۵/۰۷/۱۳۹۲

انسان اسیر، انسان ریاکار!


حالا که سر درد دل ما باز شده، شما هم ندید بگیرید و چشم بر این قضاوت‌های شخصی‌اش ببندید. غیبت هم که می‌گویند بد است مال کسی است که شما بشناسی. حالا که نه شما می‌شناسی و نه من نامی می‌برم بگذار این نقابم را بردارم و هرجور که راحت‌ترم این دلم را سبک کنم.

از شما چه پنهان، ما یک همکاری داریم بلانسبت شما، «بی‌شعور»! این بی‌شعور که عرض می‌کنم، از بابت شعور اجتماعی است. انسان بدی نیست. همکار بدی هم نیست. از حق هم نگذریم آدم ساده دل و بی‌ریایی هم هست، اما نمی‌دانم چرا اینقدر «بی‌شعور» است؟ حالا شما بیا و هی به زبان بی‌زبانی و هی با گوشه و کنایه و لفافه چیزی بگو. بوق بوق است بیچاره. نیشش را باز می‌کند و انگار نه انگار.

این همکار عزیز ما یک تصوری هم از صدای خودش دارد که استاد شجریان توی آینه خودش را اینجور نمی‌بیند. نمی‌دانم کدام شیرخام خورده‌ای به این بی‌نوا گفته صدای تو خیلی خوب است. باورتان نمی‌شود، توی یک گله جا پانزده تا بیست نفر گوش تا گوش نشسته‌اند پشت این مونیتورهای فکسنی و میزهای کوچک و در این گرمای خرماپز تابستان پنکه گذاشته‌ایم کنار کولر آبی بی‌بخار که حالا اگر خنک نمی‌شویم دست کم از بوی عرق نمیریم، این وسط یک نفر می‌زند زیر آوازی که بیا و ببین! می‌خواند ها! همینجور وسط شرکت، توی ساعت کاری، بیخ گوش این همه همکار زن و مرد دیگر می‌زند زیر آواز و حالا نخوان کی بخوان.

یک جماعتی به شوخی گوشه می‌زنند. یک عده دستش می‌اندازند و می‌خندند. برخی سعی می‌کنند به زبان بی‌زبانی و در لفافه بگویند نکن این کار را. نمی‌فهمد که نمی‌فهمد. هی نیشش باز می‌شود و انگار که داریم دور همی خوش می‌گذرانیم وارد شوخی‌ دوستان می‌شود و دوباره نیم ساعت بعد صدایش را ول می‌کند. جالب اینجا که حتی یک بار شخص مدیرعامل شرکت صدایش زد و دوستانه گفت فلانی، توی شرکت آواز نخوان. بعد این بنده خدا آمده بود پیش یکی از همکارها که «چرا فلانی به من گفته نخوان؟ مگر چه اشکالی دارد؟» حالا این دوست ما هم چه بگوید؟ نشسته و توضیح داده که بالاخره اینجا محیط کار است. مکانی رسمی و اداری است. جای این کارها نیست. باز طرف هی تکرار می‌کرد که «خب آخر چه اشکالی دارد؟»

القصه. کار به جایی رسید که چند نفر همت کردند و صاف و پوست کنده برگشتند توی روی طرف گفتند آقاجان نخوان دیگر. پدر جماعت را درآوردی تو. اما اگر فکر کنید که سر سوزنی اثر کرد پس بدانید که آدم بی‌شعور تا به حال ندیده‌اید. مثلا طرف برگشته به یکی از خانم‌های معترض می‌گوید «خانم فلانی شما چرا با من مشکل دارید و به صدای من گیر می‌دهید؟» حالا خانم فلانی هی بزند توی سرش که «بابا، سرم را بردی، دیوانه‌ام کردی». ملت هم که یک عده ریسه می‌روند از این مضحکه و حضرت آوازخوان هم که همچنان اصرار دارد که «نه، آخه می‌خوام بدونم دلیلش چیه؟»

حالا حرف من این‌ها نیست. این همه روضه خواندم تا برسم به خودم. این وسط من از آن جماعتی هستم که اصلا به این مضحکه نمی‌خندم. بیشتر اعصابم خورد می‌شود از این همه بلاهت. پشت سر طرف هم راستش را بخواهید کم از این بی‌شعوری‌اش گله نکرده‌ام، اما در عین حال تا به حال توی رویش نگفتم که من از خواندن شما آزار می‌بینم. حتی یک بار که نمی‌دانم چه شده بود و گویی می‌خواست اندکی هم ادب به خرج بدهد آمد بالای سرم و گفت «فلانی، من آواز می‌خوانم تو ناراحت می‌شوی؟» راستش من نتوانستم بزنم توی ذوق‌اش. تمام تلاش خودم را کردم که در لفافه چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. گفتم «من گوشی می‌گذارم توی گوشم و زیاد متوجه نمی‌شوم». طبیعتا طرف هم به نشانه اعلام رضایت گرفت و رفت. داستان از همین‌جا برای خودم معضل شد.

یک جایی خوانده بودم که «تا زمانی که نتوانی یک دعوت را بدون بهانه رد کنی، انسان آزادی نیستی». حالا خودم در تجربه‌ای شخصی به این نتیجه رسیدم «تا زمانی که نتوانی حقیقت قلبی‌ات را با صراحت بیان کنی، انسان آزادی نیستی». من همیشه در نوشته‌هایم سعی می‌کردم تعارفات معمول را کنار بگذارم و حتی به دوستان خودم هم هیچ وقت «نان قرض ندهم». اگر انتقادی هست صریح و شفاف بیان کنم که قطعا به معنای توهین و بی‌ادبی نیست. اما حالا می‌بینم که در زندگی حقیقی این توانایی را نداشته‌ام. یکجور اسیر این بندهایی هستم که شاید اسم‌اش را بگذاریم «شرم و حیا». اما واقعیت‌اش این است که وقتی من پشت سر همین جناب زبان به گلایه باز می‌کنم، دیگر آن پرهیزی که در مقابل خودش دارم یک جور رنگ و بوی ریا و فریب به خودش می‌گیرد. یعنی این بندهای اسارت دارد اساس یک هویت و شخصیت را تغییر می‌دهد.

نمی‌دانم. دشوار است که یک شبه آدم رفتارش را تغییر دهد. گاهی فکر می‌کنم بر فرض هم که من بخواهم و بتوانم یک شبه تغییر کنم، در همان محیط قبلی نمی‌توانم ظاهر شوم. دیگران نمی‌توانند این تغییر را هضم کنند. شاید باید بروم یک جایی که هیچ کس من را نشناسد و از اول شروع کنم. چه می‌دانم؟ شما جایی سراغ ندارید؟

۱ نظر:

  1. من خودم بتدریج این "شرم و حیا " را کنار گذاشنم. عوض کردن محیط که معنی نداره چون شما اشنایانت باتغییر محیط تغییر نمیکننئ.پس باید در همان محیطشروع کرد.بتدریج عادت میشود.

    پاسخحذف