ایستگاه
مترو توپخانه بود که چشم توی چشم شدیم. قطار هنوز کاملا توقف نکرده بود و او آرام به
سمت لبه سکو میرفت. یک لحظه که از مقابل من رد شد به هم خیره شدیم. صورت گرد و چشمانی
آبی داشت. خیلی زود سرش را پایین انداخت. نگاهش انگار شرم داشت. دلیل مشخصی نداشت،
اما این روزها جای تعجب ندارد اگر کسی در لباس روحانیت چشم از نگاه خیره عابران بدزدد.
تا
قطار بایستد و سوار شویم چند بار دیگر چشم توی چشم شدیم. من به او خیره شده بودم. او
هم انگار سنگینی این نگاه را حس کرده باشد چند لحظه یک بار زیر چشمی نگاهی میانداخت.
وقتی میدید که هنوز نگاهش میکنم صورتاش بیشتر سرخ میشد و سرش را بیشتر پایین میانداخت.
وارد
قطار که شدیم جوانی که اتفاقا به قیافهاش هم میخورد درس طلبگی بخواند بلند شد و به
اصرار جایش را به او داد. خیلی مقاومت کرد. شاید گمان میکرد اگر در حضور آن همه آدم
خسته بنشیند، باید سنگینی نگاههای بیشتری را تحمل کند. وقتی در برابر اصرار جوان مقاومت
میکرد وسوسه شدم بگویم: «بشین حاج آقا؛ شما که یک عمر سوار بودید و ما پیاده؛ حالا
این یکی هم روش». اما تندی بیدلیلی بود. خواستم به طعنه بگویم «بشین حاج آقا؛ بگذار
یک وجب بهشت هم گیر این بینوا بیاد». اما چهره شرمگیناش جای هیچ طعنهای را را باقی
نمیگذاشت. با آن نگاههای دزدکی انگار میگفت «نمیخواهد چیزی بگویید، خودم همهاش
را میدانم»!
روی
صندلی انتهای واگن نشست و من تقریبا برابرش، به دیوار مابین دو واگن تکیه دادم. نه
نگاه خیره من تغییری میکرد و نه نگاههای دزدکی و شرمگین او. سرش را آنقدر پایین گرفته
بود که هر لحظه گمان میکردم الآن عمامهاش میافتد. تسبیح دانه ریزی دستش بود که دلم
میخواست سبز باشد؛ اما نبود. ته مایههایی از سبز داشت، اما بیشتر شیشهای و بی رنگ
بود. نمیتوانست سرش را به ذکر گفتن گرم کند. کمکم لبخندی هم بر لبانش نقش میبست.
گمان کردم که اول از نگاههای خیرهام ترسیده بود و حالا که به نظرش بیآزار میآیم
کارش به لبخند رسیده است.
در
همین حال بودیم که پسربچه فال فروش از راه رسید. تا یک فال نفروخت دست از سرم بر نداشت.
ناراضی هم نبودم. پاکت را که باز کردم گل از گلام شکفت. نمیتوانستم جلوی خنده خودم
را بگیرم. تا به حال فالی به این با مسمایی نصیبام نشده بود. سر که بلند کردم
دیدم او هم مشتاقانه منتظر است. از خنده من لبخندش بیشتر شده بود و تقریبا داشت با
نگاهاش جویای نتیجه فال میشد. به ایستگاه که رسیدیم میخواستم پیاده شوم. سر راه
فال را دادم دستاش و گفتم «برای شما است حاج آقا»!
حیف
شد. فرصت نبود بمانم و نتیجه را ببینم. حتما تا آخر شعر را که خوانده دیگر اثری از
من نبوده. نمیدانم با خودش چطور تعبیر کرده. این واقعا فال کدام یک از ما بود؟ اما
میدانم اگر قرار بود همکلام شویم، گفتوگویمان پایان بهتری از همین دو بیت درون
فال نداشت:
«برو
ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که
خدا در ازل از بهر بهشتم نسرشت
تو
و تسبیح ومصلا و ره زهد و صلاح
من
و میخانه و ناقوس و ره دیرو کنشت»
چقدر فاشيست هستيد . اونوقت بر عليه فاشيست ها مي نويسيد !
پاسخحذفچقدر فاشيست هستيد . اونوقت بر عليه فاشيست ها مي نويسيد !
پاسخحذف