توضیح: داستان
زیر نوشته «کالین نیسان» است که در مجله «نیویورکر+»
منتشر شده و با ترجمه «محمد افخمی» تقدیم میشود.
در
انتهای جادهای آرام، خانهای قرار داشت پشت درختان در همپیچیده بلوط. آنجا زنی زندگی
میکرد. شبهای تلخی مثل امشب زن کنار آتش مینشست و آنقدر کتاب میخواند که خسته
شود و خوابش ببرد. ولی امشب، وقتی چشمانش داشت سنگین میشد، صدایی او را از جا
پراند. صدایی که این اواخر چندان به شنیدناش عادت نداشت. فکر کرد چه کسی ممکن است
به اینجا زنگ بزند؟ آن هم این موقع شب؟ از صندلیاش بلند شد و تلفن را برداشت.
- الو؟
مردی
با صدایی بم گفت: میکشمت!
زن پرسید:
تو کی هستی؟
جوابی
نیامد. زن درحالی که دستانش میلرزید دوباره پرسید: تو کی هستی؟
صدای «تق»ی
آمد و بعد سکوت شد. زن بیدرنگ شماره پلیس را گرفت و آنچه اتفاق افتاده بود را
توضیح داد. افسر پشت خط از او خواست منتظر بماند تا مکانی که از آن تماس گرفته شده
را شناسایی کنند. پس از چند لحظه گفت: «تماس ... از داخل منزل شما گرفته شده»!
زن گفت
«ولی این با عقل جور در نمیآید. چطور ممکن است کسی توی خانه من باشد؟»
- احتمالا
دزدکی آمده
- آها!
آره. حالا جور در میآید.
- و
این همه ماجرا نیست. من افسر پلیس نیستم.
- نیستی؟
- نه
من همان قاتلی هستم که زنگ زده بود، آن موقع تلفن را قطع نکردم.
- ولی
من صدای تق شنیدم.
مرد با
دهانش صدای تق در آورد و گفت: اینجوری؟
- ایول.
واقعا عالی بود.
- مرسی
- پس
واقعا توی خانه من هستی؟
- آره.
- کجا؟
صدای
نفس کشیدن مرد سنگینتر شد. «موهات را دوست دارم».
- صبر
کن ببینم. تو من را میبینی؟
- آره
- وایسا
ببینم. موهام را دوست داری؟
- خیلی
قشنگه
- اگر
میبینی، بگو ببینم چی پوشیدم؟
- به
نظرم یک بلوز بنانا و یک دامن ... ان تیلور؟
- وای!
تو واقعا من را میبینی.
- یک
چیز دیگر هم میبینم، صبر کن، این دیگر چه گهی است؟
- چی؟
- یه
آدمی، نه، یه روح کنارت ایستاده!
- بعد
از آن صدای تق، اعتماد کردن به تو واقعا سخت است.
- نه
بابا جدی گفتم. کنار مبل.
زن
برگشت و یک لحظه نفسش گرفت.
- خدای
من. روح! من میبینمش! میدانستم اینجا روح دارد.
- بچه
است؟ ووووی! همه وجودش نیمه شفاف است.
- شبیه
پسربچههاست.
- چه
میخواهد؟
- فکر
کنم بازی! یه کایت توی دستش هست.
روح
پسر نزدیکتر شد و شروع به حرف زدن کرد: «با من بازی کنیییید»!
مرد
گفت: «خدایا حرف هم میزند!»
روح
بچه دوباره گفت: «بازی کنیییییید!»
مرد
گفت «نه ممنون»
زن گفت
«صدات را نمیشنود»
- بگذار
روی اسپیکر!
- وایسا
... خب حالا بگو
- ببین
کوچولو ما با تو بازی نمیکنیم، باشه؟ برو، برو خودت بازی کن.
پسر
بچه سرش را برگرداند و گفت: «چرا؟ بازی کیف دارد!»
مرد
داد زد: «نخیر ندارد»!
روح از
زن پرسید: «تو کی هستی؟ داخل خانه من چی کار میکنی؟»
- من
الن هستم. و الان من داخل این خانه زندگی میکنم و آن صدای پشت خط هم ... اسمات
را به من نگفتی.
مرد با
اکراه گفت: «داگلاس»
الن
گفت: «داگلاس یک جای خانه قایم شده که من را بکشد، درست میگویم داگلاس؟»
- والا
برنامه این بود.
روح
گفت: «با این شرایط از یک بچه با کایت میترسید؟ خدای من!»
داگلاس:
«یک بچه مرده با کایت»!
برای
چند ثانیه سکوت سنگینی حکم فرما شد. ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد.
داگلاس
پرسید: «منتظر کسی هستی؟»
دوباره
زنگ در به صدا درآمد. الن به طرف در رفت و در را باز کرد. پشت در مرد درشتی با
لباس مندرس ایستاده بود و به سختی تلاش
کرده بود یک قمه خونین را پشت کمرش پنهان کند.
- ببخشید
خانم. ماشین من خراب شده. میخواستم ببینم امکانش هست من گوشی تلفنم را توی خانه
شما شارژ کنم؟
الن در
حالی که داشت در را میبست گفت: «ببخشید، امکانش نیست».
مرد پاش
را لای در گذاشت و گفت: «خب من فکر میکنم امکانش هست».
الن
تلو تلو خورد و به زمین افتاد.
داگلاس
داد زد: «این دیگر چه خری است؟»
مرد در
حالی که گیج شده بود گفت: «من یک قاتل سرگردانم. خودت چه خری هستی؟»
الن که
گوشی را بالا گرفته بود گفت: «داگلاس؛ یک قاتل که توی خانه من قایم شده».
مرد
سرگردان با نگاهی عصبی پرسید: قایم شده؟ کجا؟
روح بچه
گفت: توی کمد
مرد
سرگردان داد زد: این دیگر چه گهی است؟!
- من
یک روحم. حدود صد سال پیش اینجا زندگی میکردم. و لابد تو هم نمیخواهی با من بازی
کنی؟
- معلومه
که نمیخواهم با تو بازی کنم. اینجا چه خبره؟
- خبر
این است که هیچ کس نمیخواهد با من بازی کند!
داگلاس
داد زد: «تو را به خدا! هیچکس نصفه شب کایت هوا نمیکند. بیخیال شو تو هم»!
روح
بچه بنا گذاشت به گریه کردن.
الن گفت:
«بیا گریهاش را درآوردی. خوب شد»؟
داگلاس
گفت: «ببخشید اگر یکم عصبانی شدم. آخر تو برداشتی یک آدمکش را راه دادی توی خانه».
الن
گفت: «اولا که من راهش ندادم. خودش به زور آمد».
مرد سرگردان
گفت: «درسته. به زور آمدم».
- دوم
اینکه تو خودت هم قاتلی داگلاس.
مرد سرگردان
گفت: احسنت!
- سوم
هم اینکه از من معذرت نخواه. از این بچه مرده معذرت بخواه.
- باشه
باشه. ببخشید. من نباید بهت میتوپیدم.
روح
بچه لبخند زد. به نظر میرسید همه تا حدی آرام شدهاند تا این که دوباره زنگ خانه
به صدا در آمد. الن به سمت در رفت. سه نفر دیگر با هم فریاد زدند: در را باز نکن!
الن در
را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. کسی آنجا نبود. فقط یک بسته چوبی بزرگ جلوی
در بود.
الن گفت:
«یک بسته اینجاست. بدون هیچ اسم و برچسبی».
مرد
سرگردان گفت: «من از این جعبه خوشم نمیآید».
روح بچه
گفت: «من ازش متنفرم».
الن به
حرفشان محل نگذاشت. جعبه را به داخل آورد و به مرد سرگردان گفت: «اجازه هست»؟
قاتل قمهاش را با شلوارش پاک کرد و به الن داد. الن با قمه بالای جعبه را باز کرد
و از داخل آن عروسک یک دلقک که پوزخندی شیطانی داشت را بیرون آورد.
داگلاس
از پشت تلفن داد زد: چیه؟ چیه؟
الن
گفت: یک جور عروسک دلقک!
روح بچه
دوباره شروع کرد به گریه کردن: «من نمیخواهم با یک عروسک دلقک بازی کنم».
مرد
سرگردان گفت: «چرا قبل از اینکه برایمان یک کابوس شود برش نمیگردانیم داخل جعبه».
الن
گفت: «نگاه کنید! یک نخ اینجاست» و قبل از آن که کسی بتواند اعتراض کند نخ را
کشید. دلقک شروع به خسخس کرد. چشمهاش به چپ و راست حرکت کرد و آهنگ شاد مرموزی
از دهان بازش بیرون میآمد:
«به
سیرک من خوش آمدید
سیرک
من سرگرم کننده است
هیچ جایی
برای پنهان شدن وجود ندارد
هیچ جایی
برای فرار کردن وجود ندارد
همه
شما زیر سقف آسمان مهمان من هستید.
و من
همه شما را خواهم کشت، اساسا»!
و بعد
دلقک به طرز وحشتناکی شروع به قات قات کردن کرد.
داگلاس
گفت: «الن تو واقعا دیوانهای که آن نخ را کشیدی. منظورم این است که ... ولش کن»!
روح
بچه پرسید: «منظور دلقک چه بود؟»
مرد
سرگردان گفت: «به گمانم منظورش را خیلی واضح گفت. قرار است همه ما را بکشد؛ اساسا»!
الن
پرسید: «یک عروسک چطور ما را میکشد»؟
هر
چهار نفر بیصدا به اطراف اتاق نگاه کردند. ناگهان چراغها خاموش شد.
روح
بچه جیغ زد: «چه شده؟ کی چراغها را خاموش کرد؟»
مرد
سرگردان گفت: «من هیچ چیز نمیبینم. با این تاریکی من مطلقا هیچ چیز نمیبینم.»
الن از
جایی در میان تاریکی فریاد زد: نه!
داگلاس
داد زد: «الن؟ چی شده؟»
«کار
دلقک است»! صدای مرد سرگردان میلرزید: «الن را کشت و بعد هم نوبت ماست»!
روح
بچه با صدایی بغض کرده گفت: «الن را کشت»!
چند
ثانیه بعد چراغها دوباره روشن شدند. دستهای الن تا روی صورتاش بالا آمده بود. «این
لنزهای بدمصب من از جاشان درآمدهاند». پلکهاش را باز کرده و انگشتاش را وارد
مردمک چشمش کرده بود: «واقعا روی اعصاب است».
داگلاس
با ترس پرسید: «مگر چه کار میکند»؟
- با
انگشت واقعیاش به تخم واقعی چشماش دست میزند.
«این
یکی خیلی لیز است». الن داشت انگشتاش را بیشتر وارد چشمش میکرد: «نمیتوانم
بگیرماش».
داگلاس
که خودش را جمع و جور کرده بود گفت: «اوه خدای من؛ شرم آوره»!
در
حالیکه الن انگشت شستاش را روی تخم چشم لرزان و خیساش اهرم کرده بود، مرد
سرگردان مشتاش را جلوی دهان خودش جمع کرد.
«اه
فکر کنم پشت پلکم جمع شده». الن داشت پلکاش را رو به بیرون میکشید. «امکان دارد یکی
بیاید و بگوید لنز را میبیند یا نه»؟
صدای
تق از پشت تلفن شنیده شد.
- داگلاس؟
این صدای تق واقعی بود؟
روح
بچه وارد دیوار شد و گفت: «من دیگر نیستم».
- روح
بچه؟
الن
صدای باز شدن در را از پشت سرش شنید: «مرد سرگردان، تو هم»؟
مرد
سرگردان سرش را برگرداند. به الن خیره شد. «از اینجا متنفرم» و چاقو را از دستان
لرزانش انداخت و به سمت تاریکی رفت.
پینوشت:
در
کانال تلگرام «مجمع دیوانگان» میتوانید نسخه صوتی همین داستان را بشنوید: https://telegram.me/divanesara
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر