(این یادداشت نقدی به فیلم آقای فرهادی نیست و گمان میکنم برای خواندن این یادداشت تماشای فیلم ضرورتی نداشته باشد)
قول رایجی است در میان اهالی ادبیات که نوشتن در مورد خیانت زن به همسرش مرز ممنوعهای است که تقریبا به هیچ وجه اجازه نشر نمییابد. نه اینکه اگر داستانی خیانت زن به شوهر را ترویج کند سانسور میشود، (که اساسا معقول به نظر نمیرسد چنین داستانی در ایران نوشته شود) بلکه صرف وقوع یک خیانت در یک داستان، ولو با نگاه سرزنشآمیز نویسنده هم از تیغ سانسور در امان نمیماند. وقتی من به تماشای فیلم «گذشته» آقای فرهادی رفتم، یکی از جنبههایی که ذهنم را به خود مشغول کرد همین موضوع بود. بحث این نوشته در مورد نقد دستگاه سانسور سلیقهای نیست. اتفاقا من میخواهم به این بهانه، نگاه دوبارهای داشته باشم به مفهوم «تعهد» و «خیانت»!
* * *
بعید میدانم تعداد زیادی از مخاطبان «گذشته» بخواهند رفتار «ماری» را در برقراری ارتباط با «سمیر» با برچسب «خیانت» توصیف کنند. واژه «خیانت» دارای بار معنایی کاملا منفی است که نوعی محکومیت مطلق را در دل خود پنهان دارد. وقتی داستان به گونهای پیش میرود که احمد واقعیت پیش رو را میپذیرد و به اصل این رابطه انتقادی جدی ندارد و آن را حقی طبیعی برای «ماری» قلمداد میکند، طبیعتا ذهن مخاطب هم چندان دور نمیرود و این زمین بازی را میپذیرد. بدین ترتیب وارد جهانی میشویم که در آن «ازدواج» یا «تعهد» دیگر یک سری واژگان روی کاغذ و یا برگههای خاک خورده بایگانی اسناد رسمی نیستند. همه چیز از جنس «احساس» است و توافقهایی نانوشته.
مخاطب «گذشته» میتواند بپذیرد که احمد و ماری از هم جدا شدهاند و به تعبیر ایرانیاش «طلاق گرفتهاند»، ولو اینکه کاغذبازیهای حقوقی در فرانسه تکمیل نشده باشد. بدین ترتیب دیگر ارتباط ماری با سمیر از جنس خیانت نخواهد بود. اما من میخواهم بپرسم «وقتی مرز امضای کاغذهای حقوقی را برداریم، مرز دقیق این طلاق چگونه مشخص میشود»؟ یعنی بدون اسناد حقوقی، دقیقا از کجا به بعد است که مخاطب قانع میشود این دو نفر از هم طلاق گرفتهاند؟ فیلم گذشته این پیشینه را به ما نمایش نمیدهد. شاید مخاطب خودش را قانع میکند که مثلا «طلاق از وقتی قطعی شده که احمد به ایران بازگشته است». شاید هم بشود تصور کرد «یک روز احمد و ماری با هم به صورت مفصل حرف میزنند و در پایان یک گفت و گوی طولانی به صورت توافقی میپذیرند که از این لحظه به بعد ما از هم جدا میشویم و دیگر به هم تعهدی نداریم». اما من فکر میکنم مساله به همین سادگی نیست.
از نگاه من، تعهد، درست به مانند احساس، هیچ مرز دقیق و خط کشی شدهای ندارد. بیشتر یک طیف گسترده است که اتفاقا به صورت یکدست و پیوسته هم افزایش یا کاهش نمییابد. نخستین برخورد دو انسان میتواند نقطه آغاز این طیف باشد. از آنجا به بعد احساس این دو نفر همواره در حال تغییر است. شاید خودشان هم هیچ وقت متوجه نشوند که چه زمانی از حیطه «دوستی ساده» به حریم «رابطه عاطفی» کشیده شدهاند. به همین میزان، این احساس هیچ وقت نمیتواند در نقطه اوج خودش باقی بماند و ای بسا در زمانهایی که طرفین همچنان گمان میکنند در یک رابطه عاطفی هستند، احساسی به مراتب کمرنگتر از زمانی داشته باشند که در یک رابطه دوستی ساده به سر میبردند.
بیشتر انسانها روابط خودشان را با یک سری مرزهای آشکار نشانهگزاری میکنند. مثلا به صورت رسمی ازدواج میکنند و یا طلاق میگیرند. در نمونههای غیررسمی هم معمولا زمانهای مشخصی وجود دارد که طرفین توافق میکنند وارد یک رابطه عاطفی نزدیک بشوند و یا موعدی وجود دارد که به یکدیگر خبر میدهند رابطه به پایان رسیده است. با این حال من هنوز اعتقاد دارم، حتی فراتر از تصوری که خود افراد در مورد روابط و احساساتشان دارند، این احساسات به صورت مداوم در حال تغییر هستند و در طیفی بدون مرز افزایش یا کاهش مییابند.
متناسب با احساسات، میتوان از مفهوم دیگری با عنوان «تعهد» نام برد. تعهدی که در روابط رسمی و حقوقی بسیار الزامآور است و نقض آن حتی مجازاتهای کیفری بسیار سنگینی دارد. حتی در روابط غیر رسمی هم توافقی عمومی وجود دارد که زیر پا گذاشتن این تعهدات، اقدامی غیراخلاقی است که همه آن را محکوم میکنند. اما من به این فکر میکنم که این همه قاطعیت در محکوم کردن نقض تعهد، یا آنچه «خیانت» خوانده میشود، بر پایه کدام قعطیت در مرزهای احساس بنا شده؟
در هر رابطه انسانی، چه به صورت حقوقی ثبت شده باشد و چه به صورت توافقی شکل گرفته باشد، لحظاتی وجود دارد که دستکم یکی از طرفین از موضوعی احساس نارضایتی کند. لحظهای ناراحت شود. یا احساس کند این چیزی نبوده که میخواسته. یا شاید به وضعیت بهتری برخورد کند. در چنین موقعیتهایی احساس این شخص قطعا رو به افول میگذارد. ممکن است این لحظات گذرا باشند، اما مگر کل زندگی چیزی فراتر از مجموعه یک سری لحظات گذرا هستند؟ پس شاید باید پرسید در چنین لحظاتی که احساس شخص کاهش پیدا میکند، آیا به صورت متناظر تعهد او هم تقلیل نمییابد؟
انسانها کالاهای قابل خرید و فروش و یا قابل واگذاری و اجاره نیستند که بتوان برای تعهدات آنها اجبارهایی مرزبندی شده تعریف کند. من بجز احساس شخص، هیچ ملاک مشخص و معتبر دیگری برای سنجش میزان تعهدات او نمیتوانم تصور کنم. بدین ترتیب، تعهد هر انسان هم درست به مانند احساسات او یک طیف گسترده میشود که مدام دستخوش تغییر است. آنقدر زیاد که اساسا وجود اصل مستقلی به نام «تعهد عاطفی» زیر سوال میرود و دقیقا بر روی همان نمودار «احساس عاطفی» منطبق میشود و شاید من را به آنجا بکشاند که گمان کنم آنچه انسانها از آن با تعبیر «تعهد عاطفی» یاد میکنند هیچ چیزی نیست جز یک نام متفاوت بر همان «احساس عاطفی» خودشان.
تا این لحظه، عقل من به اینجا میرسد که هر تعریفی از تعهد، به غیر از همان «احساس عاطفی»، ناقض اصل آزادی انسانی است. تصور لزوم پایبندی انسان به رابطه یا شخصی که احساسی به او ندارد (طبیعتا این احساس داشتن یا نداشتن یک مساله ثابت نیست و به هر لحظه مربوط میشود) به مانند محکوم کردن یک مجرم به تحمل دوران محکومیت است. از نگاه من چنین محکومیتی غیرانسانی است و چنین تعریفی از تعهد هم غیرانسانی است و در برابرشان آنچه با برچسب «خیانت» مورد نکوهش قرار میگیرد معمولا چیزی نیست جز یک طغیان تماما انسانی علیه قید و بندهایی کاملا غیر انسانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر