بعضی صحنه ها آنچنان نمادین هستند که گاه آدمی شک می کند کارگردانی پشت پرده قرار دارد که با رندی همه اجزاء را در کنار یکدیگر قرار داده و صحنه روزگار را بازسازی می کند. مهندس س. که چند روز گذشته را به دلیل ابتلا به آنفولانزای نوع A در بیمارستان بستری بوده، خود را همه جوره در این مورد صاحب نظر می داند. پس از آنکه از هر جهت در مورد بیماری، نحوه ابتلا به آن، شیوه های درمانی و الخ اظهار نظر می کند و دیگر حرفی باقی نمی ماند، باز هم سکوت را می شکند و با چهره ای مشکوک و البته متفکر می گوید: «ولی من فکر می کنم این ویروس کار آمریکایی ها باشه»!
بلافاصله می فهمم که قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ سکوت همیشگی خودم در بحث های روزانه را می شکنم و پیش دستی می کنم: «مهندس از شما بعید است؛ این دیگر چه حرفی است؟ با این توهم توطئن آدم را یاد دایی جان ناپلئون می اندازید». مهندس س. که کمی از اظهار نظر من شوکه شده در صدد دفاع بر می آید: «نه؛ من اصلا خودم هم با جمهوری اسلامی مخالفم» (نمی دانم چه ربطی به حرف من داشت) و ادامه می دهد «ولی خوب الکی که نیست؛ پس چرا تا چند سال پیش از این خبرها نبود؟ چند سال است که هر سال یک ویروس جدید پیدا می شود و دردسر درست می کند؛ احتمالا این آمریکایی ها مشغول تست کردن عواقب این ویروس ها هستند».
دیگر فرصت جوابی پیدا نمی کنم؛ اگر هم می کردم چه می خواستم بگویم؟ مهندس ج. که تا همین چند روز پیش اسم مجسمه ابوالهول را نشنیده بود و هنوز هم صادق محصولی را نمی شناسد، خوشحال از اینکه بحث آنقدر بی پایه است که او هم می تواند صاحب نظر باشد دور می گیرد و با ژست مضحکی که در وسط شرکت می گیرد و نیش از بناگوش در رفته اش شروع به محاسبه می کند که آمریکایی ها تا کنون میلیارد میلیارد دلار از ترویج این ویرس کسب کرده اند.
کمی توهم توطئه و مقدار متنابهی حماقت که در کنار یکدیگر قرار می گیرند، تنها ضربه آخر را مهندس ح. باید بزند. این یکی آنقدر باهوش است که دو ماه پس از ملحق شدنش به شرکت هنوز کسی نمی داند از سینه چاک های احمدی نژاد است؛ دم به آتش حماقت جمع می دهد و تاییدهای زیرکانه می کند و ...
سرم آنچنان درد می گیرد که نمی توانم حضور در جمع را تحمل کنم؛ در حیات شرکت دود سیگار را با بخار بازدم پخش شده در هوای سرد ترکیب می کنم؛ دلم می خواهد برای خودم تکرار کنم: «غم این خفته چند؛ خواب در چشم ترم می شکند».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر