رضا
بلوکی: نوروز نود و پنج، بعد از دیدن تصویری که هیچ به تبریک سالِ نو نمیماند:
نیمشبِ
کِشداری که حالاست، به پیش کشیدن ساعت هم صبح نشد، با این ضمیمه که من هیچوقت آن قَدَرها
سانتیمانتال نبودم که چشم ببندم به قدِّ بلند سایهای که زمان انداخته روی دیوارهای
معقول زندگی. به این فکر میکنم که لحظهلحظه کودکیم، چقدر، چقدر و چقدر مدیون شجریان
است. که هنوز هم لابلای گلها، اجراهای خصوصیاش یا تِرَکهای از دست رفته، خیلی راحت
غافلگیرم میکند.
قرار
نیست با چند سطر به استقبال هیچ اتفاقی بروم که هنوز هم هیچ ردی از وحشت توی چینهای
عمیقِ چهره با صلابتش ندارد. باز با این پرانتز که کسی از ریخت معقول این وضعیت، توقع
غافلگیری ندارد و هیچ گوشی تیز نشده به شنیدن او که صدای ادیب و پریسا و قمر و بهشت
را یکجا بدهد باز، اما خنده پر از حسرتِ آخرش، همه قدرتی که به تکیهی همه این سالها
جمع کرد توی صداش تا تمامش کند برود، پلک همه ما را لرزاند و سکسکه خفهای انداخت
به جانِ سیب گلوی من.
دستِ
خودم نبود. به سقوطی فکر کردم که بعد از او میکنیم. به اینکه فولاد زنگ نمیزند، قلعه
نمیریزد، که دماوند آب نمیشود، اما برای ما میزند، میریزد، آب هم انگار میشود.
لعنت به زمان، به بعد پنجم، به همه مدارهای بیرحم فاصله.
سالهایِ
آخر قبل از هشتاد و هشت، برای ما که مجنون دهههای چهل و پنجاه یا حتی شصت هستیم و
خیلی هم حاضر نیستیم سلیقه و توقع خودمان را قربانیِ قرنِ جدید کنیم، برای شجریان روزگارِ
محشری نبود. رعشه نمیانداخت به پشت ما و چیزی در موسیقی در حال فراموش شدن بود که
شد. تابستانِ آن سال اما برای ما نسل چندمیهای بعد از پنجاه و هفت، چیزی بیشتر از
بزنگاه یا نقطه عطف، چیزی شبیه رسیدن به وعدهای بود که از هنر میدادند.
هیچ
نمیترسم سهمِ بزرگی از ارادتم به شجریان را، مدیون آن تابستان و آن سال بدانم و هواداریام
از او مهر ابتذال بخورد. آن لحظههای جادوییش با لطفی و مشکاتیان که کودکی و جوانیِ
من و شما را ساختهاند و با بعدش همپیمانِ کار بستهاند باشد برای خلوتمان. اتفاقا
مایلم اصالت بدهم به شمایلی که از شجریانِ آن تابستان برای ما ماندنی شد. برای اجتماعی
که در رسیدن به خوشوقتی و خوشکامی، زنجیرند به حلقه گمشدهای به نام «دلیری»، اصالت
دادن به تابستان هشتاد و هشت در عمر هنریِ شجریان و تصویری که از هنرمند ایدهآل باقی
میماند ضروری است.
هنر
ایدهآل، اتفاقا نه در مقامی که از جنس وضعیت، مردم یا زمانه باشد که در آن هیبت که
از خلال نتها، آلبومها و صفحات بیرون بزند و برای آدمی دری به سوی کمال باز کند.
شجریانِ آن سال و ماه، به تعبیر ایوان کلیما در روح پراگ، در مواجهه با وضعی سیاه و
سیستمی توتالیتر «اقتداری اخلاقی» داشت. اقتداری اخلاقی که در سالهای بعد، در کارِ
دیگر اهالیِ این وادی تداومی نداشت. این همان است که شجریان را در عدم همراهی با عصر
میانمایگی استثنا میکند و تعریف جدیدی از هنر و هنرمندِ ایدهآل برای من رقم میزند.
تصویر او در مصاحبه با صادق صبا، که میفهمد ولی نمیترسد، همان اقتدارِ اخلاقی است
که در پیکسلهای بیپایان و گیج کننده تصویر زمانه ما، حل شده و از یاد رفته است. دیدنِ
این تبریک سال نو، زنگ زدنِ این فولاد، ریختن این قلعه و آب شدنِ این چنین دماوندی
است که در همه این سطرها گفتم و نگفتم.
نوروز
نود و شش، سالی که بی پیام تبریک او، شبیه به هر سال تحویل نمی شود: شبحِ شجریان، شهر
را برداشته. آخرین فصل مشترک یک ملت، از جنس قهرمانهای قرن رفته. اسطوره زندهای که
مردم در سیر مواجهه با زوالش، هنوز در فاز انکار ماندهاند. صداش پیچیده توی خیابانهای
شهر و قوّتِ هیچ بلندگویی، با هر رانت نامقدسی به پردههای میانی صداش هم نزدیک نمیشود.
هیچ بارانی هم نقش او را از این دیوارها و این سینهها نمی برد.
روی
دیوارهای شهر، جابهجا پر از گرافیتیِ چهره شجریان است. چندتا پرتره معروف دارد که
بهتریناش را آرش عاشورینیا گرفته. از روی همه آنها. جوان مانده هنوز برای ما، به
لطف کلماتی که تا آخرین تصاویر و آخرین حرفها، مغرور، از زیر جناغ نفس میگرفت و ادا
میشد. به لطف آن موی همیشه پرکلاغی. کسی تلوزیون نمیبیند و رادیو نمیشنود. گوشههای
دنجِ مملکت، از حافظ و سعدی تا کافهها و چایخانهها، زیرِ صدای شجریان است. خیابانها،
خانهها، سفرههای نوروز و دعای تحویل، آغشته به نام پیرمرد شده. گوشها تیز شده تا
از او چیزی بگویند. امید و آرزو و انشاءالله از هر خبری برای دل ملت موثقتر است.
در غیبتاش، این شبحی است که شهر مُحاطِ اوست. بعد از یک ان شاءالله، کارمندی گفته
اگر مواضعاش را پس گرفت، صداش را پخش میکنیم. این حرف، تعریف تکمیلی از واژه ترس
است. بیلبوردها، بلندگوها، دیوارهای سفارشی، صدا یا سیما، همه و همه محاط شبحِ کسی
است که در بسترِ بیماری ست.
حالا
حرفم را پس میگیرم. نه، فولاد زنگ نمیزند. قلعه نمیریزد، دماوند آب نمیشود. که
در تمام پهنه البرز،
وین
سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون
درههای برف آلودی که میدانید،
رهگذرهایی
که شب در راه میمانند
نام
آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند،
و
نیاز خویش میخواهند.
با
دهان سنگهای کوه، آرش میدهد پاسخ
میکندشان
از فراز و از نشیب جادهها آگاه:
میدهد
امید، مینماید راه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر