یک درونمایه نسبتا ثابت در آثار اصغر فرهادی، مساله «قضاوت» است.
نه با آن خوانش اغراقشده که «دیگران را قضاوت نکنید»؛ حداقل در این سطح که
«اینقدر زود قضاوت نکنید». به نظرم، این موضوعی است که در ابعاد بسیار متفاوتی میتوانیم
آن را گسترش بدهیم و تبعاتاش را ببینیم.
شاید تلخترین و تاریکترین نقاط انقلاب ما بحث دادگاههای
انقلاب بود. قضاوتهایی انتقادبرانگیز که گاه در چند دقیقه خلاصه میشدند و در
همین زمان اندک حکم مرگ انسانی را صادر میکردند. حالا میتوانیم کمی تامل کنیم که
پس از این همه سال نقد دادگاههای چند دقیقهای، ما دقیقا از چه گلایه داشتهایم؟
آیا انتقاد ما از قضاوتهای شتابزده باعث شده که خودمان از تکرار رفتاری مشابه
پرهیز کنیم؟ یا آنکه ما هم عادت کردهایم با کمترین اطلاعات احکام محکومیتی صادر
کنیم که فقط پشتوانه اجرایی ندارند؟
در بعدی دیگر، یکی از جذابیتهای مذهب خوانش سادهتری است
که مذاهب از جهان ارائه میکنند. (برای مثال در مقابله با پیچیدگیهای خوانش
فلسفی) اما اگر محوریت را به همین سادهسازی بدهیم، آنگاه در نسخههایی افراطی بیم
آن میرود که در دامی شبیه بنیادگرایی بیفتیم. برای بنیادگرایان، قضاوت هیچ
پیچیدگی و ظرافتی ندارد. حقیقت خیلی ساده است و در دو رنگ سیاه و سفید خلاصه میشود.
این خوانش سادهتر به قضاوتهای سریعتر میانجامد و پیامدهایی که بینیاز از
توضیح هستند.
دنیای ادبیات و هنر، دورترین فاصله را از تفسیر ساده جهان
دارد. به قول میلان کوندرا، «هر رمان به ما میآموزد که جهان پیچیدهتر از آن است
که گمان میکنیم». از این نظر، شاید بتوان درک کرد که چرا هنرمندان بزرگ کمتر به
دستهبندیهای آشکار سیاسی میپیوندند. برای آنان مرزبندیهای پررنگ نمیتواند
معنای دقیقی داشته باشد. پیچیدگی جهان اصالت این مرزها را زیر سوال میبرد و
طبیعتا قضاوت را دشوار و دشوارتر میسازد. عصر روشنگری با «دکارت» آغاز شد که میگفت
«شک میکنم، پس هستم». آنکه شک نمیکند و مدام حکم قاطع میدهد انسانی است ماقبل
جهان مدرن. این قضاوتگرِ غیرشکاک را شاید بتوان انسان بیگانه با هنر خواند؛ همان
«پشمینهپوش تندخو» که به تعبیر حافظ «از عشق نشنیدهست بو».
نمیدانم که برای خوانندگان این سطور، مقدمه پیشین چقدر میتواند
با ادامه حرف ارتباط معنایی داشته باشد. این، تنها احساسی است که به شخصه طی ساعات
اولیه وقوع فاجعه آتشسوزی تجربه کردم. درست در همان دقایقی که بهت مواجهه با
واقعه و حیرت از تصاویر وحشتناک آن، قدرت هرگونه تحرک یا تامل را فلج میکرد.
درست در همان زمان، در خلال انبوه اخبار تکاندهنده، موجی از قضاوتهای آخرالزمانی
بود که بیوقفه احکام محکومیت صادر میکردند: محکومیت مسوولان، محکومیت شهرداری،
کمیته بحران، مالکان ساختمان، جمعیت حضار و حتی محکومیت انقلاب ۵۷ و مصادره اموال
و الخ.
این سطح از خشونت، این سطح از تعجیل برای صدور احکام قاطع،
این سطح از شتابزدگی و قضاوتگری از کجا آمده است؟ چطور هنوز اصل خبر از راه
نرسیده دادگاه رسیدگی به متهمانش هم تشکیل شده و احکامش صادر میشود؟ اصلا همهاش
به کنار، چرا ما حتی نمیتوانیم به عنوان یک ملت حداقل برای چند ساعت به واقع
سوگوار باشیم؟ چرا دیگر نخستین احساسی که در برخورد با فجایعی اینچنین همهگیر میشود
بهت، سکوت و اندوه نیست؟ چرا همه در سکوت اشک نمیریزیم و در کنار هم شمع روشن نمیکنیم؟
چرا وقتی مصیبتی بر سرمان نازل میشود نمیتوانیم فقط برای چند ساعت کینهها را
کنار بگذاریم و دست تسلی به سوی هم دراز کنیم؟
من پاسخ این سوالها را نمیدانم. هرچه هست، حکایت از یک
بیماری مزمن و ریشهدار در قلب جامعه ما دارد. دردی که باید حتما به سراغش برویم
و برای درماناش بکوشیم، وگرنه دیگر نمیتوانیم یک «ملت» باشیم. اما نه حالا، فعلا
وقتاش نیست، حالا فقط باید سوگوار باشیم؛ حالا باید کمی از شتاب و هیجان فاصله
بگیریم؛ بگذارید فعلا فقط اشک بریزیم برای آنان که از دست دادیم و از صمیم قلب
امیدوار باشیم به اندک بارقههای امید که خبر میدهند از دل این هیولای سوزان، یک
انسان دیگر نجات پیدا کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر