میگویم مادر من، برای شما ضرر دارد. همینجوری هم شما باید روزی چند لیوان آب بخوری. هزار و یک درد کوچک و بزرگ داری. چقدر دکتر بر این آب خوردن شما تاکید داشت. آن هم در این تابستان و گرمای خرماپز. جواب نمیدهد. تازه اینکه خوب است. خودش قبول دارد که سخت میگذرد و قطعا بیآسیب هم نمیماند. دیگری که اصرار دارد قبول کنیم که اصلا تا وقت افطار هیچ میلی به آب پیدا نمیکند. نه اینکه اهل دروغ یا تظاهر باشد. آنقدر به خودش تلقین کرده که واقعا باورش شده آدمی با روزی ده ساعت کار اداری و چند ساعت رفت و آمد در ترافیک شهر و اتفاقا آن پوشش ویژه زنانه ممکن است برای 15 ساعت پیاپی بینیاز از آب باشد؛ بلانسبت انگار درون انسان هم انبار ذخیره آب تعبیه کردهاند!
شاهد هم که از غیب رسید افاقه نکرد. میگویم بابا عقل ما کفار همیشه باطل است. این عزیز دلمان(+) که خودش اصل جنس است. دیگر چه میگویی؟ میگوید یعنی چه؟ آدم روزه بگیرد که نمیشود آب بخورد. میگویم آخر قربانت شوم، تو میدانی یا طبیب؟ اگر گفته بود «روزهدار باید ده رکعت نماز اضافه بخواند» همه محض احتیاط هم که شده ردیف میشدید به سجود و رکوع. حالا چون طرف یک درجه تخفیف داده حرفش قبول نیست؟ باز هم جواب نمیدهد.
حکایت جدیدی نیست. مختص این کشور و این مذهب هم نیست. یک ویژگی عجیبی دارد این روحیه شرقی که ناخودآگاه به حزن و اندوه گرایش دارد. موسیقیاش را که بشنوی انگار فقط با سوز و گداز عجین شده. اصلا سازش را نگاه بکن، توی «نی» همینجوری هم که بدمی آدم دلش میخواهد بنشیند و های های گریه کند و به قول معروف «دلی سبک کند». اصلا شادی و کارناوالش هم با سوگواری عجین شده. میخواهد «سو و شون» باشد، یا «سوگ حسین». انسان غربی «ریاضت» چه میداند یعنی چه؟ این روح شرقی است که انگار همیشه از خودش شرم دارد. انگار یک بدهی تاریخی احساس میکند به یک منبع نامشخصی. هرچه میکند با خودش بیحساب نمیشود. میرود توی کوه و جنگل و غار و بیابان و دیر و صومعه و گوشه و خانقاه و زاویه بست مینشیند. خواب و خوراک را بر خودش حرام میکند. «عطر خوش زن قدغن» میکند و وارونه توی چاه آویزان میشود و ذکر میگوید و ذکر میگوید و اشک میریزد و استغفار میکند و توبه به گناه کرده و ناکرده میکند تا که «صاف» شود و رها شود از «منیّت». برسد به «نیروانا».
حالا تو برگرد بگو «این کار برایت ضرر دارد». با سر میپرد تویش. یک کینه و عداوتی با جسم خودش دارد. اصلا از این جسم بیزار است. آن را «قفس جان» میداند. دلش میخواهد بشکند این قفس را. بیزار است از این وزنهای که به پایش بستهاند. از تل گوشت متعفن بدش میآید. از اندام خودش شرمگین است. مردانگیاش را در هیچ تصویری نمایش نمیدهد و زنانگیاش را به هزار حجاب و پوشش پنهان میکند. آنقدر با خودش بیگانه است که گاه حتی بدن خودش را هم نمیشناسد. از طبیعت خودش هم شرم دارد. از نیازش شرم دارد. از بدیهیاتش شرم دارد و انگار نمیخواهد تکلیف خودش را با خودش مشخص کند که مگر تو چه هستی غیر از همین؟ چه عداوتی با این بدن داری؟ چرا اینقدر تحقیرش میکنی؟ چرا نیازهایی که مایه حیات و بقای خودت هستند را پست قلمداد میکنی؟
روح شرقی، روح غریبی است. توصیف زیاد دارد. عرف و فرهنگ و ارزشهای منحصر به فرد خودش را هم دارد که گوناگوناند و هر کدام دنیایی دارند و در نهایت مثل نوتهایی پراکنده در دل یک هارمونی جای میگیرند. میتوان آن را پذیرفت. میتواند نقدش کرد یا حتی با آن سر دشمنی گذاشت. عرصه گستردهای است که به سادگی نمیشود خلاصهاش کرد. اما من، از این همه ارزش، با یکی به شدت مشکل دارم. با داعیه «افتادگی» و «خشوع» و «فروتنی». بیپایهتر از این ادعا در روح شرقی هیچ چیز نمیتوانید پیدا کنید.
آن جماعتی که حتی جسم خودشان را هم تحقیر میکنند، ابدا موجوداتی «افتاده» و «کمادعا» نیستند. سرهای پایین اینان سرپوش غرور بینهایت و خودستایی اعجابآورشان است. حجابی است بر دعوی خداییشان. اینها جسم خودشان را پست میشمارند و در لفافه شما و زندگی خاکی و جسمانی شما را هم به طریق اولی تحقیر میکنند چرا که در درون همه حلاجاند و «انا الحق» میگوید. همه پر مدعا هستند و در پس سیمای بر خاک سوده نوای «ما اعظم شانی» سر میدهند و باور دارند گوهری درونی دارند که از چشم این انسانهای پست و حقیر پنهان است و روزی کشف خواهد شد و فقط کسی که بصیرت دیدن این گوهر یگانه را داشته باشد ارزش احترام واقعی دارد. ای بسا سالهای سال در کنار کسی زندگی کنند اما او را بیگانه بدانند چون به گوهر درونشان راهی پیدا نکرده. ای بسا که یک عمر تنها بمانند و احساس کنند در این جهان بزرگ هیچ کس توانایی درک آن یگانه وجودشان را نداشته. همیشه خود را مظلوم میدانند و مدام در درونشان تکرار میکنند که «من حرام شدم» و «کشف نشدم» و «اینجا کسی من را درک نمیکند»، اما هیچ وقت نمیشود که به خود بگویند «شاید تو هیچ نبودی و نیستی که دیگران هیچ نمیبینند»!
افتادگی، اگر بخواهد برای من صفتی قابل احترام و ارزشمند باشد، باید با پذیرش انسان، به معنای همینی که هست همراه باشد. آنکه رویای فراجهانی برای خودش میپرورد از همان ابتدا آب پاکی را به روی دست «افتادگی» ریخته است. غرور، به معنای ارزشمند قلمداد کردن و احترام گذاشتن به هویت جسمانی خود و به نیازها و اعتقادات و حقوق انسانی خود، اوج «افتادگی» است، چرا که در واقع میپذیرد «ما همینی هستیم که میبینی. ادعایی فراتر از این نداریم. در عین حال به همین حد هم قانع هستیم و گمان میکنیم همین اندازه هم برای آنکه ارزشمند و قابل ستایش باشد کفایت میکند»!
در برابر، آنکه مشقت ظاهری ریاضت و افتادگی در معنای تحقیر جسماش را تحمل میکند، همواره بر این ادعا تاکید دارد که: من ارزشی هستم فرای این جهان حقیر. من برتری دارم بر میلیاردها موجود حقیر. من آگاهم در برابر جهان گمراهان. من بنده این جسم حقیر و این نیازهای حقیرانه نیستم که «مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک».
آه که در چنین مواردی است که افسوس آن آتش در دل من زبانه میکشد. آن آتشی که بیفتد در این نیستان سراسر ادعا با رنگ و لعاب دروغین ریاضت و افتادگی و بسوزد این همه دعوی ناگفته و پنهان را و بخواند در گوشش:
گفت آتش بی سبب نفروختم . دعوی بی معنیت را سوختم
زان که میگفتی نیام با صد نمود . همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار . برگ خود میساختی هر نو بهار
البته نباید از این هم صرف نظر کرد که در جامعه غرب و مذهب کاتولیک هم خیلی از این مواردی که گفتید وجود داره.
پاسخحذففقط نباید درباره انسان شرقی اینطور گفت