«عزیز دلم، میدانی سیم آخر چیست؟ همه خیال میکنند که سیمِ آخر ساز است. حتا یک نوازنده بیسواد روی صحنه زد به سیم آخر تارش و گفت این هم سیم آخر! اما سیم آخر یعنی وقتی میرفتند قمار، سکه زرشان را که میباختند جیبشان را میگشتند، آخرین سکه سیم را هم به قمار میزدند. میزدند به سیم آخر، به امید بردن همه هستی یا به باد دادن آخرین سکه نیستی». (تماما مخصوص – عباس معروفی - ص۳۴۸)
راستش من فکر میکنم جناب معروفی هم به نوعی زده است به سیم آخر. گویا قصد ندارد که از زیر سایه ینگین «بوف کور» بیرون بیاید. یا شاید هم باید بپذیریم که باقی ماندن در غربت و دوری از وطن به مرور چشمه ذوق هنرمند را کور میکند و اگر بخواهد همچنان اثری خلق کند باب جامعه خودش دچار افول میشود و حرفش تمام میشود. درست مثل «تماما مخصوص» که شروع خوبی دارد و نشان میدهد که همچنان اثر یک نویسنده تماما حرفهای است زبردست است، اما یک سوم پایان کتاب آنچنان دچار سقوط و افول میشود که بعید نیست مخاطبان بسیاری را به مانند من از خواندن این کتاب پشیمان کند! شوق و علاقه منحصر به فرد آقای معروفی به «بوف کور» تا به آنجا پیش رفته که این اثر هم آشکار و پنهان دارد همان روایت را در شکل و شمایل دیگری (که البته آنقدر ضعیفتر است که اصلا قابل مقایسه نیست) کار به جایی میکشد که حتی عبارتهایی از بوف کور را بدون در نظر گرفتن گیومه (که نشانه نقل قول مستقیم از یک اثر دیگر است) به کار میبرد. مثل صفحه ۵۴ که مینویسد: «خنده خشک و سردی که موها را به تن آدم سیخ میکرد» تا به یاد روایت صادق هدایت بیفتیم از خندههای «پیرمرد خنزر پنزری». یا آنجا که میگوید «این حرفها را نمیشود به کسی زد. چرا که غالب مردم ...»* و حتی تصویر ملاقات زنی اثیری از پشت شیشههای رستوران بین راه که عینا انگار صحنه ملاقات هدایت است با زن اثیری از بالای آن رف!
تماما مخصوص با آن پایان بندیاش به حدی رسید که برای من فقط افسوس این همه مهاجرت و استعدادهای هدر رفته در دوری از وطن را به جای بگذارد.
پینوشت:
این بخش را یادم نمیآید در صفحه چندم کتاب خواندم و نمیتوانم دقیقا ذکر کنم یا ارجاع بدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر