تقریبا دو سال پیش، یکی از دوستان یادداشتی نوشت با عنوان «جنبش دانشجویی بیپدر شد». (اینجا) این دوست عزیز، خرسند از نابود شدن آخرین تشکلهای دانشجویی نوشته بود: «جنبش دانشجویی ایران از ۶ مهر سال ٨٨ بیپدر شد. این واقعه خوش آیند را باید به تک تک دانشجویان ایرانی و کنشگران فعال در این جنبش تبریک گفت. جنبش دانشجویی ایران بعد از یک کشاکش دردآور پدران و قیمان خود را کشت. این جنبش بیپدر شده است و از همین جا است که آغاز رهایی خود و جامعه خود را نوید میدهد. تظاهرات ۶ مهر سال ٨٨ در دانشگاه تهران تجربهای متفاوت بود. تجربهای شیرین از بیپدر شدن و رها شدن یک جنبش. تظاهراتی که در آن هیچ سردستهای نیست. هیچ بیانیهای خوانده نمیشود. هیچ گروه و دسته دانشجویی با گروه و دسته دانشجویی دیگری برای پدرخواندگی جنبش یا بخوانید ( تجاوز به رحم جنبش) رقابت نمیکند».
اشاره نگارنده آن مطلب، به انحلال انجمنهای اسلامی دانشجویان و تضعیف روزافزون دفتر تحکیم وحدت بود که در نهایت به جایی رسید که تجمعات دانشجویی بدون سازماندهی تشکیلاتی شکل گرفته بودند. این دوستان که از منتقدین عملکرد انجمنهای اسلامی دانشجویان بودند، این تشکلها را مدعیان پدرخواندگی جنبش دانشجویی میدانستند و از روند رو به افول آنها ابراز خوشحالی میکردند. من اما نظر دیگری داشتم و همان زمان در پاسخ به آن یادداشت نوشتم: «بر گور خود نرقصیم!» (اینجا)
استدلال من این بود که تعبیر «پدرخواندگی» برای تشکلهای دانشجویی ناشی از درکی نادرست نسبت به مفهوم آزادی است. درکی که آزادی را به «آنارشیسم» تقلیل میدهد و هرگونه سازماندهی تشکیلاتی را مترادف بند و محدودیت قلمداد میکند. به باور من، این نگرش هیچ گاه نتوانست فاجعه جامعه بیشکل و تودهوار را درک کند و ریشههای ظهور ناگهانی پوپولیستهایی چون «محمود احمدینژاد» را دریابد و در تحلیل پدیده شوم «عوام فریبی»، انگشت اتهام را به جای نبود نهادهای مرجع اجتماعی، به سوی عملکرد اندک نهادهای موجود گرفت. نتیجه آنکه به جای تلاش برای تشکیل نهادهای جدید و یا اصلاح نهادهای موجود، پایکوبان و سرخوش به استقبال نابودی همان نهادهای نیمبند رفت و در برابر تهاجم روزافزون حاکمیت به تشکلهای دانشجویی، نه تنها به حمایت از آخرین سنگرهای دانشگاه برنخواست، بلکه حتی بر گور آنان به رقص ایستاد!
دو سال پس از آن یادداشت، تاریخ دانشگاهی کشور ما یکی از بیفروغترین سالگردهای 16آذر را تجربه کرد تا همگان در ناامیدی و یاس نظاره کنند که دیگر توانی در تن رنجور دانشگاههای کشور باقی نمانده است. «جنبش دانشجویی» که پس از 18تیرماه 78 هیچ گاه نتوانست تکلیف خود را با ضربه سنگینی که بر پیکرهاش وارد آمده بود روشن کند، به مرور دچار سردرگمی، یاس و رکود شد و فعالیتش به سمت و سوی تبلیغات رسانهای رفت. انجمنهای اسلامی دانشجویان یکی پس از دیگری تعطیل شده و یا از درون تسخیر و استحاله شدند تا ارتباط دفتر تحکیم وحدت، به عنوان گستردهترین نهاد مستقل دانشجویی با بدنه دانشگاهها روز به روز کاهش یابد. از سوی دیگر بازماندگان دفتر تحکیم نیز تاثیرگزاری فعالیت دانشجویی را تنها در بازتابهای خبری جست و جو کردند تا عملا کار به جایی برسد که تحکیم در یک مجموعه کوچک خلاصه شود که خودسرانه و بیارتباط به مطالبات دانشجویی حرکت میکند و حیاتش جز در بیانیههای پراکندهای که در چند سایت اینترنتی منتشر میشوند نمودی ندارد.
در کنار این مجموعه، هیچ گاه دانشجویان نتوانستند تشکیلات مستقل دیگری بنا کنند. فشارهای حکومتی قطعا در این مورد بیتاثیر نبودند اما به باور من این نمیتواند بهانه کافی برای توجیه تمامی شکستها و اشتباهات باشد. اگر قرار بود حاکمیت به صورت مداوم با دانشجویان همکاری کند و برای راهاندازی تشکلهای مستقل دست یاری به آنها بدهد که اساسا چه نیازی به جنبش مستقل دانشجویی بود؟ چنین حاکمیتی حتما آنقدر دموکراتیک است که بدون انتقادات دانشجویی هم میتواند کشور را در مسیر پیشرفت هدایت کند.
به باور من جنبش دانشجویی از سالها پیش مرده بود و تمامی تبلیغات احساسی و جنجالهای رسانهای کارکردی جز سرپا نشان دادن یک جسد متحرک نداشتند. معدود چهرههای دانشجویی که با حرکات انتحاری به صدر فهرست اخبار صعود کردند و از آنجا رهسپار زندانهای کشور شدند، نه تنها نماینده مناسبی برای فضای کلی دانشگاههای کشور نبودند، بلکه اساسا اقدامات سطحی، زودگذر و پرهزینه آنان نیز به خوبی نشان میداد که هیچ پشتوانه منطقی، زیربنای تشکیلاتی و یا نگرش پختهای در پس این حرکات نیست. هرچند حقیقتی تلخ است و باورش دشوار مینماید، اما من گمان میکنم باید بپذیریم که این اقدامات بیشتر ماجراجویانه بود تا سازنده.
16آذر امسال در خاموشی و بیخبری کامل سپری شد. حکایت «دانشگاه زنده است» دیگر از یک تراژدی گذشته و کم کم دارد به یک مضحکه بدل میشود. در برابر جماعتی که دور هم جمع میشوند و با ادعای «ایده پردازی در دل جنبش دانشجویی» پیشنهاد «سکوت» میدهند،(+) نه میتوان خندید و نه میتوان گریست. من سالهاست که هویتی به نام «جنبش دانشجویی» را به رسمیت نمیشناسم و به کار بردن این ترکیب را تنها توهین به مفهوم «جنبش» و قلب آشکار حقیقت قلمداد میکنم. انبوهی از دانشجویان زندانی و یا ستارهدار و محروم از تحصیل به هیچ وجه نمیتوانند نشاندهنده تداوم یک جنبش باشند. اینان تنها آخرین قربانیان سقوط یک جنبش هستند. نشانههایی بازمانده از حیاتی که دیگر وجود ندارد و یا شاید سنگهایی بر گور جنبش دانشجویی!
اشاره نگارنده آن مطلب، به انحلال انجمنهای اسلامی دانشجویان و تضعیف روزافزون دفتر تحکیم وحدت بود که در نهایت به جایی رسید که تجمعات دانشجویی بدون سازماندهی تشکیلاتی شکل گرفته بودند. این دوستان که از منتقدین عملکرد انجمنهای اسلامی دانشجویان بودند، این تشکلها را مدعیان پدرخواندگی جنبش دانشجویی میدانستند و از روند رو به افول آنها ابراز خوشحالی میکردند. من اما نظر دیگری داشتم و همان زمان در پاسخ به آن یادداشت نوشتم: «بر گور خود نرقصیم!» (اینجا)
استدلال من این بود که تعبیر «پدرخواندگی» برای تشکلهای دانشجویی ناشی از درکی نادرست نسبت به مفهوم آزادی است. درکی که آزادی را به «آنارشیسم» تقلیل میدهد و هرگونه سازماندهی تشکیلاتی را مترادف بند و محدودیت قلمداد میکند. به باور من، این نگرش هیچ گاه نتوانست فاجعه جامعه بیشکل و تودهوار را درک کند و ریشههای ظهور ناگهانی پوپولیستهایی چون «محمود احمدینژاد» را دریابد و در تحلیل پدیده شوم «عوام فریبی»، انگشت اتهام را به جای نبود نهادهای مرجع اجتماعی، به سوی عملکرد اندک نهادهای موجود گرفت. نتیجه آنکه به جای تلاش برای تشکیل نهادهای جدید و یا اصلاح نهادهای موجود، پایکوبان و سرخوش به استقبال نابودی همان نهادهای نیمبند رفت و در برابر تهاجم روزافزون حاکمیت به تشکلهای دانشجویی، نه تنها به حمایت از آخرین سنگرهای دانشگاه برنخواست، بلکه حتی بر گور آنان به رقص ایستاد!
دو سال پس از آن یادداشت، تاریخ دانشگاهی کشور ما یکی از بیفروغترین سالگردهای 16آذر را تجربه کرد تا همگان در ناامیدی و یاس نظاره کنند که دیگر توانی در تن رنجور دانشگاههای کشور باقی نمانده است. «جنبش دانشجویی» که پس از 18تیرماه 78 هیچ گاه نتوانست تکلیف خود را با ضربه سنگینی که بر پیکرهاش وارد آمده بود روشن کند، به مرور دچار سردرگمی، یاس و رکود شد و فعالیتش به سمت و سوی تبلیغات رسانهای رفت. انجمنهای اسلامی دانشجویان یکی پس از دیگری تعطیل شده و یا از درون تسخیر و استحاله شدند تا ارتباط دفتر تحکیم وحدت، به عنوان گستردهترین نهاد مستقل دانشجویی با بدنه دانشگاهها روز به روز کاهش یابد. از سوی دیگر بازماندگان دفتر تحکیم نیز تاثیرگزاری فعالیت دانشجویی را تنها در بازتابهای خبری جست و جو کردند تا عملا کار به جایی برسد که تحکیم در یک مجموعه کوچک خلاصه شود که خودسرانه و بیارتباط به مطالبات دانشجویی حرکت میکند و حیاتش جز در بیانیههای پراکندهای که در چند سایت اینترنتی منتشر میشوند نمودی ندارد.
در کنار این مجموعه، هیچ گاه دانشجویان نتوانستند تشکیلات مستقل دیگری بنا کنند. فشارهای حکومتی قطعا در این مورد بیتاثیر نبودند اما به باور من این نمیتواند بهانه کافی برای توجیه تمامی شکستها و اشتباهات باشد. اگر قرار بود حاکمیت به صورت مداوم با دانشجویان همکاری کند و برای راهاندازی تشکلهای مستقل دست یاری به آنها بدهد که اساسا چه نیازی به جنبش مستقل دانشجویی بود؟ چنین حاکمیتی حتما آنقدر دموکراتیک است که بدون انتقادات دانشجویی هم میتواند کشور را در مسیر پیشرفت هدایت کند.
به باور من جنبش دانشجویی از سالها پیش مرده بود و تمامی تبلیغات احساسی و جنجالهای رسانهای کارکردی جز سرپا نشان دادن یک جسد متحرک نداشتند. معدود چهرههای دانشجویی که با حرکات انتحاری به صدر فهرست اخبار صعود کردند و از آنجا رهسپار زندانهای کشور شدند، نه تنها نماینده مناسبی برای فضای کلی دانشگاههای کشور نبودند، بلکه اساسا اقدامات سطحی، زودگذر و پرهزینه آنان نیز به خوبی نشان میداد که هیچ پشتوانه منطقی، زیربنای تشکیلاتی و یا نگرش پختهای در پس این حرکات نیست. هرچند حقیقتی تلخ است و باورش دشوار مینماید، اما من گمان میکنم باید بپذیریم که این اقدامات بیشتر ماجراجویانه بود تا سازنده.
16آذر امسال در خاموشی و بیخبری کامل سپری شد. حکایت «دانشگاه زنده است» دیگر از یک تراژدی گذشته و کم کم دارد به یک مضحکه بدل میشود. در برابر جماعتی که دور هم جمع میشوند و با ادعای «ایده پردازی در دل جنبش دانشجویی» پیشنهاد «سکوت» میدهند،(+) نه میتوان خندید و نه میتوان گریست. من سالهاست که هویتی به نام «جنبش دانشجویی» را به رسمیت نمیشناسم و به کار بردن این ترکیب را تنها توهین به مفهوم «جنبش» و قلب آشکار حقیقت قلمداد میکنم. انبوهی از دانشجویان زندانی و یا ستارهدار و محروم از تحصیل به هیچ وجه نمیتوانند نشاندهنده تداوم یک جنبش باشند. اینان تنها آخرین قربانیان سقوط یک جنبش هستند. نشانههایی بازمانده از حیاتی که دیگر وجود ندارد و یا شاید سنگهایی بر گور جنبش دانشجویی!
درست بود ولی این تنها ذکر مصیبت بود بدون راه حل این گفته ها چه فایده ای دارد؟
پاسخحذف