ایرانی
جماعت، هرکجا که سخاوتمند نباشد، در اسطورهپردازی و داستانباقی سخی و میهماننواز
است. یعنی وقتی قرار بر داستانسازیهای افسانهای باشد، زیاد خودی و غیرخودی نمیکند.
از کوروش و داریوش شروع میکند و با عبور از نادرشاه و امیرکبیر و رضاشاه، حتی به
برای مش قاسم هم افسانه میسازد. البته نه آن مش قاسمی که تا قبر چهار قدم بیشتر
راه نداشت و آ آ آ آ! آن که خودش داستانپرداز بود. منظورم این یکی آریوبرزن مدرن
ایرانی است! به هر حال، عرض میکردم که
این سخاوت ایرانی، خودی و غیرخودی بر نمیآید و داستانسراییهاش میتواند شامل
حال هیتلر و استالین هم بشود. (همهاش که شد آدمکش! نمیدانم چرا کسی برای گاندی
افسانه درست نمیکند!)
خلاصه،
در دوران نوجوانی یک بار بابا برایام تعریف کرد که وقتی جناب «چرچیل بزرگ» (که
البته آن زمان هنوز نوجوان بوده اما بالاخره بزرگی با بعضیها زاده میشود!) در
جلسه کنکور حاضر میشود (خب، طبیعتا روایتها یک مقدار بومی هستند!) متوجه میشود
که پاسخ هیچ سوالی را نمیداند. (اصولا ندانستن و علمگریزی یکی از ویژگیهای
نوابغ و اسطورههاست) بعد حضرتاش میبیند که سر جلسه بیکار است، مینشیند به خط
خطی کردن برگه و خطوط خرچنگ قورباغه کشیدن تا وقت بگذرد. بعدها که اساتید میآیند
برگهاش را صحیح کنند، از آنجا که اساتید انگلستان هم همه کاشف و دقیق و اهل تامل
و وقت گذاشتن هستند، از خلال خطوط به ظاهر بیمعنی، متوجه میشوند که رسام آن یک
نابغه است! (آخر نوابغ، انسانهایی هستند که حرف بیمعنی میزنند و طبیعتا خطوط بیمعنی
هم میکشند!)
بنده
هم همیشه فرزند خلف و حرفگوشکنی بودم. پند پدر آویزه گوشم بود. نتیجه اینکه میتوانید
حدس بزنید که در دوره دانشگاه، (متاسفانه کنکور تستی بود و نمیشد نقاشی کرد!) چه
تعداد از اساتید دانشگاه، برگههای امتحانی عجیب و غریبی دریافت میکردند که به
جای پاسخ سوالات، در آن خطوط درهم و برهم و بیمعنایی به چشم میخورد. باور کنید برای
هر استاد دستکم چیزی معادل یک تابلو پیکاسو ارسال کردم، اما شما بگو دریغ از سر
سوزنی دقت و تامل از این اساتید ایرانی! شما بگو کوچکترین ارادهای اگر اینجا برای
کشف نوابغ وجود داشته باشد! خب همین میشود که استعدادهای وطنی یکی یکی از بین میروند
و ستاره اقبالشان کشف نشده افول میکند. اما همین انگلستان، چطور ذره بین به دست
گرفته و نوابغ خودش را کشف میکند؟ حالا آنها کجا هستند و ما کجا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر