چندی پیش خبری منتشر شد که خبر می داد بازده مفید کار در میان کارمندان ایرانی 6 ساعت در هفته است. (از فارس بخوانید) در مقایسه، کارمندان ژاپن و كره بيش از 50 ساعت مفید در هفته کار می کنند. این یادداشت تلاش دارد تا به این بهانه، نگاهی گذرا کند به ریشه یابی کم کاری ایرانیان در کتاب «کار و فراغت ایرانیان» نوشته «حسن قاضی مرادی». پس بدون نیاز به تکرار، تمامی تعاریف، ادعاها و ارجاعات متعلق به کتاب نام برده شده است.
-------------------
در ابتدا بد نیست تعریف کنیم «کار» هر فعالیتی است که از طریق آن، کالایی و یا خدماتی برای استفاده فوری و یا مبادله تولید شود. مطابق این تعریف کلی، کار فعالیت فکری، عملی و عاطفی انسان است که اولا غایتمند است و ثانیا اجتماعی. در برابر بیانگی نیروی کار معرف وضعیتی است که در آن نیروی کار بر روند شرایط کار و نیز محصول کار خود نظارتی ندارد. بلکه تحت نظارت و راهبردی و سفارش سرمایه دار و کارگزاران او است که کاری فاقد خودانگیختگی را انجام می دهد و ای بسا این کار نسبتی با توانمندی ها و اشتیاقات او نداشته باشد. تجلی مسلط بیگانه شدگی کار تحت تسلط همین مناسبات «زحمت» و «اشتغال» است. این هر دو معرف تلاش معاش اند. زحمت عمدتا به عنوان فعالیت تولیدی و اشتغال عمدتا به عنوان فعالیت خدماتی به کار می رود. در زحمت و اشتغال آدم بر اساس ضرورت عمل می کند اما تا ابد نیز در بند همان ضرورت می ماند. اما دلایل بیگانگی ایرانیان با کار و به بیان دیگر، تبدیل فرهنگ «کار» آنان به فرهنگ «زحمت و اشتغال» را از چند جنبه «سیاسی، اجتماعی، حقوقی، فرهنگی و روانشناختی» می توان بررسی کرد.
عامل سیاسی: حکومت استبدادی –حکومت غالب و مداوم تاریخ چندهزار ساله ایرانیان- جدایی سیاسی حکومت و مردم را در عین وابستگی اقتصادی مردم به حکومت به همراه آورده است که هردو عامل تاثیر مستقیمی بر زایل کردن اشتیاق عمومی به کار دارد. در چنین شرایطی مردم برای آنکه خود را از خطر ورشکستگی و تباهی برهانند با پذیرش وابستگی اقتصادی به دولت به خدمتگذاران آن تبدیل می شوند؛ البته خدمتگذارانی ریایی که همواره نمک خورده و نمکدان می شکنند. همچنین باید دانست که ناامنی و بی ثباتی نتیجه اجتناب ناپذیر هرج و مرج استبدادی است: در جامعه ما نه مالکیت خصوصی و ثروت فردی از هیچ گونه امنیتی برخوردار بوده است و نه مقام و منزلت اجتماعی از هیچ گونه ثباتی. نتیجه مستقیم چنین وضعی این است که هر کس بر هر جایگاهی دست می یافته که می توانسته غارتگری کند، سریعا به ثروت اندوزی می پرداخته است. از سوی دیگر حکومت با در اختیار گرفتن درآمد سرشار ناشی از فروش نفت به عنوان بزرگترین عامل اقتصادی در بازار تسلط انحصاری یافت و مانع رشد سرمایه داری مستقل صنعتی و حتی تجاری شد. این دو نیز تلاش کردند تا با هر ترفندی بخش بیشتری از این پول نفت را به جیب بریزند. دو راهکار از این یغمای فراگیر عبارت بودند از: «اقتصاد رانتی» که کیفیت و کمیت آن تنها به دوری و نزدیکی قدرت بستگی دارد و «اقتصاد سیاه».
عامل اجتماعی: ایرانیان به ندرت با کار خود هویت می یابند. مشغولیت ایرانی بیش از آنکه کار باشد، زحمت و اشتغال است و این دو چنان بیزارش می کند که اصلا درکی از کار و فعالیت خلاق و بارآور ندارید. همچنین از جهت اقتصادی و سیاسی کسب امنیت در زندگی شخصی و خصوصی مهم ترین هدف ما در طول تاریخ مان بوده و البته مهم ترین شیوه منفعل این هدف نیز حاشیه نشینی بوده است. ما چه بسیار که به «آب باریکه» حاصل از زحمت خود می ساخته ایم و در انتظار می ماندیم که بلا بگذرد. در عین حال به این نه می اندیشیم و نه می توانیم بیندیشیم که حاشینه نشینی پیامدی جز سترونی ندارد. در عین به نظر می رسد در جامعه ای که نه قانونی هست و نه حق و مسوولیتی، بلکه زور و خشونت حرف اول و آخر را می زند برخورداری از زور و یا قرار گرفتن زیر چتر حمایتی زور به وسیله ثروت، مطمئن ترین تلاش برای رسیدن به امنیت است.
عامل اجتماعی دیگر «شخصی کاری» است. یعنی کارمند ایرانی شرایط کاری خود را به گونه ای رقم می زند که فقط خودش از آن سر در بیاورد. نتیجه آنکه امکان جایگزینی افراد در مناسب گوناگون دشوار شده و معمولا مستلزم دوباره کاری است. بنیان تسلط این ویژگی در مناسبات اجتماعی نظام حامی پروری حکومت استبدادی است. هر فرد در محیط کار بیش از آنکه دغدغه کار خود را داشته باشد، پیوسته نگران و جویای موقعیت حامی اش است تا به محض درک تزلزلی در قدرت او رو به سوی حامیان دیگر بیاورد. در چنین ساز و کاری حمایت مافوق از مادون نیز به شرطی قابل اتکا است که جایگاه خود او دچار مخاطره نشود وگر نه افراد تحت حمایت خود را به مانند گوشت دم قربانی معرفی می کند تا از خطر برهد. همچنین یک وجه حمایت حامی از مرئوسان خود برای این است که بتواند حاصل کار آنان را به عنوان کار نوآوری خود به بالادستی ها ومعرفی کند که همین غارتگری فکری نیز از عوامل اصلی زوال اشتیاق به کار است. «مهاجرت نیروهای کار و سرمایه» دیگر عامل اجتماعی است که نیازی به توضیح ندارد.
عامل حقوقی: «سازمان یافتگی کار»، اصلی ترین عامل حقوقی در تثبیت فرهنگ کار است. زمانی که حق اعتصاب به عنوان یکی از پایه ای ترین حقوق کار از نیروی کار سلب شود آنان به رفتارهایی متمایل می شوند که می توان آن را «اعتصاب فردی» خواند. برای مثال کارمند پشت میز خود می نشیند و تظاهر به فعالیت می کند، اما عملا کاری از پیش نمی برد، رفتاری که زایل کننده تام و تمام اشتیاق به کار است. «حق برخورداری از کار» دیگر عامل حقوقی است که هم در قانون اساسی کشور ما بر آن تاکید شده و هم از مفاد پیمان نامه حقوق بشر است، با این حال هیچ گاه پای خود را خارج از ورطه این اسناد نمادین نگذاشته است. در چیرگی بیکاری نیروی کار به تقلایی دست می زند که فقط کار بیاید. در این حالت فرد بیکار به کار شایسته و مناسب علایق و توانمندی های خود نمی اندیشد. همچنین انواع تبعیض ها در محیط کار، از تبعیض های جنسیتی گرفته تا تبعیض های مذهبی، عقیدتی و سیاسی، دیگر عوامل حقوقی زایل کننده اشتیاق به کار محسوب می شوند.
عوامل فرهنگی: «نگرش تقدیرگرا» و «فرهنگ صوفیانه و عارفانه»، دو سم مهلک در تن رنجور فرهنگ کار ایرانیان است. از فرهنگ «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین» و از فرهنگ «مال دنیا چرک کف دست است» نمی توان انتظار تلاش و تکاپوی پویا برای رشد و توسعه داشت. از سوی دیگر «ضعف اخلاق کار» عامل فرهنگی دیگری است که اتفاقا در کشور ما رفتار شگفت انگیزی از خود نشان می دهد، بدین معنا که علی القاعده در اکثر کشورهای جهان افزایش سطح تحصیلات نیروی کار رابطه ای مستقیم با اخلاق کار دارد، اما در ایران معاصر این رابطه معکوس است. این بدان معنا است که ایرانیان دارای تحصیلات و دانش کمتر، ناخودآگاه به ضعف موقعیتی خود و زایل شدن احتمالی حقوقشان کمتر آگاه می شوند. در برابر تحصیل کرده ایرانی هنگامی که در جایگاهی ناشایست قرار گیرد و توانایی های خود را در حال نابودی و هدر رفتن ببیند ناخودآگاه میل و اشتیاق کمتری به کار نشان خواهد داد. با توجه به گستردگی فساد سیستمی و تبعیضات گسترده در حاکمیت حامی پرور، این نارضایتی تحصیل کردگان گسترده و کم نظیر است.
عوامل روانشناختی: «تنبلی و آزمندی» ویژگی روانی جامعه ای است که بنابر تاریخ پرفراز و نشیبش ناچار بوده است به گونه ای با استبداد ریشه دار کنار بیاید. وقتی در طول تاریخ مدام حکومت ها به واسطه زور مردم را سرکوب و غارت کرده اند پیدایش فرهنگ «سازگاری طلبی» طبیعی است که البته با «تسلط طلبی» که منفعل است تفاوت دارد. تنبلی در اساس ابزار سازگاری طلبی است که حامل نوعی نافرمانی منفعلانه است. کشاورز که به صورت مداوم مازاد محصولش را در چپاول خان و کارگزارانش می بیند به حدی بذرافشانی می کند که تنها نیاز سالیانه اش را بدهد و شهری که اموالش هیچ امنیتی در برابر مصادره عمال حکومت ندارد جز بنایی موقت نمی سازد. از سوی دیگر سیطره مطلق حاکمیت بر منابع و ثروت های ملی سبب می شود تا تقریبا همه مردم به اموال و دارایی های حکومت به چشم آنچه از آنها غصب شده است بنگرند. نتیجه آنکه در هیچ فرصتی از دستبرد زدن به آن خودداری نمی کنند و فرار کردن از زیر بار مسوولیت های خود را نه تنها یک ویژگی منفی شخصیتی نمی دانند، بلکه گاه آن را با افتخار تعریف می کنند و مصداق «زرنگی» می خوانند. به نظر می رسد حتی تبلیغ و ترویج ملالت بار قناعت طلبی را در کل تاریخ فرهنگ ایران که به خودی خود زایل کننده اشتیاف به کار است می توان با تلاش برای مهار رفتارهای غارتگرانه ایرانیان نسبت به هم توضیح داد.
در همین ارتباط بخوانید: «تحقق آزادی با کار»، گفت و گویی با حسن قاضی مرادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر