«موج
سبز» عنوانی بود که میرحسین موسوی در دوران تبلیغات انتخاباتی خود استفاده میکرد.
او بر نداشتن «ستاد انتخاباتی» تاکید فراوان داشت. البته میدانیم که ستادهای فراوانی
به اسم او تشکیل شد و قطعا هزینههای تبلیغاتی کلانی هم به همراه داشت؛ با این حال
ادعای موسوی صرفا یک تعارف معمول سیاسی نبود، بلکه حکایت از ذهنیتی داشت که در ماههای
پس از انتخابات برای همه مشخص شد: او، اصلاحات را به شکل یک «تداوم سیاسی» برای «جنبشی
اجتماعی» میدید. شاید دقیقا مطابق همان نگاهی که در سالهای ۷۶ تا ۷۸ وجود داشت
اما با پاسخ مناسب از سوی دولت اصلاحات مواجه نشد.
شکاف در
بدنه اجتماعی اصلاحات از ماجرای کوی دانشگاه ۷۸ آغاز شد و تا پایان ریاستجمهوری
خاتمی ادامه یافت. حتی شکست ۸۴ نیز اصلاحطلبان را به صرافت جبران این شکاف
نینداخت. آنان در تحلیل شکست انتخاباتی خود به هر موضوعی اشاره کردند بجز شکاف با
بدنه اجتماعی. بجز تصمیم فاجعهبار حضور با چند نامزد، نهایت ایرادی که اصلاحطلبان
در کار خود دیدند، فاصله گرفتن از گفتمان عدالت و ناتوانی در ترجمه «دموکراسی به
نان شب» بود. تردیدی نیست که غفلت از شعار عدالت و نادیده گرفتن مطالبات اقتصادی
شهروندان برای هر جریان سیاسی میتواند کشنده باشد، اما، تنها آرایی که اصلاحطلبان
از دست دادند آرای اقتصادی نبود. بخش عمدهای از بدنه سیاسی اصلاحات نیز به این
جریان پشت کرده بود. بدنهای که اهمیتش در شمار آرای خودش نبود، بلکه در توانایی
ایجاد پیوند میان سیاستهای بالادستی اصلاحطلبان با بدنه اجتماعی و تودههای
جامعه بود. میرحسین موسوی دقیقا همین شکاف را پر کرد.
شعار «هر
شهروند یک ستاد» که در جریان جنبش سبز به «هر شهروند یک رسانه» بدل شد، گامی فراتر
از بازتولید جنبش اجتماعی اواخر دهه هفتاد بود. میرحسین موفق شده بود که شیوه
جدیدی از جهتدهی به پتانسیلهای اجتماعی را ارائه کند که تا حد زیادی خودگردان بود.
نطفههای توانمندی اجتماعی، خلاقیت در روشهای اعتراض و البته مطالبهگری که جنبش
سبز با خود به همراه آورد، بعدها چنان در دل جامعه نهادینه شد که حتی همین امروز
هم شاهد بروز و ظهورشان هستیم. انواع و اقسام کمپینهای مجازی و یا حقیقی با
خواستههای مشخص و گاه بسیار جزیی، یادآور سبک جدیدی از طرح مطالبه اجتماعی هستند
که تقریبا در تاریخ سه دهه نظام پیش از سال ۸۸ هیچ سابقهای نداشتند.
اینجا میتوان
پرسید که اگر جنبش سبز به واقع چنین پتانسیل و توانی داشت، چطور نه تنها نتوانست
به هیچ یک از مطالبات خود برسد، بلکه حتی در شکست حصر رهبران خود نیز تا کنون
ناکام بوده است؟ به باور ما، دلیل شکست جنبش سبز نیز دقیقا همان دو انتقادی است که
در سطح اول و دوم تحلیل به جریان اصلاحات وارد دانستیم:
در سطح
نخست، جنبش سبز نیز نتوانست تکلیف خود را با شعار قانون گرایی (این بار «اجرای
بدون تنازل قانون اساسی») مشخص کند. پس به محض اینکه نتایج انتخابات تایید شد (و
موسوی هم در بیانیه شماره ۱۷ خود رسمیت دولت را پذیرفت) دیگر معلوم نبود تکلیف
جنبش چیست و چه مطالبهای را دنبال میکند؟
در سطح
دوم تحلیل باید دقت کرد که «شکاف در بدنه اجتماعی و سران اصلاحات» فقط یک شکاف یک
طرف نیست. اگر در دوران ریاست جمهوری خاتمی، اصلاحطلبان در قدرت حضور داشتند اما
پشتوانه اجتماعی خود را از دست دادند (یا از آن استفاده نکردند)، در جنبش سبز این
بدنه اجتماعی بود که هیچ نمایندهای در داخل حکومت نداشت. میتوان گفت تمامی
فعالان جنبش نیز به صورتی ناخودآگاه این جای خالی را احساس کرده بودند و ای بسا
برای جبران همین ضعف بود که مرحوم هاشمی تا سر حد جایگاه یکی از رهبران بالا کشیده
شد تا ضعف نداشتن هیچ مهرهای در داخل حکومت را اندکی جبران کند.
بدین
ترتیب، جنبش سبز، به عنوان بزرگترین خیزش بدنه اجتماعی جریان اصلاحات، در غیاب
نمایندگان کافی در دل حکومت، از همان ابتدا محکوم بود تا یکی از دو راه را انتخاب
کند: یا در افتادن به وادی انقلابی گری (که قصدش را نداشت) و یا شکست!
این ضعفی
نبود که از نگاه اصلاحطلبان و قاطبه بدنه دور بماند. بدون تردید، تصمیم به بازگشت
پای صندوقهای رای در سال ۹۲، دقیقا محصول درک همین ضعف آشکار بود، هرچند این بار
هم به حل زیربنایی و اصولی هیچ یک از بنیانهای مشکلآفرین ختم نشد. در یادداشت
بعدی و در آخرین نقد خود به به جریان ۲۰ ساله اصلاحات به همین مساله خواهیم پرداخت
که چطور پس از انتخابات ۹۲، نه تنها دو ضعف قبلی جبران نشد، بلکه سومین مشکل، در
سومین سطح تحلیل هم به کارنامه اصلاحطلبان اضافه شد.
پینوشت:
مجموعه کامل یادداشتهای «نقد اصلاحات» را میتوانید در قالب یک فایل پی.دی.اف از کانال تلگرامی ما دریافت کنید: اینجا+
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر