حالا به اندازه کافی از انتشار و جنجالی شدن خبر «گورخوابها»
گذشته است که بدانیم هر واکنشی که قرار بوده، تا کنون بروز یافته است. شاید عقل
سلیم انتظار داشت چنین خبری، بلافاصله به انبوهی از بحث و جدل برای چارهجویی و ریشهکنسازی
فقر منجر شود. حتی به شخصه انتظار داشتم خیزشی ملی به راه افتد که در کوتاه مدت
به هر طریق ممکن به این بیسرپناهان کمک شود تا در طولانی مدت بتوان چارهای اساسی
کرد. مثل باز کردن درهای مساجد به عنوان جای خواب و کمک خواستن از شهروندان برای
تهیه خوراک. اما درست در شرایطی که دوش به دوش اخبار گورخوابها، اخبار مفاسد کلان
اقتصادی یکی پس از دیگری منتشر میشود و رفته رفته گوشهای جامعه را خسته میکند،
تنها بحث جدی که من در این مدت شاهد بودم جدال بر سر «عقیمسازی» بود! بحثی تکان
دهنده که جز در سنت فاشیسم، هیچ سابقه دیگری نداشته و ندارد و اتفاقا، به باور من،
بازتاب دهنده تمام عیار وجه دیگری از یک جامعه بیمار است: آنجا که کرور کرور اموال
ملی به غارت مفسدان میرود و گروهی از مردم کارشان به گورخوابی میرسد، بیشک عدهای
هم هستند که وضعیت را با قربانیکردن انسان تئوریزه کنند.
این صحنه آشفته، یادآور یکی از حکایتهای «مثنوی معنوی» است
که گویی مولانا، ۷۰۰ سال پیش آن را در پاسخ به وضعیت امروز ما سروده بود. حکایت از
آنجا آغاز میشود که در دوران عمر، شهر اسیر یک بلای بزرگ میشود:
آتشی افتاد در عهد عمر . . / . . همچو چوب خشک میخورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانهها . . / . . تا زد اندر پرّ مرغ و
لانهها
نیم شهر از شعلهها آتش گرفت . . / . . آب میترسید از آن و
میشِگِفت
در برخورد با این بلای همهگیر، عقلای قوم دست به کار میشود
و:
مَشکهای آب و سرکه میزدند . . / . . بر سر آتشْ کسانِ هوشمند
آتش از استیزه افزون میشدی . . / . . میرسید او را مدد از
بی حدی
در اینجا، آب و سرکه زدن بر سر آتش، حکایت از ترفندهای
نخبگانی دارد که تلاش میکردند با نظریهپردازی و سخنوری آتش درافتاده را تسکین
دهند. درست به مانند صاحبنظرانی که در میان قائله گورخوابها به یاد ضرورت عقیمسازی
افتادند. طبیعتا هم آتش سوزان کوچکترین اعتنایی به این «هوشمندان» نمیکرد. در
ادامه، خلایق به سراغ خلیفه میروند و از او کمک میخواهند. عمر در پاسخ میگوید:
گفت آن آتش ز آیات خداست . . / . . شعلهای از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست؟ نان قسمت کنید . . / . . بخل بگذارید اگر آل
منید
تدبیر خلیفه، سادهتر از هوشمندیهای رندانهای است که
معمولا در حکایتهای پندآموز انتظار آن میرود. اما شاید، تمام مساله در همین
سادگی خلاصه شود. باورکردنی نیست که چطور نخستین پاسخ و بدیهیترین پاسخ در مواجهه
با چنین بلایایی اینقدر مهجور و بعید به نظر میرسد. گرسنهای را در مقابل چشم میبینیم،
اما به جای آنکه بلافاصله به فکر خوراندن و پوشاندن او بیفتیم، ناگاه چنان
دوراندیش میشویم که برای تکرار فاجعه در نسلهای آینده نسخههای بینظیر میپیچیم.
البته که در برابر این نسخه ساده و سرراست، همواره انبوهی از توجیهات و بهانهها
وجود دارد. اما جناب مولانا، پیشاپیش فکر پاسخ به آنها را هم کرده است:
خلق گفتندش که در بگشودهایم . . / . . ما سخی و اهل فتوت بودهایم
گفت نان در رسم و عادت دادهاید . . / . . دست از بهر خدا نگشادهاید
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز . . / . . نه از برای ترس و تقوی
و نیاز
مال تخمست و به هر شوره منه . . / . . تیغ را در دست هر رهزن
مده
به گمانام، در سرزمینی که بیشترین حجم درآمدهای آن محصول
ذخایر و منابع طبیعی و ملی است، سهم هیچکس نمیتواند گورخوابی و کارتنخوابی باشد.
آنچه که به واقع باید به این افراد تعلق گیرد، محصول کرم ما و سخاوت و انساندوستی
ما نیست که از روی ترحم به جا آوریم یا نیاوریم. حقی است که از هزاران هزار نفر به
ناروا دریغ شده و ای بسا بخشی از آن نیز بر سر سفره ما حاضر باشد. مایی که «تیغ را
در دست رهزن» دادهایم و خود نظارهگر چپاول سرمایههای ملی هستیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر