نخست: شباهت
«قرار بود مراسم اعدام ساعت 8 و 45 دقیقه صبح انجام شود. من و دوست همراهم چون تصور میکردیم جمعیت زیادی به تماشا نمیآیند خود را ساعت هفت و نیم به محل رساندیم...»
شاید انتقاد به هزاران تنی که برای تماشای اعدام قاتل روحالله داداشی گرد آمده بودند در ظاهر امری قابل انتظار باشد، اما به باور من اگر این دست انتقادات بخواهد صورت مسئله را برای ما تغییر دهند هیچ گاه به نتیجهای نخواهیم رسید و هزار اعدام دیگر هم که در ملاء عام انجام شود ما همچنان ناچاریم فقط به ابراز انزجار از حضار در محل اعدام ادامه دهیم. حرف من این است: اجتماع شهروندان ایرانی برای تماشای مجازات در ملاء عام یک عمل کاملا طبیعی است. ریشه این اقدام نیازها و تمایلاتی است که همه ما داریم. ما همه در این مورد شبیه هم هستیم و تنها تفاوت ما در پاسخهایی است که به این نیازهای مشترک میدهیم.
دوم: «جاودانگی*»
«یک مرد سیگار فروش را دیدم که در یک دست یک ظرف سفالی زغال سنگ داشت و با فریاد خریدار میجست. یک اسپاگتی فروش دورهگرد باید حواس خود را در میان آنچه بر صحنه میگذشت و مشتریان گریزپا تقسیم میکرد. بچهها از دیوارها به کمک هم بالا میرفتند تا جای مناسبی بیابند. کشیشان و خدمه کلیسا با وقار و آرامش جایی در میان جمعیت، در حد مقام روحانی خود میجستند. بالاخره جایی یافتند که مستقیم بر تیغه گیوتین مشرف بود. هنرپیشگان میان سال با کلاههای غیرعادی زرد و بقیه باکلاههایی رنگارنگ گهگاه با حرکاتی که از خود نشان میدادند چشمها را به خود میخواندند ...»
احتمالا شما هم بارها به گزارشهای تلویزیونی برخورد کردهاید که گزارشکر مشغول گفت و گو با یک شهروند است و در پس زمینه آن عده زیادی از سر و کول هم بالا میروند یا برای دوربین شکلک در میآورند. این تلاش برای ثبت شدن در دوربین به چه دلیل است؟ من میگویم برای «جاودانگی»! این نیازی است که تمامی انسانها در ناخودآگاه خود گرفتار آن هستند. نیازی به یک «رد پا**». «مارک دیوید چَپمَن» نیز یکی از ما بود که برای ارضای نیاز خود به جاودانگی راه حل عجیبی انتخاب کرد. او خواننده محبوب خود «جان لنون» را به قتل رساند تا نامش برای همیشه در کنار نام او جاودانه شود! شاید این راه حل افراطی را همه نپسندند، اما راههای کمهزینهتری هم وجود دارد. مثلا حضور در یک صحنه تاریخی: فینال جام جهانی، افتتاحیه المپیک و البته صحنه اعدام قاتل قویترین مرد جهان!!
سوم: هویت
«صدای شیپور به یکباره نواخته طنین انداخت: «به گوش باشید». و همه سربازان پیاده خبردار ایستادند. سپس به سوی صحنه رفتند و دایره وار آن را محاصره کردند. سواران واتیکان هم به سوی جایگاه خود راندند. چارچوب گیوتین میان تیغههای عمودی سرنیزهها و شمشیرهای براق محاصره شد. جمعیت تا حد امکان خود را نزدیک کرد و خود را به صف سربازان محافظ چسباند. صفی طولانی از مردان و کودکان به همراه عدهای که از زندان خارج شده به صحنه نزدیک شدند و به درون منطقه خالی رفتند. بعد منطقه دوباره ساکت شد و ترسناک. سیگارفروش و اسپاگتی فروش ناگهان کاسبی را تعطیل کردند. آنان حواس خود را در صحنه متمرکز ساختند و در انتظار تماشایی جذاب، همه کارهای دیگر را کنار گذاشتند...»
آدمی نیازمند است که وجود و حضور خود را اثبات کند. اگر فرد بتواند رشدی طبیعی و همه جانبه داشته باشد، قطعا فرصت پیدا خواهد کرد که برای خودش هویتی قایل شود. هویتی که ممکن است شاعر، هنرمند و ورزشکار باشد، یا یک کارمند وقتشناس و یا همسر مهربان. مصادیق این هویت تفاوتی در کلیت لزوم آن ایجاد نمیکند. در نبود این هویت، فرد احساس بیرنگی میکند و گمان میکند که دیده نمیشود. احساس بیریشگی میکند و هرلحظه به سویی کشیده میشود. پس عجیب نیست که در چنین شرایطی تلاش کند برای خودش هویتی هرچند کوچک و یا موقت دست و پا کند. هویت شما میتواند «فرد مطلع» باشد. هویتی که روزانه در اطراف خود میبینید و افراد را مشتاق میکند تا از هر مسئله مربوط و نامربوطی سر در بیاورند به این امید که آن را جای دیگر با آب و تاب تعریف کنند و برای مدتی هرچند کوتاه در کانون توجه قرار گیرند. حتما پدربزرگهایی را دیدهاید که با گذشت دهها سال هرکجا که مینشینند هنوز چند خاطره تکراری را به صورت مداوم بیان میکنند که مثلا «من خودم رضاشاه را از نزدیک دیدم». ریشه این تکرارهای ملالآور در این است که فرد نتوانسته هویت دیگری برای خود تعریف کند، پس به ناچار به همان دستمایه ناچیز خود تمسک میجوید. اینکه شما صحنه یک اعدام معروف را از نزدیک دیده باشید احتمالا موضوعی جذاب برای اطرافیان است که تا مدتها میتوانید از بازگو کردن آن بهرهمند شوید.
چهارم: روزمرگی
«وقتی محکوم روی صحنه پدیدار شد پابرهنه و دست بسته بود. یقه پیراهن او را قیچی کرده بودند و گردن او لخت و ستبر دیده میشد؛ اما چسبیده به شانهها. مردی جوان حداکثر 26 ساله و خوش هیکل بود. صورت او مات درهم به نظر میرسید. سبیلی به رنگ تیره و مویی قهوهای تیره داشت...»
شهروندان جامعهای که از تفریحات طبیعی و گروهی محروم شده، به مرور دچار عارضه روزمرگی میشوند. تقریبا هرکجای دنیا دست کم یک کارناوال سالانه برای جشن و شادی دارد، اما ما نداریم. به جایش یک سوگواری محرم داریم که اتفاقا مذهبی و غیرمذهبی کاملا از آن استقبال میکنند تا دست کم برای چند روزی در یک آیین گروهی شرکت کنند، اما این مخدر کوتاه مدت کافی نیست. شهر ما «دیسکو» ندارد. «بار» ندارد. سالنهای رقص ندارد. آببازی هم در آن قدغن است. حتی ورزش کردن و یا سینما رفتن آنقدر گران و پرهزینه شده که بسیاری از عهده مخارجش بر نمیآیند. لباسها تا حدامکان یکدست شده است. همه چیز به سوی یک مرکزیت مطلق جهت دهی میشود و پراکندگی و تنوع یک توطئه شناخته میشود. طبیعی است که این جامعه دچار روزمرگی شود. حال اگر معدود مواردی برای ایجاد یک هیجان گذرا پدیدار شود نمیتوان از کنار آن به آسانی گذشت. شرح مشابهی را میتوان از زبان «دبورا بکراش» در کتاب «تفتیش عقاید»*** شنید:
«... محکوم را از نردبان بالا میبردند و به آن تیرک زنجیر میکردند. اگر آن شخص از توبه امتناع میکرد ماموران تفتیش عقاید اعلام میکردند که او را به شیطان وامیگذارند. چنین اعلانی همیشه باعث خشنودی جمعیت میشد. چرا که نشانه فرصت دیدن شخصی بود که متحمل دردی جانکاه میشد. برای خواننده امروزی لذت بردن از رنج و عذاب جسمانی دیگران توجیهناپذیر مینماید. اما زندگی در آن روزگار عموما بیرحمانه بود و جنگ خروسها، به دام انداختن خرسها، شلاق زدن و مثله کردن دزدان و مجازات وحشیانه بدعت گزاران به زندگی ملالانگیز و نامطمئن هیجان میبخشید...»
پنجم: پایان
«بلافاصله او را در برابر تخته اعدام به زانو درآوردند. سر او را با دقت درون یک گودی جای دادند تا گردن درست زیر تیغه قرار گیرد. یک سبد را در برابر و زیر جایی قرار دادند که سر محکوم قرار می گرفت. وقتی تیغه سنگین پایین آمد سر محکوم به درون همین سبد افتاد. مامور اعدام در موهای سر بریده چنگ زد، آن را برداشت و به همه تماشاگران نشان داد...»
در این مدت به متنها و قضاوتهایی برخورد کردم که تماشاگران صحنه اعدام را به انواع و اقسام بیاخلاقیها متهم کرده و حتی آنان را موجوداتی فاقد روح و هویت انسانی خوانده بودند. من عمیقا با چنین تفاسیری مخالفم و اتفاقا کاملا میتوانم تصور کنم که بسیاری از حاضران در این مراسم نه تنها فضایل اخلاقی، که اتفاقا درک و شناخت و تحلیل بسیار عمیقتری هم از منتقدان خود داشته باشند. اساسا من میگویم صرف حضور در چنین مراسمی لزوما نمیتواند معرف شخصیت فرد باشد. این یک مسئله گروهی و اجتماعی است. عملکرد افراد به عنوان عضوی از یک جمع میتوان کاملا بیارتباط با عملکرد فردی آنها به صورت مستقل باشد، همانگونه که عملکرد یک جمع ممکن است هیچ ارتباطی به دلخواستهای فرد فرد اجزایش نداشته باشد.
حال آیا باید حاضر شدن مردم در پای چوبه دار را مهر تایید آنان بر این اقدام فرض کرد؟ آیا اگر از تک تک این افراد به صورت مجزا پرسیده میشد که نظرشان در مورد اعدام یک مجرم زیر 18 سال چیست، همگی متفقالقول رای بر اعدام صادر میکردند؟ اجازه دهید پاسخ این پرسش را از جناب «چارلز دیکنز» بشنویم که از نزدیک شاهد یک مراسم اعدام با گیوتین بوده و گزارش آن را هم نوشتهاند:
«دو مامور با دقت سر را به بقیه بدن چسباندند. چنان که گویی تیغه گیوتین سر و تن را از هم جدانکرده است. هیچ کس اهمیتی نداد. شاید هم همه تحت تاثیر قرار گرفتند. اما نشان ندادند. کسی هیچ نشانه ای از اعتراض، بیزاری، ترحم، خشم یا تاسف بروز نداد. محوطه حالا خلوت بود».
پینوشت:
* «جاودانگی» عنوان کتابی است از «میلان کوندرا» که درونمایه آن در شکل گیری نگاه من به این مسئله موثر بوده است.
** نام اثری از «جلال آل احمد». نداشتن «رد پا» در این اثر استعارهای است از بچهدار نشدن نویسنده.
*** من کتاب را به صورت صوتی گوش دادهام و از این بابت نمیتوانم به شماره صفحه ارجاع دهم. شما هم این کتاب را از اینجا+ بشنوید.
**** بخشهای آبی رنگ همه بخشی از گزارش جناب دیکنز هستند و از کتاب «تجربه های ماندگار در گزارش نویسی» ترجمه و تدوین «علی اکبر قاضی زاده» فصل «اعدام با تیغه سنگین گیوتین»گرفته شدهاند.
(آخرین تصویر به صحنه نمایش عمومی جسد «بنیتو موسولینی» و نزدیکانش تعلق دارد که با استقبال گستردهای همراه شده است.
سلام. آرمان عزیز! در اینکه هر کس تلاش میکند به نوعی بودن، هویت و شخصیت را تعریف و تشبیه و جاوادنه کند؛ و اینکه در همه مردم سهمی از این حواس وجود دارد شکی نیست. من هم که در نقد رفتار جوانانی که به تماشا رفتند نوشتم، شاید اگر در جای و جایگاه آنها بودم کار آنها را میکردم. اما اینکه همه مردم برای انجام این کارها نوعی غریزه و علاقه ذاتی دارند، دلیل بر اخلاقی بودن و غیرقابل نقد بودن آن نیست. مطمئنا این اولین اعدام خیابانی نبود و آخرین آن هم نخواهد بود. همه اعدامهای خیابانی تماشاگر هم خواهد داشت. اما اگر کنشگران عرصه اجتماعی سهم خود را در این عرصه با نقد آن انجام دهند و شرایط فقدان فضاهای تفریحی که شما در قسمت «روزمرگی» بدان پرداختهاید مرتفع شود، شاهد آن خواهیم بود که اگر از تعداد این تماشاگران کم نمیشود، دستکم بر تعداد آنها افزوده نشود.
پاسخحذفیک نکته دیگر اینکه تمام این نقدها البته اگر جانب انصاف را فرونگذاشته باشند، پیش از آنکه نقد مردم و جوانان محروم از هر تماشای مشروع و مطلوبی باشد، نقد فضای بستهایست که به برپا کردن این طنابهای دار منجر شدهاست.
تحلیلتون رو پسندیدم با موضع گیری بیطرفانه شما موافقم فکر کردم شاید بتوان از روانکاوی هم برای تبیین منطق حضور تماشاچیان خشونت کمک گرفت.سوزه ای که سرکوب تجربه ی هر روزه اش است سوزگی خود را منکر میشود اما برای تداوم انکار نیاز مند دیدن چهره ی عینی خشونت سرکوب است نمایشی از این دست مازوخیست را آرام می کند و آرامش ناشی از حصول قطعیتی نه از سرانجام عصیان بلکه از آنچه در هوا جاری است.این عبرت آموزی نیست بلکه دیدنی شدن خشونت سرکوب است که همگان را آرام و خموش به زندگی روزمره مقدر باز می گرداند.
پاسخحذفعالی بود از نگاه ژرف شما متشکرم
پاسخحذفمن هم مانند بسياري ديگر، از نبود تفريح وهيجان و شور زندگي رنج ميبرم ولي حتي لحظه اي هم به مخيله ام ظهور نكرد كه براي كمي تفريح! به صحنه جان دادن يك انسان آنهم بصورت زنده نگاه كنم!
پاسخحذفاگر مسئولين صداوسيما همچون آرمان عزيز بينديشند، براي نمايش اين هيجان ممكن است مجازاتهاي اعدام را بطور زنده پوشش دهند و بارها ساعت آنرا بصورت زيرنويس به ملت ما اعلام كنند تا كمبود هيجان بدين نحو جبران شود!
من معتقدم ماچون دوست داريم مردم خود را بهترين مردم دنيا بدانيم ميخواهيم هرگونه سورفتار آنها را توجيه كنيم همانگونه كه وقتي يكصدهزار تماشاچي يكصدا در استاديوم فحش ناموسي ميدهند اين رفتار را به عده معدودي تماشاگرنما نسبت ميدهيم