۱۰/۱۸/۱۳۹۰

داستان ایرانیان: ایرانیان و عرفان – 1

رفیق.ش: ایرانیان عرفان را می‌ستایند؛ در واقع یاد گرفته‌اند که باید عرفان را مانند هر چیز پیچیده دیگر بستایند. به سختی می‌توان هم‌وطنی را پیدا کرد که از سر ستایش چند بیتی اشعار عرفانی از بر نباشد. خیلی از آن‌ها حتی تعبیر واژه به واژه اشعار عرفانی را هم می‌دانند و چه بسیار از این دانایی و به تعبیر بهتر «دارایی» خود لذت می‌برند. لذت والاتر اما آگاه شدن از سرگذشت عارفان گذشته است. عرفایی که به تاریخ ایرانیان پیوند خورده‌اند. در نظر ایرانیان هرقدر تاریخ ایران مایه افتخار است حضور عرفا نیز مایه مباهات است. مختصات عجیبی از صفحه افتخار ایرانی بر دو محور عظمت تاریخی و والایی عرفانی استوار شده است.


اما اگر از بحث و جدل نظری، لابد بر پایه همان سه چهار بیت معرفت نابی که هر نوجوان ده یازده‌ساله‌ای از بر است بپرهیزیم، در نگاهی صرفا مصداقی هیچ نمونه تاریخی وجود ندارد که بتواند مطلق بودن نسبت معکوس میان عظمت تاریخی (حتی با همان تعریف مستقر عامه) و شکوفایی دفتر و مکتب عرفانی را با کوچکترین تردیدی مواجه سازد. تندترین شیب افول فرهنگی زمانی در این سرزمین آغاز شد که عرفان شیب تند رشد خود را سرگرفت. با طرح این واقعیت به دنبال آن نیستیم که نقشی منفی به لحاظ تاریخی را برای عرفان ایرانی بدیهی فرض کنیم، بلکه مقصود تنها وارد کردن تلنگری بر پیکر عرفا و یا پیچاندن گوش عرفان‌گرها در عالم مکاشفه و به اجبار کشاندن آنان به سطح عالم خاکی است تا بلکه بتوان با زبان آدمی‌زاد در مورد عوارض بیرونی شیوع عرفان بحث کرد. عوارضی بیرونی که نه در سپهر مکاشفه، بلکه در خاک نه چندان حاصلخیز همین سرزمین پدید آمده‌اند. در این شرایط اگر قرار است تنها اصول منطفی مباحثه مورد نظر قرار گیرد لاجرم باید هر پاسخ عجین به همان چهار بیت خزعبل را حلوای نسیه‌ای پنداشت که متقابلا در خور پاسخی بهتر از نوع «نقد» است.


از بحث در ماهیت درونی عرفان می‌پرهیزیم که چنین هویتی تنها در همان عوالم عرفانی معتبر است و در حوصله این بحث خاکی هیچ سرفصلی بدین عنوان موجود نیست. بنابراین تنها به قراین بیرونی عرفان می‌پردازیم. آنچه مستقیما با عالم خاکی و بنابر این با این بحث درگیر است. در اینجا می‌توان به مشخصات بیرونی عرفان و یا همان علل ماندگاری عرفان پرداخت:


1- عرفان مبهم است. به این معنی که در همان نخستین سنگر راه نقد ماهوی را می‌بندد. عرفان یک واژه پراکنده است که قابل نشانه‌گیری نیست. این مهم‌ترین عامل بقای آن است. حتی در برابر «فقه» که گریبان همه مکاتب اجتماعی را به سختی می‌فشارد، عرفان قدرت مانوری والا دارد که مستقیما از ابهام آن نشات می‌گیرد. عرفان به سادگی هرچه تمام‌تر «فقه» را با جملات قصار مبهم (بدیل همان متلک‌گویی‌های عامیانه) از حیطه نفوذ خود به در می‌کند. در این میان اگر هزینه‌ای هم باشد –که غالبا بوده است- نه در عالم مکاشفه، که بر سطح کره خاکی پرداخت می‌گردد. (بعضی اوقات حتی بر چوبه داری که تنی خاکی را از سطح به زیر خاک می‌برد.)


2- عرفان به عنوان پدیده‌ای اجتماعی حربه‌های زیرکانه‌ای دارد. عرفان خود را درگیر مسایل ریز می‌کند و مسوولیت‌ نمی‌پذیرد. عرفان شیوه کلی زندگی را تغییر می‌دهد. اما هرگاه این تغییرات فاجعه‌ای به بار آورد به آسودگی شانه خالی می‌کند. عرفان هم مانند مذهب متافیزیک را به زندگی خاکی گره می‌زند اما هر نقصانی پیدا شود بی‌درنگ کاسه کوزه‌ها را بر سر فقه می‌شکند. عرفان چراغ خاموش حرکت می‌کند. صفویه را برمی‌آورد و جاده را برای فقه باز می‌کند اما وقتی پای حساب پس دادن به میان می‌آید باز از خاطرات مکاشفه مبهم‌گویی می‌کند تا در قالب چهاربیت شعر در مذمت گویی اهل ظاهر از حریفان پیشی بگیرد.


3- عرفان عقل‌گریز است. عرفان هیچ ابایی ندارد از اینکه هر نوع استدلال منطقی یا هر مکتب عمل‌گرایانه اجتماعی را بیشتر و پیش‌تر از فقها به باد سرزنش بگیرد و غالبا در این سیاه‌نمایی موفق است. عرفان مناسبات عرفی اجتماع را بر نمی‌تابد، هرچند عامه مذهبیون را قشری می‌خواند و تحقیر می‌کند اما عملا همیشه اعتلای اجتماعی را خوار می‌شمرد و عرصه را برای همان فقه قشری فراهم می‌کند.


4- عرفان مخدر است. در اوج اعصار ناکامی اجتماعی انواع انگیزه‌های اجتماعی که در پی تغییر شرایط خاکی هستند توسط عرفان آرام می‌شوند مبادا که حاکمیت سیاسی قشریون در معرض تهدید قرار گیرد. در عمل عرفان خود را تنها رقیب جدی قشریون می‌شمارد. رقیبی که نه خود حاضر است به طور مستقیم وارد صحنه شود و نه به سایر رقبا اجازه رشد و نمو می‌دهد. توجیه‌اش هم همیشه ثابت است: همان خاطرات عالم مکاشفه. یعنی عرفان به دنبال ارزش‌های والاتری است. عجیب هم نیست که بعد از هفت قرن هنوز نتوانسته دسترسی عمومی به این ارزش‌ها را فراهم کند چرا که عرفان نه تنها در مختصات خاکی نمی‌گنجد که حتی روی محور زمان هم خود را بی‌جهت مقید نمی‌سازد. همان که در هر زمان بتواند علی‌رغم نابسامانی اوضاع برای طرفدارانش آسایشی از سر تخدیر بخرد منافعش را حفظ شده می‌پندارد و طرفدارانش را نیز به همین حد قناعت تنزل می‌دهد.


5- عرفان در جهت فلاکت اجتماعی انعطاف‌پذیر است. گاه متکدیان خانقاه را دچار خود می‌سازد. گاه تا کنج خرابات پیش‌روی می‌کند و گاه حتی با فقه می‌آمیزد تا در بازاری مشترک حاکمیت سیاسی را به متافیزیک پیوند زند. امری که فقه به تنهایی توان توجیه آن را ندارد و لاجرم آنجا که توضیحی منطقی ندارد به میان‌برهای عرفانی پناه می‌برد. سرآخر هم که گند کار بالا آمد دوباره اولین نگاه‌های معترض رنگ و بوی عرفانی به خود می‌گیرند مبادا در دور بعدی بازی موش و گربه عرفان از رقیبان عقب بماند.

۳ نظر:

  1. بسیاری از مواردی که در مطلب آمده درست هستند منتها نکاتی رو از قلم انداخته :
    1- اگر حافظ را به عنوان یکی از چهره های عرفان فارسی به حساب بیاوریم ، می توان گفت مفاهیمی مانند پلورالیزم ، تحمل ، مدارا ، عدم وجود حقیقت مطلق و ... در بسیاری از اشعار او وجود دارد که صد البته می توان نشانهایی از آنها در بسیاری از اشعار عرفانی گرفت ، این مفاهیم ارزشمند در دل عرفان فارسی بوده و اغلب در چنین بررسیهایی نادیده گرفته می شوند .
    2- مولانا به عنوان چهره ای دیگر بنیان گذار نوعی اخلاق اجتماعی است (با تسامح البته) که بسیاری از متفکرین کار او را در مثنوی نوعی ترجمه اخلاق یونانی می دانند . مطلب فوق این جنبه را هم نادیده می گیرد .
    3- خیام و هم فکرانش را هم اغلب نوعی عارف به حساب می آورند . با پذیرش این بحث دایره بحث از مواردی که شما مطرح کردید بیررون می زند
    4- بسیاری از شعرای مطرح عرفانی غیر خانقاهی ، اغلب زندگی فقیرانه و محدودی داشتند و می توان از این موضوع نتیجه گرفت که در گذشته هم اقبال عمومی چندانی به آنها وجود نداشته است . با تسامح می توان گفت که این روال در مورد خود خانقاه نشینان هم صادق بوده است . با نگاهی در این موضوع بحث افیون بودن عرفان به خودی خود جایگاهی نخواهد داشت ، زیرا که فراگیری چندانی نداشته (بر خلاف مذهب) که بتوان ناکامی ها و انفعال ها را منتسب به آن دانست .
    5- تاریخ ایران را می توان سرشار از انواع بی اخلاقی ها (بخوانید کثافت های اخلاقی) دانست ، آیا با این اوصاف و با مراجعه به نوشته های اهل عرفان می توان جامعه ایران را عرفانی دانست ؟؟؟

    ** در آخر باز هم تکرار می کنم که با بسیاری از موارد مطرح شده در متن مشکلی ندارم و مشکل از دید من بیشتر در بزرگ جلوه دادن نقش عرفان است .

    پاسخحذف
  2. رفیق جان

    من هم با بخش زیادی از سخنان شما موافق هستم. اتفاقا به ذهنم رسیده‌ است که پس از تکمیل این مجموعه یادداشت، من هم مطلبی بنویسم با عنوان «در دفاع از عرفان» و در آن به جنبه‌ای دیگر از مسئله بپردازم. اما از مواردی که نام بردید فکر می‌کنم بخش حکایات اخلاقی مولوی را باید به دوره‌ای از زندگی او نسبت دهیم که بیشتر متشرع بود تا عارف. البته این ادعای من نیازمند کمی تحقیق است که من ابدا در مورد زندگی ایشان چنین دانشی ندارم اما تصور می‌کنم پس از پی‌وستن به جناب شمس ادبیات و عملکرد ایشان چیز دیگری شد.

    پاسخحذف
  3. ناشناس۱۹/۱۰/۹۰

    الف

    اجازه بدهید من چند نکته را با شاره به نوشته های شما 1 تا 6 بگویم

    1/ تندترین شیب افول فرهنگی زمانی در این سرزمین آغاز شد که عرفان شیب تند رشد خود را سرگرفت

    شما علت و معلول را وارونه کرده اید و سپس آن را واقعیت خوانده اید. پس عقلانیت به کجا رفت.
    این هجوم ترکها وسلطه آنها به تمام ایران و بد تر از همه حمله مغول بود که که این رشد در تصوف و عرفان را آنچنان تسریع کرد ونه برعکس.

    2/ مقصود تنها وارد کردن تلنگری بر پیکر عرفا و یا پیچاندن گوش عرفان‌گرها در عالم مکاشفه و به اجبار کشاندن آنان به سطح عالم خاکی است.

    شما اگر میخواهید تلنگری بر پیکر یک درخت بلوط هزارساله بزنید، بزنید. از آن چه باک. عرفا از عالم خاکی گریزانند. اجبار کسی به کاری که او از آن گریزانست کار صیحی نیست.

    3/ سرفصلی بدین عنوان موجود نیست .
    عرفان کلمه ایست عربی از ریشه ع ر ف. یعنی شناخت (عرف، عارف، متعارف، تعریف، متعارفه........) همانند واژه های زیادی که بهمین صورت در زبان ما هستند و کسی به آن اعتراض نمیکند مانند " حق، حقیقت، حقوق، محقق، حقیقتا، محق، مستحق..... اگرچه استفاده ای که مردم از آن میکنند همیشه مورد سوال است. همین واژه "استفاده" را بنگرید. میگویم واژه نمیگویم "کلمه" چون جنگ تازه ای آغاز میگردد. نشایست که ما ابزاز ی خود مورد سوال را بکار گیریم تا ابزار دیگری را بشکنیم. شما اگر دنبال سر فصلی میگردید (مثلا تعریف قانونی واژه عرفان) به نتیجه ای نخواهید رسید چون "تعریف، قانونی، فصل، سرفصل" خود کمیتشان لنگ است. اصولا شما هنگامی که به معضلات هر زبان بنگرید میبینید که ما با زبانهای لرزان خودمان مانند قاره های کره زمین بر فراز اقیانوسی از آتش ایستاده ایم.

    4/ عرفان مبهم است
    مسلما مبهم است چون همانطور که نشان دادم هر چه میکنیم و هرچه میگوئیم مبهم است. اشتباه است که ما این "سوء تفاهم" را ایجاد کنیم که ما در اختیار گویش ها و مقیاس هائی هستیم که فارغ از ابهام هستند. عرفا لااقل هزار سال پیش به این ابهام پی برده اند.
    چه میکنند این "فلسفیون مدرن ماتریالیست" که در اوج پیشرفت علوم مدرن مانند اقتصاد و روانشناسی و ریاضیات و شیمی و طب و .... با خلق هزاران واژه پوچ و بی محتوی میلیونها مردم بیگناه جهان را در زیر یوغ دیکتاتورهائی قرار میدهند که این بار نه به لباس استبداد بلکه بزبانی عوام فریبانه جهانی را به فقر و نکبت میکشند.

    5/ عرفان صفویه را برمی‌آورد و جاده را برای فقه باز میکند.
    سوسیالیسم لنین را میاورد و راه را برای استالین و مائو باز میکند
    آزادی طلبی خمینی را میاورد و راه را برای سپاه پاسداران باز میکند
    مونتسکیو و ولتر و روسو انقلاب بزرگ فرانسه را میاورند و راه را برای ژاکوبین ها مانند روبسپیر و بعد برای ناپلئون باز میکنند.
    جنبش تجدد انقلاب مشطروطیت را میآورد و راه را برای رضا شاه و آتاتورک باز میکند.

    من همین جمله شما را بکار میبرم تا نشاندهم که جمله شیخ بهائی در مورد همه جهان صادق است حتی به تعبیر نکبت انگیز آن و تعبیرش بعهده خود شنونده است

    مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه

    مقصود قدرتست و زور گفتن به دیگران است
    چه سوسیالیسم چه کمونیسم چه اسالینیسم چا مائویسم و چه سرمایه داری، چه مذهب بهانه

    شما شاه اسماعیل و حتی شیخ جنید و شیخ حیدر را دیگر متصوفه و حتی اهل عرفان نخوانید. عرفان و تصوف دیگر پس از دوره مغول و تیمور در ایران مرد. شما از حلاج بگوئید و تا حافظ که بیش ار هر گروه دیگری مسئولیت پذیرند.

    6/ بطوریکه میبینید تنها چند سطر اول نوشته شما (تا آخر شماره 2 شما) خود حاوی بسیاری مشکلات است و من اگر بخواهم به همه آن بپردازم در این کامنت ها نمی گنجد بخصوص که "کلام" خود کمیتش لنگ است. همینرا میگویم که عرفان عقل گریز نیست. حافظ (اگر او را اهل عرفان بدانید) نیمی از شکایاتش از خود متصوفه هست. حلا شکایات شما رفیق شین از سایر رفقا مثلا آنها که ..... کجاست؟

    پاسخحذف