درآستانه سال 58 برای جریان غالب مذهبی در ایران هیچ منفعتی در رویارویی عملی با غرب، آن هم در اشل چپگرایانه آن وجود نداشت. آنها دیگر به قدرت رسیده بودند و به نظر نمیرسید حلوای نسیهای در این رویارویی متصور باشند، اما هنوز در جامعه سودای غربستیزی به شدت وجود داشت. در عمل این مهمترین دستاویز چپگرایان برای مقابله با طرفداران آیتالله خمینی بود. همانها که نخستین تلاش نافرجام برای فتح سفارت ایالات متحده در تهران را سازماندهی کرده بودند و همانها که آمریکا را «عقرب جراره*» خواندند تا خود را در صف اول مبارزه با امپریالیسم بگنجانند، اما جناح مذهبی نه تنها اعتقادی اصولی به این موضوع نداشت که حتی خود هم به خوبی میدانست در رقابت با چپگرایان از ماهها پیش خود را به عنوان گزینه قابل قبولتر در نگاه غربیها جا زده است. رقیبی که با استفاده از همین رانت اجازه داشت در سیل اتهاماتی که نثار عالم و آدم میکند، غربیها را هم بینصیب نگذارد و در عین حال همچنان در نگاه غرب قابل اعتمادتری بماند. از مدتها قبل هم شواهدی وجود داشت دال بر اینکه اینان حتی پا را از این هم فراتر گذاشتهاند و در صدد برآمدند تا در میان تک جملههایی غیرشفاف، غربیها را متقاعد کنند سقوط همپیمان آریامهری اثر چندانی بر روابط ایران و غرب نخواهد گذاشت و به سود آنهاست که در این جدال مداخله نکنند. حربهای که چندان ضروری هم به نظر نمیرسید چرا که از نگاه جهان غرب، مساله اجتناب ایران از نزدیکی به بلوک شرق میتوانست به تنهایی یک تضمین حداقلی محسوب شود.
مضحکترین طرف این دعوا خود شاه بود. علیرغم تمام بلندپروازیهای دو دهه پیش، به مراتب بیش از آنچه که مخالفین او را سگ دستآموز غربیها میدانستند، در آن ماههای بحرانی خود شاه بود که خویشتن را وابسته و محتاج به غرب میدانست و جالب آنکه همزمان که در صدد جلب رای اعتماد دوباره غرب برآمده بود، در موضعی متناقض ویرانی پایههای سست سطنتش را اقدام تلافیجویانه از سوی غربیها تعبیر میکرد. او که میدید دلجویی غربیها هیچ تاثیری در توقف روند انقلاب ندارد، لاجرم نتیجه میگرفت که مرتبا از سوی غرب دست انداخته میشود و این پیدرپی بر تردیدهایش و البته سیل تصمیمات اشتباهش میافزود و باعث میشد همچون کودکی که در باتلاق دست و پا میزند هر لحظه بیشتر فرو رفتن را تجربه کند. اوضاع به همین منوال گذشت تا با فرو ریختن نظام سلطنتی و روی کار آمدن دولت موقت غرب پاداش عدم مداخلهاش را دریافت کند. مداخلهای که حتی اگر انگیزهای هم برای آن متصور بود، باز هم به لحاظ عملی در وضعیت انقلابی ایران امکانپذیر به نظر نمیرسید.
در نخستین وزنکشیهای سال 58 خیلی زود معلوم شد مذهبیها دست بالا را دارند. اینان زبان مردم را به خوبی میفهمیدند و البته به خوبی قادر به تکلم به همان زبان بودند. از همین رو موفق شدند آنچنان خود را با انگیزههای مردمی گره بزنند که رقبا عملا به سکوی تماشاچیان منتقل شوند. در هر زمینهای مذهبیها تندترین سخنان را بر زبان میراندند و عجیب نیست که در جامعهای که تندترین انگیزههای انقلابی را مدتها به خود تلقین کرده بود بیشترین طرفدار را تندترین سخنان به خود جلب کند. در این میان شعارهای تندی که از سوی چپگرایان نصیب غربیها میشد آخرین سنگری تندروی بود که هنوز آن طور که باید در اختیار و انحصار جناح مذهبی قرار نگرفته بود. پس برای حذف کامل رقیب نیمه جان، آخرین سنگر هم باید فتح میشد.
حمله به خاک ایالات متحده در تهران همان چیزی بود که جناح مذهبی را در آخرین جدال تندروی باقی مانده، از چپگرایان پیش انداخت. چپهایی که در عین حمایت قاطع انقلابی از این اقدام، به دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و بالادستیهایشان حسادت میکردند. درست در زمانی که برخی روحانیون محافظهکار که پیش از داستان بهمن 57 خود طرف مذاکره مستقیم با نمایندگان غربیها بودند جسته و گریخته از این بابت اظهار نگرانی میکردند، کلیت جناح مذهبی پیام قاطع انقلاب دوم را به خوبی درک کرد. دوران قرار گرفتن دولت بازرگان در قامت محلل به سر آمد و مذهبیها مستقیما از نردبانهای قدرت اجرایی و سیاسی بالا پریدند. جالب آنکه هنوز هم غربیها وضعیت موجود را بدترین وضعیت ممکن نمیدانستند. چه اینکه فاتحان سفارت را کمونیستهای وابسته به بلوک شرق تشکیل نداده بودند بلکه اینان مردمانی سرگرم اندازهگیری میلیمتر به میلیمتر محاسن هموطنان بودند!
فردای حمله به خاک ایالات متحده در تهران، بازی قدیمی همراه با منطق منحصر به فردش به سرآمد. حاکمان ایران دیگر وارد بازی جدیدی شده بودند که راه سادهای برای بازگشت نداشت. باید توجه داشت که از سالها پیش مبارزه با فرهنگ غربی نسخه تجویز شده جناح مذهبی بود اما رئوس این جناح هرگز حاضر نبودند این جدال فرهنگی را به مبارزهای در مختصات سیاست بینالمللی تعمیم دهند. انگیزه صدور انقلاب هم که در آن ماهها مطرح شد تنها نوعی درشتگویی مذهبی در اشل خاورمیانه به حساب میآمد که پیشاپیش راه خود را از شیوه مبارزان انترناسیونال مارکسیستی و همه خطرات تعلق به خط مشی مبارزاتی آن جدا کرده بود. در عمل هم قرار بود که به تبلیغات داخلی بسنده شود تا در دنیای خطرناک برون مرزی به کسی برنخورد.
اما پس از حمله به سفارت همه دستاندرکاران ارشد به خوبی دریافتند که ناچار هستند این بازی بیبازگشت را به گونهای آبرومند به سرانجام برسانند. احتمالا حتی این امید وجود داشت تا در آیندهای نه چندان دور که تسویه حساب داخلی به پایان برسد، شعار «مرگ بر آمریکا» هم به حاشیه رانده شود، آرزویی که هرگز برآورده نشد. در عمل پسلرزههای حمله به سفارت ایالات متحده آنچنان تکاندهنده و تاثیرگزار از آب درآمد که دیگر اصل موضوع جز در قالب بازیهای زبانی چندان اهمیتی نداشت. اینبار نوبت غربیها بود تا به حریفان مذهبی در ایران بقبولانند که عرصه سیاست آن دنیای «بزن در رو»ای نیست که آنان در سالهای 57 و 58 تصور میکردند. این آشکارترین خط مشی سیاسی دولت جمهوریخواه بود که ریگان در نهایت سختگیری آن را دنبال میکرد.
پینوشت:
* اشاره نگارنده به سرود معروف «آمریکا، آمریکا» است. بسیاری سراینده این سرود را «سیاوش کسرایی»، از اعضای «حزب توده ایران» میدانند و این اشاره نیز بر پایه همین گمان است. با این حال برخی منابع دیگر نیز مدعی هستند «حمید سبزواری» سراینده این ترانه بوده است.(+)
* اشاره نگارنده به سرود معروف «آمریکا، آمریکا» است. بسیاری سراینده این سرود را «سیاوش کسرایی»، از اعضای «حزب توده ایران» میدانند و این اشاره نیز بر پایه همین گمان است. با این حال برخی منابع دیگر نیز مدعی هستند «حمید سبزواری» سراینده این ترانه بوده است.(+)
شما هم میتوانید بخش مربوط به مجموعه یادداشتهای خود را تعریف و در «مجمع دیوانگان» سردبیری کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر