشون، یک روز که بیشتر نیست، بذارن پای مرخصی».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر