یک جایی از فیلم «شهر موشهای
۲»، تقریبا همان موقعها که بچهها «پیشو» را پیدا میکنند و حدس میزنند که او
فرزند «اسمش رو نبر» باشد، جرقهای از امید در درون من زده شد. خیلی ساده بگویم:
به وجد آمده بودم از مسالهای که گمان کردم فیلم میخواهد به آن بپردازد، اما
افسوس که گویی زمان برای خانم برومند سپری نشده و بعد از گذشت نزدیک به ۳۰ سال از
«شهر موشهای۱»، نسخه دوم تنها و تنها نمونه بروز شده همان داستان قبلی است.
ضعف مخاطبشناسی
نخستین چالش جدی در مقابل فیلم
شهرموشهای۲، به نظرم ناتوانی کارگردان در تشخیص مخاطب خود بود. طبیعتا فروش
بالای این فیلم به پشتوانه نسل متولدین دهه شصت که خاطرات شیرینی از شخصیتهای
داستان و نسخه نخستین آن در ذهن داشتند تضمین شده بود. پس محتملترین گزینه این
بود که کارگردان، همان نسل را بار دیگر مخاطب خود قرار دهد که در این صورت حداقل
انتظار منطقی از کارگردان این بود که گذشت این سه دهه را به رسمیت بشناسد و فراموش
نکند که کودکان دیروز حالا بزرگ شدهاند. پرسشها و دغدغههایشان هم تغییر کرده
است. آنها حالا با چالش آزادی درگیرند؛ با مشکل ارتباط مواجه هستند؛ با بحران بیآرمانی
و سرخوردگی ناشی از فقر، بیکاری، سرکوب یا تبعیض دست به گریبان شدهاند. برای چنین
نسلی، تکرار همان حکایت نبرد با اسماش را نبر، بجز تلخند افسوس در یاد و خاطره احساسات
کودکی، چه جذابیتی میتواند داشته باشد؟
اما اگر فرض کنیم، خانم برومند،
همانگونه که ۳۰ سال پیش برای کودکان زمان فیلم ساخته بود، امروز هم کودکان را
مخاطب اصلی خود فرض کرده است، آنگاه باز هم به این پرسش بر میخوریم که آیا از نظر
ایشان، دنیای کودکان امروز درست همان دنیای کودکان ۳۰ سال پیش است؟ هنوز از همان
«اسمش رو نبر»هایی ترس دارند که آن زمان داشتند؟ و هنوز پاسخشان جنگ و مبارزه با
دشمن متجاوز است؟
باتلاق نوستالژی قاتل زمان است
به باورم، بار سنگین نوستالژیک
این اثر آنقدر بر دوش کارگردان و فیلمنامهاش سنگینی میکرد، که نه تنها سیاهی سایهاش
بر موضوع و درونمایه داستان قابل مشاهده بود، بلکه حتی ساختار روایی فیلم را هم
دچار مشکل کرده بود. بخش آغازین فیلم، در وسوسه مرور سرگذشت تمامی چهرههای دوست
داشتنی داستان نخست، آنقدر طولانی و بیفراز و نشیب میشود که اگر بیننده در
خاطرات گذشته خود غرق نشده و در عیش بازخوانی احاساسات نوستالژیکاش فرو نرفته
باشد، با یک روایت تماما ملالتبار مواجه میشود.
پس از روایت داستانی، این درونمایه
اثر است که باز هم قربانی وسوسه تکرار خاطرات نوستالژیک میشود. به نحوی که در
نهایت، داستان با نمونه قبلی خود هیچ تفاوتی نمیکند. بچهها باید متحد شوند و
«اسمش رو نبر» را از بین ببرند. گویی کارگردان فراموش کرده که نسخه نخست فیلم زمانی
ساخته شد که کشور از جانب یک دشمن خارجی مورد تعرض قرار گرفته بود. زبان و ادبیات
آن زمان، زبان و ادبیات جنگ و مقاومت بود. حتی فراتر از مرزهای جنگ ایران و عراق
نیز نظام دوقطبی «شرق و غرب» در جهان حاکم بود و جنگ سرد بر تمامی روابط بشری نفوذ
و سیطره داشت.
نسخه دوم این فیلم اما در
دوران پرسشگری روانه بازار شده است. عصر رسانهها و ارتباطات. دورانی که هژمونی
دو قطبی و تکقطبی حاکم بر جهان شکسته شده است و زمانهای که نسل جدید به صریحترین
و بیرحمانهترین شکل ممکن تمامی باورها، آرمانها، عملکرد و دستاوردهای نسلهای
قبلی را به چالش میکشد. تمام آنچه را که زمانی مقدس بود، خاکی میخواهد و دیگر برای
«مقاومت» تقدسی قائل نیست، بلکه «سازش و مدارا» را ترجیح میدهد.
پرسشهایی که تغییر نمیکنند
یک جایی از فیلم که مشخص میشود
نسل جدید موشها با نسل جدید «اسمش رو نبر» مواجه شدهاند، این امیدواری در دل
مخاطب ایجاد میشود که کارگردان توانسته همپای مخاطبان دیروز خود رشد کند و به
بازخوانی وضعیت جدید یک جامعه پس از گذشت سه دهه برسد. وضعیتی که در آن نسل جدید
دست به طغیان و پرسشگری میزند. جدالهای قدیمی پدران و مادراناش را بر نمیتابد،
نتایج عملکردشان را زیر سوال میبرد و به دنبال راه حل متفاوتی میگردد.
این امیدواری حتی در صحنه
دیگری هم تکرار شد. جایی که بچهموشها درون مدرسه گرفتار شده بودند و «موشبان»ها
مدرسه را محاصره کرده بودند. در آن موقعیت نیز هر لحظه این انتظار میرفت که
نماینده بچهها در برابر نمایندگانی از نسل پیش قد علم کند تا ما شاهد دیالوگ بین
دو نسل باشیم. دیالوگی که البته باز هم شکل نمیگیرد.
آخرین امیدواری بر باد رفته
این بود که نسل جدید بچهموشها، در نهایت برای حل مشکل خود شیوه متفاوتی از پدران
و مادران خود در پیش بگیرند. برای مثال، تلاش کنند تا به جای مبارزه مستقیم و
نابود کردن «اسمشرو نبر»، به نحو دیگری و بدون خشونت «پیشو» را نجات دهند. اما
این آخرین امید هم زیر کشش بیاندازه کارگردان به تکرار همان روایت ۳۰ سال پیش رنگ
باخت تا در نهایت، نسل جدید هم دقیقا وارد همان چالش و همان گفتمان و همان عملکردی
شوند که نسل قبلی تجربه کرده بود. باز هم انگار نه انگار که نسلی عوض شده و جهانی
تغییر کرده و به تبع آن پرسشها و پاسخها هم باید تغییر کند.
پینوشت:
چند هفتهای امیدوار بودم که بتوانم
در گفت و گو با خانم برومند این دغدغهها را مطرح کنم. امکان گفت و گو فراهم نشد و
این یادداشت را با کمی تاخیر منتشر کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر