راستش را بخواهید، از همان ابتدا شروع شد. یعنی من خودم هم نمیدانستم. اما بعدها شنیدم که گویا از همان ابتدا همینجوری بوده. همان ابتدا که عرض میکنم، دقیقا منظورم موعد تولد است. گویا دوره بارداری مادر گرامی از 9 ماه هم عبور میکند و خبری از تولد این حقیر نمیشود. یعنی اصلا هیچ نشانهای از علاقه بنده به حضور در این دنیای خاکی مشاهده نمیشود. خلاصه تا اقدام کنند و پای دکتر و بیمارستان را وسط بکشند و به هزار زور و اجبار بنده را کتبسته بیرون بکشند از آن گوشه دنجی که اختیار کرده بودم، مدتها از موعد طبیعی زایمان میگذرد. آنقدر که میگویند «تو پیر به دنیا آمدی»! یعنی از بس که آن تو بست نشسته بودی، کمکم گوشت بدنت آب شده بود و پوستت مثل پیرمردها چروک خورده بود. خلاصه اگر یک گروهی «شش ماهه» به دنیا میآیند و میشوند ضربالمثل «عجول» بودن، این بنده کارم به ده ماه نزدیک شده بود و حالا حساباش را بکنید که چه لاکپشتی میشوم!
القصه، بنده سالهای سال با شتابزدگی و تعجیلهایی که از نظرم غیرمنطقی و غیرقابل درک بودند مشکل داشتم. همهاش به خودم میگفتم این ملت چرا اینجوری میکنند؟ انگار اصلا طاقت ندارند؟ مودبانهاش میشد اینکه «انگار همه شش ماهه به دنیا آمدهاند»، اما خب گاهی هم آدم عصبانی میشود که «چقدر شاششان تند است»! بعدها که دیدم این «برخی» آدم عجول تعدادشان کمی بیشتر از «برخی» است و تقریبا چیزی در حد «همه» هستند، کمکم به این فکر افتادم که شاید اشکال از فرستنده نباشد و یک بار هم که شده باید به گیرنده دست بزنیم! همین بود که پذیرفتم دستکم سر سوزنی هم برای این اجماع عمومی احتمال و احترام قایل شوم که «من بیش از اندازه صبور هستم»!
این «صبور» که عرض میکنم، البته از جنس آن صبری نیست که مثلا کسی یا چیزی شما را آزار بدهد و اذیت کند و شما «تحمل» و صبوری پیشه کنید. در این مورد اتفاقا باید عرض کنم که ابدا از این حسن خلق و صفت برازنده بهرهای نبردهام. اینجای کار که میرسد، «جعفری به تخماش میرود و حسنی به باباش»! یعنی بنده هم مثل ابوی گرامی نقطه صفر تا صدم به کسری از ثانیه پر میشود و به اصطلاح جوش میآورم. اما یک صبر دیگری وجود دارد که از جنس این «تحمل» نیست. بلکه از جنس حوصله به خرج دادن و سر فرصت به هر چیز پرداختن است.
دوستی آمده و حرفی دارد. گلایهای دارد. درخواستی. گفت و گویی. گاهی آنقدر اعصاباش به هم ریخته که عصبی شده و شاید اشک میریزد و یا این پا و آن پا میکند و خیلی زود جواب میخواهد. توضیح میخواهد. همفکری میخواهد یا اینکه عمل و کنشی میطلبد. بعد من در سکوت نشستهام. مرحله اول سکوت برای آن است که هرچه میخواهد بگوید و دلش خالی شود. اینجا من با آرامش به او خیره میشوم. بعد از اتمام کلامش باید یک چند دقیقهای بگذرد تا وارد مرحله دوم بشویم. در طول این چند دقیقه حتی اگر یک کلام کوتاه، در حد یک «خب؟» یا «یک چیزی بگو» بر زبان بیاورد، همه چیز از ابتدا! یعنی انگار هیچ زمانی طی نشده. بازی از اول و دوباره من مینشینم به انتظار همان میزان سکوت کافی که در نظر دارم.
خلاصه در مرحله دوم من باید نفس عمیقی بکشم. به یک نقطه دیگری خیره بشوم و مثلا بگویم «تا به حال دیدهای که ماه از پشت این شاخهها چقدر قشنگ میشود؟!» یا مثلا بگویم «چای میخوری؟ من تازگیها یک ترکیب جالبی پیدا کردهام از جوشانده سیب با برگ گل»! و بعد شروع کنم به توضیح دادن در این مورد، یا مثلا به تمجید از هوای نیمه معتدل پاییز تهران. نه اینکه به حرفهای طرف گوش نداده باشم. اتفاقا شنونده خوبی هستم. اما وقتی مسالهای به نظرم جدی باشد، باید صبر کنم تا در اعماق ذهنم تهنشین شود. باید مزه مزهاش کنم. ببینم چقدر عمیق است. فکر کنم ببینم آیا روایتی که شنیدهام برای قضاوت کافی است؟ ببینم چه احتمالی وجود دارد برای وجود روایتهای دیگر؟ بعدش تازه ببینم چه میشود کرد؟ آیا چیزی به ذهن من میرسد؟ آیا باید وارد فاز دلداری احساسی بشوم؟ آیا بحث جدی است و راهکار منطقی میطلبد؟ آیا اصلا به من مربوط است و باید دخالت کنم؟ و هزار اما و اگر و آیای دیگر. نمیدانم دیگران چطوری اینقدر زود وارد واکنش میشوند. اما من به یک فرصت کافی نیاز دارم. مغزم باید در آرامش کامل اجازه فعالیت پیدا کند و این آرامش حاصل نمیشود مگر در سکوت یا هنگام صحبتی آرام در مورد زیباییها!
به تجربه دیدهام و دریافتهام که این بیتفاوتی ظاهری در بدو امر چقدر برای مخاطب من آزار دهنده است. مخاطب بیتاب و بیحوصلهای که میخواهد با شتاب هرچه بیشتر به پیش برود. اما واقعا من و شتاب چندان رابطهای با هم نداریم. نمیدانم چطور باید به مخاطب خودم بگویم ظاهر آرام لزوما به معنای بیتفاوتی نیست. شاید جایی در پس ذهن من انقلابی بر پا شده. آنقدر پر هیاهو و نفسگیر که تاب و توان هر حرکت دیگری را سلب کرده. دیگر نه میتوانم خوب بشنوم و نه خوب حرف بزنم و نه کاری غیر از یک سری حرکات خودکار انجام بدهم. دستم به سیگار میرود و شاید بدون هیچ فکر خاصی از طبیعت یا یک داستان قدیمی خوب که خاطرم را آرام میکند صحبت کنم، اما اینها فقط برای این است که مثل چوب خشک نشوم و یا اینکه سر مخاطبام را گرم کنم که بیشتر ادامه ندهد. مغز آدم که با حداکثر توان ممکن شروع به فعالیت کند، یک تلنگر کوچک به «هنگ کردن» میانجامد. نمیدانم فارسیاش چه میشود؟ قفل میکند؟
البته این حالت همیشه به حضور مخاطب وابسته نیست. گاهی مثلا باید خودم کاری انجام بدهم. یا یادداشتی بنویسم. ذهنم دوباره درگیر میشود. تا تمام واژهها را کنار هم نچیند اجازه نمیدهد دست به کاری بزنم. میبینی چند ساعت یک گوشهای افتادهام و به یک نقطهای خیره شدهام. یا دستانم را به یک سرگرمی پیش پاافتادهای گرم کردهام. حالا خدا نکند یک جماعتی منتظر نتیجه باشند. اینجاست که آنها جوش میخورند که این تن لش چرا عین خیالش نیست؟ و من مثل یک تنگ بلورین حساس شدهام به کوچکترین ضربهای! تذکری که رشته تمامی افکارم را پاره کند و همه چیز دوباره از نو. میگویند «کفر آدم را در میآوری» و من یا میگویم، و یا میخواهم بگویم که «یک لحظه روی این مغز من راه نروید»!
صبر همیشه از بیتفاوتی و تنبلی و تعلیق نمیآید. گاهی ناشی از تمرکز روی سنجش تمامی عوارض و حواشی مساله است. باز هم باید اعتراف کنم، حتی آن زمان که «کم تحملی» من باعث میشود کسی با یک آزار کوچک من را به حد جنون عصبانی کند، لزوما واکنش سریع نشان نمیدهم. عصبانیت که از حدی خارج میشود، آرام میگیرم و در درون خودم آتش کینه و انتقام را شعلهور میکنم و در سکوت به این فکر میکنم که چطور انتقام بگیرم! خب، البته این کینهتوزی مایه افتخار نیست، فقط محض یادآوری مجدد این حقیقت بود که «صبر، حتی لزوما به معنای فراموشی یا چشمپوشی نیست. ای بسا که به معنای دورخیز برای یک جهش بسیار بزرگتر باشد»!
* * *
یادم نمیآید دقیقا کی بود. یک یا شاید دو سال پیش. خبر فوت پدر مهندس موسوی منتشر شد و سپس مراسم ترحیم و حضور کوتاه مدت ایشان در این مراسم. در خبرها خواندم که مهندس از لحظه ورود به مجلس فقط یک چیز را خطاب به اطرافیان زمزمه میکرده است: «صبر، صبر، صبر». چه کسی میداند میداند چقدر به دلم نشست؟ یعنی انگار کردم که هیچ کس در بین این هفتاد-هشتاد میلیون نفر به اندازه من نتوانست با این تاکید مکرر ارتباط برقرار کند که: «صبر، صبر، صبر». گویی طبیعت و جامعه هم گاهی مثل مغز آدم میشوند. آنقدر درگیر هستند که دیگر ظرفیت بیشترش را ندارند. از اینجا به بعد یک تلنگر شتابزده ممکن است همه چیز را متلاشی کند. هرچه ریسیدهای پنبه کند و دار و ندارت را بر باد بدهد.
«صبر، صبر، صبر». چقدر گاهی درکاش دشوار میشود و پذیرشاش خارج از توان. اما گذشت زمان همیشه نشان داده که چقدر پرحاصل و مفید است. چقدر این «صبر» در برابر «شتاب» کمهزینه است. چه فرجام خوشی دارد.
من همیشه احترام خاصی برای انگلیسیها قایل بودم، چرا که در بین ملل جهان به نظرم رفتارشان همیشه صبورانهتر بوده است. حتی در سیاست هم صبور هستند. دیر تصمیم میگیرند. تغییر جهتهای ناگهانی نمیدهند و معمولا یک محافظهکاری ذاتی در رفتارشان وجود دارد. انگار یک وزنه سنگین به پایشان بستهاند که آهسته و پیوسته راه میروند و آشکار است که چه بهره و دستاوردی از این صبوری تاریخی بردهاند. مثلا مقایسه کنید با آمریکاییها که انگار دیر آمدهاند و زود میخواهند بروند!
این روزها، شاید بیشتر از هر زمان دیگر شواهدی در مدعای سودمندی صبر وجود دارد و اخبار بیشتری در نکوهش تبعات فاجعهبار شتابزدگی به گوش میرسد. جای شکرش باقی است که این بار تیم برنده به نوعی ما هستیم. ما ایرانیان. ملت ایران. ملتی که شاید به عمر یک تاریخ متهم بوده است به بیطاقتی و شتابزدگی و عجولی. به انقلابهای پیاپی در بازههای زمانی کوتاه. به تغییر جهتهای زود به زود. زود دل بستن و زودتر دل بریدن. حالا شرایطی پیش آمده که خودمان بهتر از هر کس دیگری میدانیم به مثالهایی قابل تقدیر از «تحمل و صبوری» بدل شدهایم. به درستی میدانیم و با خود تکرار میکنیم که چقدر صبورتر از همتایان خود بودیم و چقدر مستحق هستیم که از نتایج این صبوری در آرامش بهره ببریم.
به نظرم میآید این نوشته اشاره داشته باشد به حوادث اخیر مصر. در این صورت این سوال برای من پیش میآید که اگر نیروهای نظامی در کشور ما هم مانند مصر به اصطلاح کنار مردم بودند و منافع مشترک با هسته اصلی قدرت نداشتند باز هم این ملت صبوری میکرد؟
پاسخحذفگاهی آدم ممکن است از سر ناتوانی و ناآگاهی کاری را انجام دهد مثل موردی که در متن هم به آن اشاره کرده بودید (اینکه آدم به نظر صبور بیاید درحالی عملا بیشتر تنبل و ناتوان است تا صبور یا به عبارتی منتظر میماند نه به این دلیل که فکر میکند با انتظار کشیدن نتیجه بهتری حاصل میشود بلکه حال انجام کاری را ندارد و نمیتواند تصمیم بگیرد).
به نظر من ما شاید الآن تازه داریم یادمیگیریم که صبور و آرام باشیم و از شتابزدگی اجتناب کنیم.
آقا لذت وافر بردیم
پاسخحذفاین ویژگی رو خیلی دوست دارم در خودم تقویت کنم، ولی متاسفانه دوست داشتن کافی نیست!