سروه- جنس رویاهای من با رویاهای دیگران فرقی ندارد اما شاید شیوه پیدا شدن و سرعت محو شدنشان است که متفاوت است. میتوان گفت رویاهایم بیشتر شبیه به آرزوهای کودکی میمانند که چیزی را در ویترین مغازه دیده است. حاضر است هر چیزی بدهد و آن را به دست آورد. گاهی گریه میکند تا بلکه برایش بخرند، گاهی پول توجیبیهایش را جمع میکند تا بخرد و گاهی هم آنقدر طول میکشد که فراموشش میشود. حتی پیش میآید که جنس پشت ویترین عوض شود و رویایی دیگر ظاهر شود.
فکر کردن به رویاهایم برای مدتی هیجانانگیز است. از آنها برای دوستانم حرف میزنم و خوبیهایشان را توصیف میکنم و میگویم که خیلی دوست دارم این گونه باشد اما اصولا به جایی نمیرسد و فراموش میکنم. نه اینکه چیز بزرگی از دست داده باشم، بلکه تاثیر آنها احتمالا به اندازه تاثیر همان عروسک پشت ویترین است. اگر باشند خوشحال هستم و اگر هم نباشند اتفاق بدی نمیافتد. به همین دلیل هم هست که به آنها رویا میگویم. هر وقت چیزی که میخواهم مهمتر از عروسک پشت ویترین باشد، دیگر رویا و آرزو نیست، بلکه یک بعد جدیت هم پیدا میکند و به هدف تبدیل میشود. هدف هم واقعیتر است و هم دستیابی یه آن تاثیرگذارتر. برعکس این حالت را هم داریم. رویاهای خیلی دور از واقعیت که بیشتر فانتزیهای خوشگلی هستند که میدانیم شدنی نیستند. این حالت را من کمتر تجربه کردهام. بیشتر آرزوهایم در همان مایههای رویاها هستند. نه هدفهای زیادی دارم و نه فانتزیهای رنگارنگ.
از آخرین رویاهایم آروزی حامله شدن بوده! از تصور اینکه موجودی زنده در شکمم به وجود میآید و بزرگ میشود هیجان زده میشوم. (همکارمان حامله بود و من دلم خواست) یا ماشین داشته باشم و گاهی آخر هفته به کنار دریا بروم و شنا بلد باشم و ساعتها شنا کنم. یا خانهای کوچک داشته باشم برای خودم با همسایگانی که نمیبینمشان و دوستانم برای دیدنم به خانهام بیایند. یا انیمیشنهایی که بارها در ذهنم طراحی کردهام را بسازم. یا داستانی بلند از زندگی خودم را بنویسم و بهترین کتاب سال شود. یا دوچرخه داشته باشم و در حالی که موهایم را دم اسبی بستهام بروم بیرون از خانه. یا بروم خارج از کشور و در یک شهر کوچک سرسبز در دانشگاه درس بخوانم و ساعتها در کتاب خانه مشغول مطالعه باشم، شب دیر وقت قدم زنان پیاده روها را طی کنم تا به خانهام برسم، بدون دغدغه دیگری.
بیشتر از این رویاهایم را نمیآرایم. آرزوی جهانی بهتر و بدون گدا و بدون دردسر و بدون شکوه ندارم. رویای یک شهر رنگی پر از آدمهای خندان که هیچ یک گرسنه نیستند ندارم. انتظار بهترین مجریان قانون و عادلترین دادگاهها را ندارم. آرزو نمیکنم نصف شبها آنقدر امن باشد که در همین تهران بتوان تنها در زیر نور ماه قدم زد. نمیخواهم تمام خوبیهای دنیا را وارد رویاهایم کنم. در آن صورت باورشان نخواهم کرد. میخواهم همین قدر باشند که بتوان باورشان کرد. رویایی که باورش نداشته باشم ناراحتم میکند.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر