- من همیشه عاشق ادبیات بودم اما هیچ گاه نمیتوانم تصویر سیاه برخی ساعات درس ادبیات را در دوران تحصیل از ذهنم بیرون کنم. ساعاتی که معلم ادبیات کل وقت کلاس را صرف «معنی شعر» میکرد و ما مجبور بودیم زیر هر بیت از اشعار کتاب «معنی» آن را بنویسیم! پس از آن باید انواع و اقسام «صنایع ادبی» از نظیر «مراعاتالنظیر» و «توزیعالحروف یا واجآرایی» را پیدا میکردیم و در کنار «وجه شبه» و «مشبه به» نشانه میگذاشتیم تا شب امتحان حفظ کنیم. دستاورد ما از کلاس ادبیات در بسیاری از سالهای تحصیل هیچ نبود مگر کسالت و ملال.
در نقطه مقابل من دورههای بسیار موفقی را هم به یاد دارم. دورههایی که دبیرانی ارزشمند همچون «محمد ایوبی» بر سر کلاس ادبیات حاضر میشدند. دیگر خبری از این جزییات بیاهمیت نبود. استاد به خواندن یک شعر و یا داستانی خارج از چهارچوب رسمی تشویق میکرد و کار را نه با «تشریح» آن که صرفا با گفت و گوی دانشآموزان ادامه میداد. اینجا فرصتی بود که من نوجوان بتوانم ذهن و خیال خودم را آزاد بگذارم و مثلا برداشت ویژه خودم از شعر «زمستان» اخوان ثالث، یا داستان «واگن سیاه» غلامحسین ساعدی را سر کلاس ارایه بدهم و نگران «حقیقتی مطلق که من بدان دست نیافتهام» نباشم. (مقایسه کنید با معلم ادبیات کلاس اول دبیرستان که اصرار داشت شعر «تو را من چشم در راهم» نیما در وصف «امام زمان» سروده شده و هیچ برداشت دیگری قابل قبول نیست!)
* * *
- این روزها بحث تغییر محتوای آموزشی باز هم از جانب مسوولان مطرح شده است اما من چندان به چنین تغییراتی خوشبین نیستم. به باور من مشکل نظام آموزشی ما با ترکیب مندرآوردی «بومیسازی» (+) حل نمیشود. نه حذف «تصمیم کبری، باز باران، دهقان فداکار و کوکب خانم» مشکلات را برطرف میکند و نه جایگزینی «آموزههای قرآنی، سیره پیامبر اعظم (ص) و ائمه معصومین(ع)» (+) ضعفها را پوشش میدهد. مشکل اصلی در سیستمی است که اساسا نمیتواند تفاوت مدرسه و آموزش مدرن با مکتبخانههای قاجاری را درک کند. اندیشهای که از سیاست گرفته تا مذهب، «مطلقنگر» است و همه را از بالا مینگرد، قطعا در هنگام آموزش هم نه به تکثر برداشتها احترامی میگذارد و نه گامی در راستای پرورش قوه خلاقیت دانشآموز برمیدارد. اوج موفقیت این سیستم تنها در این خلاصه شده که چه مقدار «علم و دانش»(!) بستهبندیشده را بتواند در مغز تعدادی کودک فرو کند و در امتحانات پایان دوره عینا تحویل بگیرد. نتیجه کار، بجز فراری شدن کودکان از تحصیل، انبوهی از فارغالتحصیلان دوران متوسطه است که اگر وارد دانشگاه نشوند هیچ استعداد و توانایی قابل ذکری برای ورود به جامعه ندارند. جوانان و نوجوانان 18 ساله ما در واقع همان کودکان 6 سالهای هستند که تحول نظام آموزشی میدهیم و پس از 12 سال کوچکترین آشنایی با «مهارتهای زندگی» ندارند و استعداد آنها در هیچ زمینهای رشد نیافته، مگر در مواردی که توانستهاند تجربیاتی غیررسمی و گاه «خلاف عرف و قانون» را در جمعهای مخفی دوستانه کسب کنند.
* * *
- متن زیر بخشی است از یادداشت «شعر در دسترس اطفال» به قلم «گابریل گارسیا مارکز» که در مجموعه «یادداشتهای پنج ساله» منتشر شده است:
«به پروفسورها علاقه بسیار دارم و به آنها احترام میگذارم و به همین دلیل هم متاسفم که خود آنها نیز قربانی نحوه تدریسی شدهاند که وادارشان میکند آن همه مزخرف بر زبان بیاورند. یکی از معلمهای فراموش نشدنیام خانم معلمی است که در پنج سالگی به من خواندن آموخت. دخترکی بود بسیار زیبا و فهمیده که ادعایی هم نداشت. بسیار جوان بود و با گذشت زمان از خود من هم جوانتر میشد. او بود که برای اولین بار سر کلاس برای ما شعر خواند، اشعاری که تا ابد در حافظه من بر جای میمانند. با همین ستایش دبیر ادبیات خود را در دبیرستان به یاد میآورم. مردی فروتن و محتاط ک ما را در هزارتوهای کتابهای خوب راهنمایی میکرد بدون آنکه بیخود تجزیه و تحلیلشان کند. آن نوع تدریس به ما شاگردان او اجاز میداد به شیوه خود اشعار را تعبیر کنیم. در واقع تدریس ادبیات باید صرفا راهنمایی خوبی باشد برای کتاب خواندن. در هر شیوه دیگری فقط باعث وحشت شاگردان میشوند. عقیده من که اینجا در دفتر خود نشستام چنین است». (27 ژانویه1981)
پینوشت:
گمان میکنم نگارند «این وبلاگ» باید یکی از همکلاسیهای سابق من باشد که مثل من برای نخستین بار داستان واگن سیاه را در کلاس دوم دبیرستان از زبان معلم ادبیات (آقای مهیار) شنیده است:)
خداییش مارکز از رو دست تو کپی کرده.
پاسخحذفولی جالب بود.
من ویاد زنگ ادبیات انداخت که ته کاس نقطه باطی میکردیم.
معمولا معلمهای ادبیاد نرمخو بودند ولی با این حال بقول تو بجای اینکه به بچه ها میدون بدن خدشون چیزهایی رو که حفظ کرده بودند تند و تند میگفتند و اهمیت نمیدادند که چرا بچه ها هیچ علاقه ای نشون نمیدن. خیلی که مایه میگذاشتن همین بود که سختگیر نباشند و بچه ها رو بحال خودشون آزاد بگذارند