انتشار سوگنامه «محمود دولتآبادی»
در رثای «قاسم سلیمانی»، با واکنشها و انتقادات فراوانی همراه شد. انتقاداتی که
گاه هیچ وجهی از «نقد» را در دل خود نداشتند و حتی جاری شدنشان از قلم نویسندگانی
چون «عباس معروفی» و «شهریار مندنیپور» چیزی بر بار ادبی یا استدلالیشان نیفزود.
در مقابل، «حسین سناپور» در یادداشت «نسبت فحش و فرهنگ» تلنگری وارد ساخت که «متنهای
کوتاه و نسبتاً کوتاه آن دو نویسنده را که دیدم فکر کردم نمیشد آیا با لحن معقول
و مستدل حرف بزنند؟ صرفنظر از اینکه مخاطب اصلیاش برای آنها جوابی داشته باشد
یا نه، بازکردن موضوع و توضیح و توجیه نظراتشان آیا چیزی به فضای فکری و فرهنگی
ما اضافه نمیکرد؟»
به شخصه هرچند از مشاهده
سوگنامه دولتآبادی برافروخته شدم، اما در نهایت با دریچه ورود سناپور و دغدغهای
که در باب فرهنگ گفتگو دارند بسیار همدل هستم. پس در این نوشته تلاش میکنم توضیح
دهم که چرا سوگواری هرکس دیگری را در آن ماجرا دستکم میتوانم «قابل درک» تصور
کنم، اما وقتی همان متن به قلم شناختهشدهترین نویسنده فعلی کشور منتشر میشود،
پاسخی جز تاسف نخواهم داشت.
سالها
پیش، سیدحسن تقیزاده جایی نوشته بود «ایرانی باید از فرق سر تا نوک پا غربی شود».
سخنی که به یکی از چالشبرانگیزترین مجادلات جامعه روشنفکری کشور طی یک قرن اخیر
بدل شد. در تمام این سالها، مخالفان تقیزاده با فریاد بلند بر بیریشگی،
خودباختگی و غربزدگی امثال او نهیب زدهاند و نسبت به پشتپازدن به سنن و اصالت
ملی هشدار دادهاند. در مقابل موافقاناش ترجیح میدهند بیشتر احتیاط کرده و این
سطح از صراحت را با اندکی اما و اگر و تکریم برخی سنتها تعدیل کنند. صحنه تاریخی این
کشور اما در مقابل چشم من، هرگز در شکل دوگانه موافقان و مخالفان غربیشدن تقسیم
نمیشود. آنچه من از ورای ادعاهای ظاهری دو گروه میبینم، پیروی تام و تمام از همان
تعبیر ساده و صریح است که یکسره عمومیت و تسلط یافته است. اختلافی اگر وجود دارد
(که قطعا هم وجود دارد)، صرفا محصول تفاوت در تفسیر «غرب» و در نتیجه مفهوم «غربی
شدن» است.
غرب، در
معنایی که نه صرفا از جغرافیای طبیعی، بلکه بیشتر از جغرافیای فکری و فلسفی
برآمده، چهرهای ژانوسی دارد. دو تصویر متفاوت، دو وجه کلان و دو روایت و خوانش که
البته از پس قرنها تجربه و زیست تاریخی مشترک، کاملا در هم تنیده شدهاند، اما
این در همتنیدگی، هیچ چیز از تضاد و تناقض عمیقشان نکاسته است. دوگانهای که
«ریچارد روورتی» در مقاله خواندنی «هایدگر، کوندرا و دیکنز»، یک صورت آن را در خوانشی
فلسفی/علمی توضیح میدهد و صورت دیگر را بر پایه «رمان» توضیح میدهد. او از «هایدگر»
به عنوان نماد و تجسم وجه نخست غرب یاد میکند. خوانشی که در آن غرب بر پایه «قطعیت»
بنا شده. قطعیتی اقتدارگرا که از فلسفه تاریخی افلاطون آغاز شد، در سنت کلیسایی قرون
وسطی تداوم یافت و حتی از پس عصر روشنگری نیز در شکل اقتدارگرایی علمی و این بار
قطعیت فلسفه هایدگری ادامه یافت.
به شخصه گمان
میکنم، «رودیار کیپلینگ» بنمایه و ای بسا مانیفست این روایت از غرب را به زیبایی
هرچه تمامتر در شعر «مسوولیت انسان سفید» (The White Man's
Burden) تصویر کرده است. غرب برتر، غرب دانا، غربی که به «کشف حقیقت
برتر» مسلح شده و حالا مسوولیت دارد که ولو به ضرب و زور اسلحه هم که شده تمام
جهان را به آیین این حقیقت عصر جدید مومن گرداند. غربی که پس از اعلام «مرگ خدا»،
بتوارههای دستساخته خود را از علم، فنآوری و ثروت پدید آورد و معابد جدیدی
ساخت که این بار نیز خدایاناش هیچ نمیپذیرند جز ایمان و تسلیم محض.
در نقطه،
روورتی، «چارلز دیکنز» را به عنوان تفکری ضدهایدگری و حتی مابعد هایدگری معرفی میکند.
باورمندان به این خوانش، روح جهان غرب را نه در قطعیت روایتهای فلسفیاش و نه در
دستاوردها و برتری تکنولوژیکاش، بلکه تنها در «امید به آزادی و برابری» جستجو میکنند:
«از این نظرگاه، کنش و تاثیر متقابل غرب و شرق بیشتر در اجرای سمفونی نهم بتهون به
دست دانشجویان میدان تیانآنمن پکن جلوهگر میشود تا در صنایع فولاد کره»!
میلان کوندرا
نیز در «هنر رمان» با انتقاد از خوانش فلسفی/هایدگری از جهان غرب، چنین رهیافتی را،
تلاش برای جایگزین کردن نگرشِ رها و گشادهدستانهی «روایت، بخت و اقبال» با
عناصری تنگ و جبرگرا همچون «تعمق، دیالکتیک و تقدیر» میخواند. «راه متعارفی برای
گفتن این مطلب که آنچه برای من مهم است، اولیتر از چیزی است که برای شما اهمیت
دارد و همین مرا وا میدارد تا آنچه را برای شما مهم است نادیده بگیرم. چراکه من
با چیزی تماس دارم که شما ندارید: واقعیت».
کوندرا نیز
در برابر این سلطهجویی جبرگرا و تنگنظرانه فلسفه، از رهاییبخشی رمان دفاع میکند
و مینویسد: «منطق رمان با منطق فلسفه تفاوت دارد. رمان زاده روح نظری نیست. بلکه
زاده روحی طنزآمیز است. یکی از بزرگترین ناکامیهای اروپا این است که هیچگاه
اروپاییترین هنر را نفهمیده است. نه رمان را، نه روح رمان را، نه دانش و کشفیات
عظیم رمان را و نه استقلال تاریخ آن را. هنری که الهام گرفته از خنده خدایان است ماهیتا
به خدمت جزمهای ایدئولوژیک در نمیآید. بلکه با آنها در میافتد. رمان، هرشب،
پنهلوپهوار، تورِ بافتهی عالمان و فلاسفه و فرهیختگان را از هم میشکافد».
در تفسیر و
تشریح این دوگانه متناقضنما، میخواهم از مثالی آشنا استفاده کنم. ترکیب دو واژهایِ
«رمانِ فرانکشتاین». عامدانه پیشوند «رمان» را به داخل گیومه بردهام تا با تاکید
بیشتر بر آن، تصویر تناقضآمیزِ دوگانه ژانوسی را آشکارتر سازم. «فرانکشتاین»، به
تنهایی صرفا هیولایی است که انسان به دست خود و با تکیه بر علم و دانش و تخصص پدید
آورده است. تجسمی تمام عیار از آن روایت اقتدارگرای هایدگری از غرب؛ اما وقتی همین
تصویر در دل یک «رمان» روایت میشود، ما هر دو سوی ماجرا را داریم. رمانی که تجسم
روح دیکنزی غرب است، با درونمایهای که روایتگر سویه متضاد آن است. مثال «فیلمِ
سینماییِ دکتر استرنجلاو» نمونه دیگری است که از آن نیز استفاده خواهم کرد.
حال میتوانم،
مدعای نخست خود را بیشتر توضیح دهم: به باور من، مساله امروز ما، جدال بر سر
موافقت یا مخالفت با روایتِ «از فرق سر تا نوک پا غربی شدن» نیست. بلکه مجادلهای
است در باب غربگرایانی که به دو خوانش «هایدگری» و «دیکنزی» تقسیم شدهاند. آنان
که به ظاهر بزرگترین مخالفان روایت تقیزاده هستند و خودشان را در صف مقدم غربستیزی
تعریف کردهاند، دقیقا مقلمدانی از روایت هایدگری جهان هستند. مقلدانی که غرب را
در خشونت، اقتدارگرایی، یا در بهترین حالت، تکنولوژیاش خلاصه کردهاند و درست در
همان زمانی که مدعی مبارزه با غرب هستند، خود به تجسمی از کریهترین سیمای غرب بدل
شدهاند. روح غرب را به «فرانکشتاین» تقلیل دادهاند و خود نیز در سیمای «دکتر
استرنجلاوهای» وطنی عطشی شهوانی در دستیابی به این روح شیطانی پیدا کردهاند. چه
جای تعجب که شمار بسیاریشان برای کسب همین روح فرانکشتاینی عازم پیشرفتهترین
دانشگاههای جهان شوند. اینان والاترین رویای خیالانگیزشان را در دستیابی به «بمب
اتم» (این کریهترین تجلی غربِ هایدگری) میجویند تا در توهم خود از آن برای
«مقاومت در برابر غرب» استفاده کنند، غافل از اینکه در همان نخستین لحظهای که در
این سودا افتادند، برتری سیطره «غربیشدن» را در زشتترین خوانش ممکن به کمال
رساندهاند.
گروهی دیگر
اما غرب را در معنای دموکراتیک و رمانگونهاش جستجو میکنند. در این مورد، تعبیر
روورتی به قدری گویاست که نیازی به دخل و تصرف من ندارد: «اگر ما پارادایمی دیکنزی
از غرب بسازیم که امیدوارم آسیاییها و آفریقاییهای تخیلی من نیز چنین کنند، آنگاه
سازندهترین چیز را درباره تاریخ غرب خواهیم دید: کسبِ تواناییِ هرچه بیشتر برای
تساهل و مدارا با چندگونگی. این توانایی فزاینده، مبتنی بر این است که فقدان
انسجام آشکار را به منزله چیزی غیرواقعی یا اهریمنی رد نکنیم، بلکه آن را نشانِ
نارساییِ واژههایِ رایجِ خود درباره تبیین و قضاوت بدانیم ... مردم را به حال خود
بگذاریم تا خود به دنبال مقاصد خویش بروند. تمایل به این امر در ظهور دموکراسیهای
بورژوای جمعگرا منعکس میشود، جوامعی که در آنها به جای اینکه سیاست فراخوانی
اخلاقی برای عظمت باشد، فراخوانی احساساتی برای تسکیل آلام است».
انتقاد من،
به خوانش و عملکرد محمود دولتآبادی، مبتنی بر همین مقدمه طولانی است. من گمان میکنم
که ایشان نیز رمان فرانکشتاین را خوانده و فیلم دکتر استرنجلاو را دیده و مثل
میلیونها مخاطب دیگر، این شاهکارهای تاریخ هنر و این میراث ستوده جامعه بشری (و
نه صرفا غربی) را ستوده باشد، اما در موضع عمل، یکسره رفتاری بروز میدهد که جز
تجلی روایتی هایدگری از جهان نیست.
به نظر میرسد
رابطه بین مشاهده و قضاوت ما با تصمیم و عملمان یکسره قطع شده است! بسیاری از ما
میتوانیم ساعتها در ستایش شاهکار کوبریک سخن بگوییم و از آن برق شهوانی که در
چشمان استرنجلاو میبینیم و آن فرجام شومی که پیش پای بشریت قرار داده اعلام
انزجار کنیم، در مذمت خطر تقدیس جنگ و امنیت مبتنی بر موشک داد سخن بدهیم، اما پس
از پایان گفتگو، کنترل تلویزیون را به دست بگیریم و با تماشای اخبار سراسری
پیرامون جدیدترین فنآوریهای موشکی، از حس جوشش غرور ملی در رگهای به وجد بیاییم
و لبخند رضایت بزنیم.
میتوانیم بر
کوتهبینی خالقان «فرانکشتاین» و فاجعهای که به دستان خود رقم زدند افسوس بخوریم،
اما همزمان ستایشگر نهادهایی باشیم که از انحصار همزمان پول و اسلحه و رسانه، هر
روز بیش از پیش به هیولاهای اعجابآوری بدل میشوند که تحمل افسار هیچ نظارتی را بر
دهان خود ندارند.
اینکه چرا
و چطور بسیاری از ما اسیر چنین تناقضاتی هستیم را من درک نمیکنم. تفسیر آن از فهم
و توان من خارج است؛ اما حیرتم زمانی دو چندان میشود که ببینم فردی در کسوت هنرمند
به صف این مسخشدگان ابدی پیوسته است. از نگاه من، هنرمند کسی است که «فیلمِ
سینماییِ دکتر استرنجلاو» را میسازد و یا میستاید، نه آن کسی که مرثیهسرا و
حتی تقدیسگر خودِ «استرنجلاو» میشود. پس وقتی میبینم، آنکه با اسم «رماننویس»
باید رسالت ترویج خوانش «دیکنزی» را به دوش بکشد، اینچنین به تغذیهکننده ماشین
فرانکشتاین بدل شده، به خودم حق میدهم که حالم از افسوس گذشته و به خشم و
برافروختگی برسد.
محمود دولتآبادی،
همان رماننویسی است که سالها پیش در جریان کنفرانس برلین به مخاطبان پرخاشجوی
خود نهیب میزد که اینقدر شعار مرگ بر این و مرگ بر آن ندهند و دردمندانه تکرار میکرد
«چقدر بیزارم از این شعار». چطور باید هضم کنیم که همین فرد سالها بعد، در رثای کسانی
قلم بزند که بزرگترین پرچمداران تداوم همان شعار هولانگیزند و لحظهای اجازه نمیدهند
سایه شوم آن از سر سیاست و جامعه ما دور شود؟ چه گفتن دارد که این تحفهی خانمانسوز
را برای کشورهای همسایه نیز سوغات بردهاند.
البته که
هرچه قلم فرسوده شود و از هر دری و هر منظری که ما بدین بحث وارد شویم، به مصداق
آنکه مرغ فقط یک پا دارد و یا حرف مرد فقط یکیاست، جواب نیز همواره ثابت و بی بحث
و جدل است: «امنیت»! آن هم در شرایط حساس کنونی که «دشمن پشت دروازه» است و حتما یک
«آنها»یی وجود دارند که بیگانهتر هستند از این «مرگخواهان» و «مرگگویان» و در
قبیلهای دیگر به سر میبرند و میخواهند «ما» را نابود کنند و بر «ما» سلطه یابند
و این سربازان «وطن» حتما در دفاع از «ما» است که خط مقدم را تا سر حد مرزهای
«دفاع از حرم» جلو بردهاند. گویا دست تقدیر «ما» را ناخواسته به میان میدان
مسابقهای پرتاب کرده که در آن حتما باید «دشمن» را شکست بدهیم، بدون آنکه حق
انتخاب تیم خود و همتیمیهای خود را داشته باشیم.
اگر پاسخ
استاد دولتآبادی از این جنس باشد، من پیشاپیش پوزش میخواهم، چرا که گمان نمیکنم
اینها توجیهات از جنس پاسخهای یک «رماننویس» باشد. به شخصه همچنان پاسخ خود را
در کلام کوندرا مییابم، آنجا که نوشت: «راه چیرگی بر نیاز سلطه، تشخیص این نکته
است که همه همواره این نیاز را دارند و خواهند داشت ولی باید تاکید شود که حق هیچ
کس در داشتن این نیاز بیشتر یا کمتر از دیگران نیست. انسان، همواره دچار وسوسه
جهانی است که در آن خیر و شر متمایز باشند: یا این یا آن! اما رماننویس تمام هنرش
در بر هم زدن این دوگانه است».
در نهایت، من
مخالفت عمیق خود را با سخن تقیزاده، در روایت هایدگری آن ابراز میدارم. به گمان
من، بخش عمدهای از دردهای امروز جامعه ما و حتی جامعه جهانی، دقیقا همان است که
بسیاری از ما «از فرق سر تا نوک پا غربی» شدهایم، اما با روایت هایدگری آن که
تجسماش را یادداشت دولتآبادی میتوان دید. در مقابل، به خودم این جرات و اجازه
را میدهم که بار دیگر تکرار کنم، از وجهی دیگر با روایت ماندگار جناب تقیزاده
موافق هستم. نه تنها موافق هستم، بلکه اتفاقا در این شرایط، در این شکافهای عمیق
اجتماعی، در این برافروختگیهای ملتهب، در این آشفتهبازار تکفیر و نفرت و خشونت،
تنها درمان این کشور و حتی تمام جهان را در آن میبینم که نه فقط ایران و ایرانی،
بلکه تمامی مردم جهان، باید از فرق سر تا نوک پا «غربی» شوند، اما غرب، در معنا و
خوانش دیکنزی آن. خوانشی که این یادداشت را با توصیف نهایی روورتی از آن به پایان
میرسانم:
«وقتی
مدارا و همزیستی مسالمتآمیز شعارهای یک جامعه میشود، دیگر نباید آرزوی بزرگی و
عظمت تاریخی/جهانی سودای آن جامعه باشد. اگر عظمت (یعنی تفاوت بنیادین گذشته و
امید به آینده خیره کننده تخیلناپذیر) آرمان فرد باشد، کشیشان ریاضتکشی* مثل
افلاطون و هایدگر و سوسلف تحقق یافتن آن آرمان را بر عهده خواهند گرفت. ولی اگر
چنین نباشد، رماننویسانی مثل سروانتس و دیکنز و کوندرا کافی هستند. این واقعیت که
فلسفه به عنوان یک ژانر با خواست چنین عظمتی گره خورده است (یعنی با تلاش برای
تمرکز همه افکار روی یک منبع نورانی واحد و فرستادن این نور به ماورای همه مرزهایی
که تا کنون در تصور گنجیده است) شاید تا حدی توضیح دهد که چرا در غرب فلاسفه بیش
از همه دجار از خودبیزاری هستند. این امر باید برای آسیاییها و آفریقاییها که
قربانیان امپریالیسم و نژادپرستی غربی هستند وسوسهانگیز باشد که غرب را مستحق از
خودبیزاری بدانند. ولی پیشنهاد من این است که این از خودبیزاری را فقط نشانهای
دیگر از جستجوی مانوس قدیمی برای خلوص و پاکی بدانیم که کشیشان ریاضتکش هم در شرق
و هم در غرب به دنبال آنند. اگر ما این جستجو را کنار بگذاریم، شاید بخت بیشتری
برای یافتن چیزی متمایز در غرب داشته باشیم، چیزی که شرق بتواند از آن استفاده کند
و برعکس».
پانویس:
تعبیر
«کشیشان ریاضتکش» (The Ascetic Priest) را روورتی از نیچه وام گرفته است و در توصیف
ذهنیتهای اقتدارگرایی به کار میبرد که در اشکال گوناگون و در طول تاریخ ظهور
یافتهاند و همه نماد همان خوانشی هستند که در اینجا با عنوان هایدگری از آن یاد
شد.
سلام استاد روز 6 ابان 86 رهنمودهایی درباره انتخابات دادید با توجه به نزدیک بودن انتاخابات بعدی مجلس اگر رهنمودی دارید زودتر لطف کنید منتشر کنید
پاسخحذفبا تشکر