این نوشته، نقد و پاسخی است به جزوه «چه باید کرد؟»، منتشر شده از جانب وبلاگ «میخک». (متن کامل جزوه را در قالب یک فایل پی.دی.اف + دریافت کنید) اینجا من در بخش نخست آسیبشناسی تحلیل و پیشفرضهای نادرستی میپردازم که به نتیجهگیریهای نهایی آن جزوه انجامیده و در بخش دوم «چه نباید کرد»های خودم را ارایه خواهم داد که پاسخی است در برابر پیشنهادات گردانندگان وبلاگ «میخک».
بخش نخست:
قدرت در دست چه کسی است؟
در مقدمه جزوه میخک و تحت عنوان «ترس و نکبت حکومت ولایت» ادعایی مطرح شده است که پیش از هرچیز با زاویه نگاه آشنای نویسندگان آن در تضاد قرار دارد. این زاویه نگاه ستودنی پیش از این بارها در نوشتههای وبلاگ میخک به چشم خورده است که بارزترین آن در یادداشت «از سیاستنامه تا سیاست نامهای» بود. جایی که به بهانه نامهنگاریهای محمد نوریزاد، نوع نگرش انحصاری به اصلاحات از بالا به نقد کشیده شد و به روال معمول همان وبلاگ تغییر زاویه نگاه از حاکمان در قدرت به سوی توده مردم توصیه شد. من با این نگاه بینهایت موافق و همدل هستم. از نگاه من نیز قدرت واقعی در توده جامعه قرار دارد و مصدرنشینی که جامعه را همراه خود نداشته باشد تنها میهمان چند روزهای است که در بهترین حالت میتواند به زور سرنیزه بقای خود را اندکی به درازا بکشاند. با این حال در مقدمه جزوه اخیر، این نگرش آشنای «میخک» به ناگاه فراموش میشود و میخوانیم: «آنچه امروز به صراحت با آن روبه رو هستیم فرادستی برندگان كودتای انتخاباتی سال ۱۳۸۸ است».
من با این ادعا مخالفم. از نگاه من، توده مردم از شرایط ایجاد شده توسط عاملان کودتای 88 ناراضی هستند و با آنان احساس بیگانگی میکنند. لزومی ندارد این بیگانگی مترادف همراهی و همدلی با جنبش سبز باشد. مهم این است که حاکمیت خودش بهتر از هرکسی میدانم که مشروعیت مردمی ندارد و تمامی بگیر و ببندها و محدودیتهای روزافزونش که پایانی هم ندارد دقیقا در هراس از نداشتن این پایگاه مردمی تداوم یافته است. پس اگر قدرت واقعی را در دست مردم بدانیم برخلاف ادعای مطرح شده، باید بگوییم «کودتای 88 عملا یک کودتای شکست خورده است و نتیجه آن برای طراحانش تنها منجلابی است که هراسان در آن دست و پا میزنند اما دیر یا زود غرقهاش میشوند». بر فرض هم که بپذیریم مردم با حاکمیت کنونی همراه هستند. در این صورت دیگر چگونه میتوان پذیرفت «چاره در به دست گرفتن ابتكار عمل از سوی مردم است»؟ اگر مردم ناآگاه و یا فریبخورده باشند، همان بهتر که ابتکار عمل را در دست نداشته باشند. خلاصه کلام آنکه ابتدا باید تکلیف خود را در قبال منابع قدرت و تعریف دقیق «مردم» مشخص کنیم تا بعد بتوانیم بر پایه آن «چه باید کرد» بنویسیم.
کلیگوییهای شعارزده!
حداقل انتظار من از جزوهای که با نام «چه باید کرد» منتشر میشود، پرهیز از شعارزدگی و خودداری از تکرار ادعاهای بیپایه و «اتوبوسی» است! این انتظار من با ادعایی که میگوید: «امروز و بیش از هر زمان دیگری دروغ بودن افسانه ظرفیتهای اصلاح در چارچوبهای نظام آشكار شده است» همخوانی ندارد. ادعایی که برپایه پیشفرضهایی به همان اندازه بیبنیاد، غیرتحلیلی و سطحینگر استوار است: «پس از بیش از سی سال وعده بهشت دادن، و پس از سی سال نخوت فروشی به عالم و آدم، ارتجاع حاكم، ارمغانی جز فقر و فساد نداشته است».
پرسش من این است: آیا ناظر تاریخی، باید از پس کودتای 28 مرداد 32 نتیجه بگیرد که اساسا قانون اساسی مشروطه ظرفیت اداره کشور و پیشبرد اصلاحات را نداشت؟ آیا چنین ناظری نمیخواهد از خود بپرسد در صورت صحت این ادعا، اساسا استبداد چه نیازی به کودتا داشت؟ آیا نتایج کودتایی که روند قانونی فضای سیاسی را مختل کرد باید نشانگر اصل همان قانون باشد؟
تحلیلگران وبلاگ میخک به درستی از واقعه خرداد 88 با نام «کودتا» یاد میکنند. حال من میخواهم بپرسم آیا کودتا برای اخلال در روند عادی و قانونی امور انجام میگیرد و یا برای تثبیت آن؟ چطور میتوان هم اعتقاد داشت که این چهارچوب قوانین این نظام از اساس اصلاحناپذیر و تولیدکننده استبداد بوده و هم حرکتی را که در راستای تثبیت استبداد انجام شده کودتا علیه همان نظام خواند؟ اگر این نظام ظرفیت اصلاح نداشت و نامزدهای اصلاحطلب حاضر در انتخابات «دروغگو» بودند، دیگر چرا باید در سوگ کودتا ماتمزده باشیم؟
این همه ناشی از همان پیشفرضهایی است که آنقدر کلی و شعارگونه مطرح میشوند که ابدا قابل نقد نباشند. که مثلا پس از سی سال هیچ ارمغانی جز فقر و فساد وجود نداشته است. این ادعا هیچ کم از تبلیغات حکومتی ندارد که تمامی تاریخ شاهنشاهی 2500 ساله کشور را جز یک روند مداوم خیانت و چپاول و وطنفروشی از جانب سلاطین نمیداند و مثلا در نمونه آخرین سلسله پادشاهی، کل تاریخچه پهلوی را به یک چوب میراند و ابدا نمیخواهد دقیق شود که آیا دوران رضاشاهی دستاوردهایی در زمینه پیشرفت صنعتی کشور داشت یا نداشت؟ آیا دوران شهریور 20 تا مرداد 32 کشور ما طولانیترین دوره آزادی سیاسی را تجربه کرد یا نکرد؟ آیا تمامی دوران پهلوی دوم همراه با فقر و فشار اقتصادی بود یا اینکه در سالهای آغازین دهه پنجاه کشور شاهد رشد و شکوفایی اقتصادی بود؟
در مورد جمهوری اسلامی نیز میتوان پرسید آیا نگارندگان وبلاگ میخک هیچ گاه مراجعهای به شاخصهای توسعه بهداشت و درمان پس از انقلاب کردهاند؟ از ریشهکنی بیماریهای عمومی، کنترل جمعیت، توسعه آموزش و بالا بردن شاخصهای «توسعه انسانی» اطلاعی دارند؟ آیا حتی میخواهند چشم بر روی تقدیر سازمانهای بینالمللی از برخی دستاوردهای کشور در این دوران ببندند؟ آیا برای اینان دهه اول انقلاب با دوران هشت ساله سازندگی، و آن با دوران هشت ساله اصلاحات و همه اینها با دوران مهرورزی جناب احمدینژاد یکسان است؟ هیچ فراز و فرودی در این دوره وجود نداشته که امروز ما با ادعای «تحلیلگری» چشم بر روی همه ببندیم و همان قضاوتی را بکنیم که هر رهگذری میتواند در تاکسی و اتوبوس بشنود که «30 سال فقر و فساد و خیانت»؟
همین نگرش کلیگو و شعارزده است که در اظهار نظری کمسابقه مدعی میشود: «تاریخ سرکوب سیستماتکی برای ایجاد و تحیکم حکومت اسلامی در شکل فعلی آن را نه تنها از نخستین روز پاگیری انحصارطلبی خمینی، که از آن روزی باید نوشت که در میان هلهله علمای اسلام، اوباش وابسته به بازار پیکر احمد کسروی را دریدند»! بنده پیشنهاد میکنم دوستان یک ارجاعی هم به بر دار شدن «حلاج» بدهند تا یکجا کل تاریخ چندصد ساله یک کشور را در گونی کنیم و درش را ببندیم و خیال خودمان را راحت کنیم که تحلیل کردهایم!
توهم متفاوت بودن
نداشتن تجربه تاریخی بحثی است آنچنان دستمالی شده که دیگر کمتر کسی را جذب خود میکند. با این حال این تکرار بحث نه تنها به معنای حل شدن و شفاف شدن و نهادینه شدن آن نیست، بلکه به نظر میرسد مجوزی برای بیاهمیت جلوه دادن آن شده است تا گروهی خود را مجاز به تمسخر و حتی لعن و نفرین آن بدانند و «سرفرازانه» به علاقه خود برای تکرار فاجعهبارترین اشتباهات تاریخی کشور «افتخار» کنند: «... کسانی که به سازش با حکومت سازش ناپذیر میخوانند ما را از این میترسانند که «بعدش معلوم نیست» که «هر کس بیاید...»؛ که «باید دکیتاتور درونمان را درست کنیم و بعد...». این تبلیغات بیشرمانه و سفسطهآمیز الگویی کودکانه از سیاست و تغییر به مخاطب میدهد و با هراس لیبرالیستی از انقلاب که دستپخت چندین ساله تصرف کنندگان انقلاب است آن را به خوردشان میدهد...»
شانه خالیکردن از زیر بار لزوم پاسخگویی نسبت به سرنوشت و اهداف هر کنش عملی، آن هم در متنی که داعیه «تحلیلگری» دارد چگونه میتواند توجیه شود؟ بینیاز دانستن خود از پاسخگویی به این پرسش که «چه تضمین و یا الگویی برای دوران پس از انقلاب دارید» دقیقا مترادف این عبارت معروف «شاه برود، هرکس که بیاید بهتر است» و برگرفته از این سفسطه فریبنده است که «چو فردا شود، فکر فردا کنیم»! من تناسب چنین نگرشی را با تلاش برای ارایه یک استراتژی راهبردی با عنوان «چه باید کرد» درک نمیکنم! من دقیقا نمیدانم چه چیز دوستان «میخک» را متقاعد ساخته است که آنان متفاوت از همتایان تاریخی خود هستند و نسخه سربستهای که برای ویرانگری بیبرنامه میپیچند نتیجهای متفاوت از آن نمونه آشنای 30 سال پیش به همراه خواهد داشت؟ گویا حتی اندک احتیاجی هم نسبت به تشریح دلایل این تفاوتها وجود ندارد.
بخش دوم:
به گمان من بحث «چه نباید کرد» به همان میزان که «شفافتر» و «عینیتر» از مبحث «چه باید کرد» است، به همان میزان نیز حیاتیتر است و باید در اولویت قرار گیرد. اگر «چه باید کرد» تلاشی است برای جست و جوی راهکارهای خروج از بنبست و حرکت در مسیر پیشرفت، «چه نباید کرد» هشداری است برای پرهیز از نابودی. پس من اینجا تنها به چند اولویت در«چه نباید کرد»ها میپردازم که برگرفته از متن جزوه حاضر است:
1- هیچگاه عقلانیت و مصلحتسنجی را انکار نکنید
گاه یک پرسش درست به همان میزان که بدیهی، ساده و پیشپا افتاده است، حیاتی و کلیدی هم خواهد بود. به هیچ وجه از تکرار و تکرار و تکرار این پرسشها بیمناک نشوید و در برخورد با آنان که با توسل به سلاح شعارگرایی به اصالت عقلانیت حمله میکنند مرعوب نگردید. بالاتر از سیاهی همیشه رنگی سیاهتر وجود دارد و هرآنکس که این را انکار کند جز راهنمایی برای خارج شدن از چاله به قصد سقوط در چاه نیست. به پیغام این کلاغهای سیاه شک کنید!
2- در بدیهی بودن نفی مبارزه مسلحانه تردید نکنید
جزوه حاضر مدعی است: «این كه باید با خشونت مخالف باشیم، و این كه مخالف هستیم كه جای تردید ندارد». اما من میگویم اتفاقا به این ادعا باید شک کرد. باید به آنانی که همچنان به حماقت مکتوب «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» ارجاع میدهند شک کرد. وقتی رسما از مبارزه مسلحانه سخن میگویند باید به مخالفت آنان با خشونت شک کرد. کشتن بد است و دست به اسلحه بردن به همان اندازه فاجعهبار است. این اصول ساده همانقدر که بدیهی است، مطلق هم هست. یک لحظه تردید در این اصول یعنی باز کردن در به روی هر اندیشهای که در نهایت هرجنایتی را مجاز خواهد کرد. آنکس که با اسلحه قدرت را در اختیار بگیرد قطعا و قطعا و قطعا با اسلحه هم از آن دفاع خواهد کرد.
3- با دامن زدن به شهرآشوبی به بقای استبداد کمک نکنید
جزوه حاضر در نخستین بند از پیشنهادات عملی خود میآورد: «فعالیت تبلیغی وافشاگری در سطح خرد و کلان». این «افشاگری» دقیقا همان سم مهلکی است که تنها میتواند عامل ویرانی و پریشانی و آشفتگی باشد. هر بنای آبادی را میتواند به تلی از خاک بدل کند، اما امکان ندارد نویدگر رویشی دوباره باشد. فریادهای «افشا کن افشاکن» که گوش یک ملت را برای چند دهه کر کرده است دقیقا معادل و مترادف است با آنکه «درهای منطق و استدلال را ببند، بر گور مستند سخن گفتن و متعهد بودن به حقیقت تف کن و بر طبل بیعاری و دروغگویی و شهرآشوبی و بیاخلاقی و پردهدری بکوب». این شهرآشوبی دقیقا منش و مایه حیات و دوام استبداد است. یک بار مرور کنید که کدام جریان سیاسی در تاریخ این کشور بیشتر و بیشتر بر طبل «افشاگری» کوبیده است و کدام جریانات همواره قربانیان تاریخی این هیجانطلبی شوم بودهاند؟ اگر یک جا به خاطر آوردید که از قبل این دریدهگوییها دردی درمان شده باز هم تکرار کنید، اما اگر هربار نتیجه چیزی جز ویرانی بیشتر و سودجویی کثیفترین باندهای فساد قدرت نبوده از آن بپرهیزید و دیگران را نیز به حفظ حرمت افراد و مستند سخن گفتن دعوت کنید.
گفتی کودتای ۸۸ شکست خورده است چون حکومت برآمده از آن نامشروع است. جلالخالق! خب اینطوری که همه کودتاها شکستخوردهاند، چون همه حکومتهای برآمده از آن نامشروعند
پاسخحذفعدم مشروعیت را به عدم فرادستی تفسیر کردی. هیهات! قذافی در همه ۴ دهه حکومت خود لابد فرادست نبود.
این که یک عده فکر میکنند با جزوه وبلاگی میذشود انقلاب کرد مضحک است، ولی این جوابیه از آن هم مضحکتر بود