آی عشق؛ آی عشق؛ چهره آبیات پیدا نیست
همان اولین بار که گذر دوربین خانه و در یک نمای بیتحرک به دیوار، میز کوچک و بالکن پر از گلدان خیره ماند پیش خودم گفتم: «من اگر جای کارگردان بودم به هیچ وجه دوربین را تکان نمیدادم». اما نه؛ فیلم بیشتر از اینها بود.
آن دیوار آبی که همچون رنگ رخسار خبر میداد از سر درون، خیلی بیشتر از یک فضاسازی ساده نقش داشت. آنقدر که میتوانست حرکت هم بکند و هرکجا که قرار بود خبری از عشق باشد پیدایش بشود. کافه قدیمی را هم باید رنگ زد. شاید دو عاشق قدیمی دوباره آنجا به هم برسند. آن وقت اگر یکی از این دو نفر هیچ رقمه نخواهد حرف دلش را بزند، به چه زبان دیگری جز جادوی رنگها میشود چهره عشق را نشان داد؟ پس آبی دیوار شره میکند و تا روی شلوارهای زن هم پیش میرود، ولی بیفایده است. معجزه رنگها شاید به درد بیننده بخورد، اما هیچ عشقی را نجات نمیدهد.
کم کم یک جاهایی میرسد که دیگر رنگ از رخ دیوار میپرد. بیرنگ میشود. خاکستری میشود. بیروح میشود. حتی گربه هم گم میشود و خانه بیروح میماند. یک جای کار میلنگد. شاید اشتباهی رخ داده است. شاید تصوری به خطا رفته است. زلزله آن چیزی نیست که در فردایی نامعلوم از راه میرسد. زلزله همیشگی است. همین است که هست. دیروز است و امروز است و هر لحظه است. انتظار بیفایده است. معجزهای رخ نخواهد داد. این را که فهمیدی، بعید نیست که حتی وقتی توی ماشین نشستهای و داری برفپاککن درست میکنی دوباره ته رنگی آبی روی صورتت بتابد و ندای گربهای را بشنوی. آن وقت است که دیگر آن لته در هم باز میشود تا پنجرهات همیشه یک لنگهای نماند.
چیزهای زیادی هست که هر یک از ما نمیدانیم. اما من فکر میکنم این را بدانم که همیشه میتوان رنگ آبی را به آن دیوار افسرده برگرداند و همیشه گربههای تازهای هستند که به خانههای متروکه جان بدهند.
پینوشت:
با یک بار دیدن فیلم فقط همینجوری میتوانم بنویسم. بیشترش باشد برای بعد از دوباره دیدن.
آن دیوار آبی که همچون رنگ رخسار خبر میداد از سر درون، خیلی بیشتر از یک فضاسازی ساده نقش داشت. آنقدر که میتوانست حرکت هم بکند و هرکجا که قرار بود خبری از عشق باشد پیدایش بشود. کافه قدیمی را هم باید رنگ زد. شاید دو عاشق قدیمی دوباره آنجا به هم برسند. آن وقت اگر یکی از این دو نفر هیچ رقمه نخواهد حرف دلش را بزند، به چه زبان دیگری جز جادوی رنگها میشود چهره عشق را نشان داد؟ پس آبی دیوار شره میکند و تا روی شلوارهای زن هم پیش میرود، ولی بیفایده است. معجزه رنگها شاید به درد بیننده بخورد، اما هیچ عشقی را نجات نمیدهد.
کم کم یک جاهایی میرسد که دیگر رنگ از رخ دیوار میپرد. بیرنگ میشود. خاکستری میشود. بیروح میشود. حتی گربه هم گم میشود و خانه بیروح میماند. یک جای کار میلنگد. شاید اشتباهی رخ داده است. شاید تصوری به خطا رفته است. زلزله آن چیزی نیست که در فردایی نامعلوم از راه میرسد. زلزله همیشگی است. همین است که هست. دیروز است و امروز است و هر لحظه است. انتظار بیفایده است. معجزهای رخ نخواهد داد. این را که فهمیدی، بعید نیست که حتی وقتی توی ماشین نشستهای و داری برفپاککن درست میکنی دوباره ته رنگی آبی روی صورتت بتابد و ندای گربهای را بشنوی. آن وقت است که دیگر آن لته در هم باز میشود تا پنجرهات همیشه یک لنگهای نماند.
چیزهای زیادی هست که هر یک از ما نمیدانیم. اما من فکر میکنم این را بدانم که همیشه میتوان رنگ آبی را به آن دیوار افسرده برگرداند و همیشه گربههای تازهای هستند که به خانههای متروکه جان بدهند.
پینوشت:
با یک بار دیدن فیلم فقط همینجوری میتوانم بنویسم. بیشترش باشد برای بعد از دوباره دیدن.
«پُک اول، بیل آخر»
پاسخحذفدوست عزیز با ذکر منبع به اشتراک گذاشته شد
پاسخحذفامیدوارم دلگیر نشوید