سال اول راهنمایی بود؛ کلاس 5/1 با چهارکلاس دیگر سال اولی ها فرق می کرد؛ تمام معلم هایش هم فرق می کردند و «آقای ایوبی» را فقط ما داشتیم. من عاشق ادبیات بودم و از آن بیشتر عاشق نوشتن و سرودن؛ هر زنگ انشا که می شد هزار شلنگ تخته می انداختم که شاه کارم را بخوانم، اما نتیجه تقریبا همیشه یکجور بود: «کلی گویی می کنی آقا؛ کلی گویی می کنی!» یک بار هم نشد که محض نمونه آقای ایوبی از انشای من تعریف کند. سال سوم دوباره به آقای ایوبی رسیدیم؛ یک بار شعر «عقاب» ناتل خانلری را خواند و از ما خواست هرکس هرچه فهمید بنویسد؛ درک ما از شعر چنگی به دلش نزد؛ یک بار دیگر خواست به انتخاب خود چیزی را نقد کنیم؛ یک شعر، یک کتاب و یا حتی یک فیلم؛ سر نقد «زمستان» اخوان ثالث دعوایمان شد! من می گفتم «نفس کز گرم گاه سینه می آید برون» نشانه ای برای فرزندان است و او قبول نداشت؛ «ثلث دوم» قرار شد یک شعر انتخاب کنیم تا به انتخاب شعرمان نمره بدهد؛ نوبت من که شد خواستم از «بوی جوی مولیان» نام ببرم که حرفم را با اشاره دست قطع کرد و سرش را چرخاند؛ هروقت حالش از «حماقت بی حد» به هم می خورد اینکار را می کرد! دست آخر دیدم این روال فایده ندارد؛ خودم دست به کار شدم و یک غزل پنج بیتی نوشتم؛ راستش آنقدر خاطره بد داشتم که جرات نمی کردم شعر را تحویلش بدهم؛ زنگ تفریح و به واسطه یکی از مشاوران مدرسه برایش فرستادم؛ زنگ که خورد سر کلاس صدایم زد؛ دل توی دلم نبود اما دیدم که نمی تواند خنده رضایتش را پنهان کند، گفت «پسر جان؛ ما این همه گفتیم غزل باید دست کم شش بیت باشد تو نشنیدی؟» بعد شعر را یکی دوبار دیگر خواند و سرش را عقب و جلو کرد؛ دست آخر یک 20 ناقابل جلوی اسمم نوشت. چقدر سخت بود، اما ایوبی بالاخره توانست به هر ضرب و زوری که بود «خلاقیت» و فرار از تقلید را به ما یاد بدهد. باورم نمی شود که دیگر نیست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر