«چارلز داروین» در نظریه زیستشناسانه
خود اصل «بقای اصلح» را مطرح کرد؛ بدین معنا که در نظام طبیعت گونههای ضعیفتر از
بین میروند و تنها موجوداتی بقا مییابند که قدرت تطابق بیشتری داشته باشند. این نظریه
«بقای اصلح» خیلی زود از مرزهای زیستشناسی عبور کرد و وارد جامعهشناسی شد. نخستین
بار این «هربرت اسپنسر» بود که بحث «داروینیسم اجتماعی» را مطرح کرد. اسپنسر دو نطفه
نامیمون در نظریه خود کاشت که بعدها به فجایع بزرگی بدل شدند:
نخست اینکه نظریات داروین را در مورد جوامع انسانی
نیز صادق دانست. یعنی آنچه به زبان ساده میتوان «قانون جنگل» خواند را به جوامع انسانی
نیز تعمیم داد. نکته دوم که انحرافی آشکار از نظریات داروین بود بحث «الزامآور» اسپنسر
بود. یعنی بر خلاف داروین که هیچگاه به صراحت نگفته بود که قانون طبیعت «باید اینگونه
باشد»، اسپنسر در مورد جوامع انسانی این شرط الزامآور را طرح و آن را به صورت یک اصل
اخلاقی درآورد. بدین ترتیب، در نظریه داروینیسم اجتماعی که اسپنسر مطرح کرد، نه تنها
قویترها باقی مانده و ضعیفترها از بین میروند، بلکه انسانها به صورت اخلاقی باید
از کمک به ضعیفترها خودداری کنند تا آنها از بین بروند و نژاد بشر اصلاح شود!
امروزه میدانیم که هرگونه توصیف
تحولات اجتماعی بر پایه ژنتیک توضیح صریح و شفاف همان «داروینیسم اجتماعی» است. اینکه
فقرا به این دلیل فقیر هستند که ژن خوبی نداشتهاند و افراد موفق به دلیل دریافت ژن
موفقیت است که پیروز شدهاند. با همین نطفههای نامیمون، هر گروه فرادست که قدرت مییابند
خود را محق خواهند دانست که دیگر نژادهای ضعیف یا «پست» را از بین ببرند و چنین جنایتی
را «امری اخلاقی برای تضمین زندگی بهتر انسانها» قلمداد کنند. فاشیستها، بزرگترین
میراثداران همین نظریه «داروینیسم اجتماعی» بودند و دقیقا بر پایه همین نظریات شوم
ابتدا نسلکشی معلولان و ناتوانهای ذهنی را به راه انداختند و سپس به سراغ نژادها
و اقوام دیگر رفتند.
* * *
زمانی که انتشار خبر و تصاویر
گورخوابهای تهران افکار عمومی را متاثر ساخت، یک کاریکاتوریست مشهور نسخه «مقطوعالنسل»
کردن گورخوابها را پیچید. فرمولی که طابقالنعل بالنعل یادآور «داروینیسم اجتماعی»
بود: حذف یا نادیده گرفتن تمامی علل و عوال اجتماعی و سیاسی که منجر به چنین شکاف طبقاتی
آشکاری شده و تقلیل مساله به ژن نامطلوب این افراد که باید جلوی انتقال آن گرفته شود!
البته در آن مورد خاص، آقای هنرمند دستکم برای حفظ ظاهر مدعی شد که نگرشی نژادگرایانه
ندارد، اما خیلی زود نوبت به کسانی رسید که با افتخار از نژادگرایی سخن میگویند.
«حمیدرضا عارف» در مصاحبه تصویری خود دلایل «موفقیت« خود را بهرهمندی
از یک «ژنتیک موروثی» و دریافت «دو خون خوب» از جانب پدر و مادرش معرفی کرده است. حتی
بزرگترین نظریهپردازان نازی هم هیچگاه به مخیلهشان نرسید که تمام امکانات
اجتماعی و رانتهای خانوادگی را کنار بگذارند و رتبه کنکور کسی را در پیوند ژنتیک با
پدر و مادرش خلاصه کنند؛ با این حال، مساله برای من اساسا چیز دیگری است: آنکه دارد
کثیفترین نسخههای نژادگرایی را به این صراحت و با افتخار مطرح میکند، فردی است با
پلاکارد و ادعای اصلاحطلبی!
مشخصا اگر ما هم بخواهیم گناه
نفرتانگیز آقازاده جناب عارف را ناشی از ژنتیک معیوب خود ایشان قلمداد کنیم در دام
همان نگرش نادرستی افتادهایم که باعث انتقاد از ایشان شده است؛ اما به نظرم کاملا
طبیعی و منطقی است که از محمدرضا عارف انتظار داشته باشیم که نسبت خود را با این نگاههای
نژادگرایانه مشخص کرده و در برابرش موضع بگیرد.
به نظرم در گام نخست، مایه شرم
و خجالت است اگر دکتر عارف ضرورتی در تکذیب یا مذمت این نظریات ضدانسانی احساس نکند؛
اما در گام دوم، این اصلاحطلبان هستند که باید تکلیف خودشان را با چنین چهرهای مشخص
کنند. اگر عارف حاضر نباشد این نظریات را منکر شود، آن وقت مایه شرم و خجالت تمامی
اصلاحطلبان است که چنین فردی را همچنان در اردوگاه خود حفظ کنند، چه برسد در جایگاه
«رییس شورای عالی اصلاحطلبان». نژادپرگرایان
امروزه در سراسر جهان به عنوان بدنامترین گروه در منتها الیه راست افراطی شناخته میشوند.
پس در گام نخست و شاید از همه مهمتر، اگر اصلاحطلبان ایرانی هرچه سریعتر نسبت خود
را با این وضعیت جناب عارف مشخص نکنند، آن وقت حتی کل ملت ایران باید شرم کند از اینکه
نژادگرایان خود را به جای یک گروه نفرتانگیز افراطی، در جایگاه جریان «اصلاحطلب»
به رسمیت میشناسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر