نمیتوانم به ابرها دست بزنم،
به خورشید نرسیده ام.
ولی خیلی وقتها كاری را كه تو میخواستی انجام داده ام.
دستم را تا جایی كه میتوانستم دراز كردم ،
شاید بتوانم آنچه تو میخواستی به دست آورم.
اما انگار من آن نیستم كه تو میخواهی.
برای آنكه نمیتوانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم.
نمیتوانم به عمق افكارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم.
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی،كاری از من برنمی آید.
میگویی آغوشت باز است،اما خدا میداند برای چه كسی.
نمی توانم فكرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.
نمیتوانم رویاهایت را پی گیرم یا به افكارت پی ببرم.
نمیتوانم ، نمیتوانم.
پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن.
هر چند من در كنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم.
اگر كسی از حال و روز من پرسید بگو ، زمانی با من بود.
اما هیچ گاه دستش به خورشید و ابرها نرسید.
شل سیلور استاین
پی نوشت:
شعر را اولین بار در وبلاگ «کامران نجف زاده» دیدم. اعتراف می کنم باور نمی کردم هیچ وقت یکی از فعالیت های این بنده خدا اینقدر مورد استقبال من واقع شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر